کتاب-داستان-کودکانه-خرس-برادر-(11)-

کتاب داستان کودکانه: خرس برادر || آوای طبیعت

کتاب داستان کودکانه

خرس برادر

عشق، دل‌ها را به هم پیوند می‌زند!

پدیدآورنده: والت دیزنی
مترجمان: رها ابراهیم نژاد، آنا احمدی
تصاویر: آتلیه باروک

به نام خدا

سال‌ها پیش‌ازاین، وقتی برف و یخ زمین را پوشانده بود، پسری به نام «کِنای» به یک سفر جادویی رفت و دربارۀ علاقۀ برادرانه و علاقه به همۀ موجودات چیزهای جدیدی را آموخت.

کِنای و اهالی روستایی که او در آن زندگی می‌کرد، اعتقاد داشتند که ارواح پدرانشان، در روشنایی آسمان شمال کشور زندگی می‌کنند. آن‌ها فکر می‌کردند این ارواح هستند که اهالی روستا را در تمام زندگی‌شان هدایت می‌کنند. «تانانا» که زن دانای روستا بود، با ارواح صحبت می‌کرد تا بفهمند که هر فردی برای گرفتن تصمیماتش در زندگی از چه ارزشی باید استفاده کند. ارزش کنای، «عشق» بود و نماد آن یک خرس بود. تانانا، یک گردنبند به نام «توتِم» به کِنای داد. گردنبند کِنای، عکس یک خرس بود.

کتاب داستان کودکانه: خرس برادر || آوای طبیعت 1

اما کِنای از خرس‌ها متنفر بود. خرس‌ها مردم را می‌ترساندند و غذای اهالی روستا را می‌دزدیدند. وقتی «سیتکا» برادر کنای، در یک حادثه هنگام شکار خرس کشته شد، تنفر کِنای از خرس‌ها بیشتر شد. او می‌خواست آن خرس را پیدا کند و انتقام برادرش را از او بگیرد.

«دِناهی» برادر دیگر کنای، با یادآوری «توتم» و معنی آن، سعی می‌کرد کِنای را از این تصمیم منصرف کند. دِناهی به برادرش، کِنای هشدار می‌داد: «ارواح را ناراحت نکن.» اما کنای، توتِم را از گردنش باز کرد و با عصبانیت آن را پاره کرد. دِناهی به دنبال برادرش رفت و با خود گفت: «باید او را منصرف کنم، باید جلویش را بگیرم.»

کتاب داستان کودکانه: خرس برادر || آوای طبیعت 2

هیچ‌کدام از برادرها نمی‌دانستند، اما سیتکا داشت کِنای را نگاه می‌کرد. سیتکا دید که برادرش آن خرس را پیدا کرد و آن را کشت.

ناگهان نورهای آسمان برقی زدند و ارواح حیوانات در آسمان چرخیدند. کنای، سیتکا را به شکل عقاب دید، بعد احساس کرد که خودش به سمت نورهای آسمان کشیده می‌شود.

یک‌لحظه بعد، کِنای به زمین برگردانده شد؛ اما نمی‌دانست که سیتکا او را به شکل یک خرس درآورده است. در این فاصله، دِناهی هنوز به دنبال کِنای می‌گشت. وقتی او یک خرس را نزدیک لباس‌های پاره شدۀ کِنای دید، ناگهان ترسید که نکند کوچک‌ترین برادرش را هم یک خرس کشته باشد.

یک رعدوبرق ناگهانی تعادل کِنای را به هم زد و ناگهان او را به درون رودخانه پرت کرد. جریان آب، کِنای را گیج کرده بود. هنگامی‌که در ساحل بیدار شد، تانانا کنارش بود.

کتاب داستان کودکانه: خرس برادر || آوای طبیعت 3

کِنای سعی کرد با او صحبت کند؛ اما او از زوزه‌های کِنای چیزی نمی‌فهمید. کِنای هم نمی‌فهمید که چرا این‌قدر عجیب‌وغریب شده است.

تانانا با مهربانی برای او توضیح داد که روح سیتکا او را به شکل یک خرس درآورده است. وقتی تانانا دید که این موضوع چقدر کِنای را ناراحت کرده است به وی گفت: «می‌توانی به شکل قبل برگردی و دوباره انسان شوی! البته اگر سیتکا را پیدا کنی.»

تانانا به کِنای گفت: «به سمت کوه‌ها برو. آنجا که نورها با زمین تماس دارند» و بعد رفت.

کتاب داستان کودکانه: خرس برادر || آوای طبیعت 4

کِنای دو تا گوزن به نام های رات و تاک را دید که باهم دعوا می‌کردند. کِنای سعی کرد برای آن‌ها توضیح دهد که او یک مرد است و نه یک خرس؛ اما آن‌ها فقط خندیدند. کِنای به‌سختی، از دست آن‌ها فرار کرد و خیلی زود یک بچه خرس دوست‌داشتنی و مهربان را دید. نام بچه خرس، «کِدا» بود. کِدا تصمیم گرفت به کِنای کمک کند.

کتاب داستان کودکانه: خرس برادر || آوای طبیعت 5

وقتی خرس کوچک داشت حرف می‌زد، یک شکارچی ظاهر شد. او دِناهی بود. کِدا به درون غار یخی دوید. البته دناهی، کِنای را نمی‌شناخت. تنها چیزی که او دیده بود، این بود که یک خرس، برادرش را کشته بود. او به کِنای حمله کرد. کِنای به درون غاری که کِدا در آنجا مخفی شده بود، فرار کرد.

وقتی دِناهی ازآنجا رفت، کِدا در مورد «فرار ماهی آزاد» برای کِنای توضیح داد. کِدا از مادرش جدا شده بود و از کِنای خواست که او را نزد مادرش ببرد. او با هیجان و خوشحالی به کِنای گفت: «هر شب ما می‌توانیم نورهایی را که با زمین تماس پیدا می‌کنند، ببینیم. اینجا یک عالمه ماهی هست.»

ناگهان کِنای به یاد حرف تانانا افتاد. او باید ازآنجا می‌رفت.

صبح فردای آن روز، کِنای از پرحرفی‌های کِدا خسته شده بود. او واقعاً دلش نمی‌خواست به همراه یک بچه خرس این‌طرف و آن‌طرف برود؛ اما چاره دیگری هم نداشت و باید به همراه کِدا می‌رفت.

در راه، به رات و تاک برخوردند. رات و تاک به آن‌ها گفتند که هنوز هم شکارچی دنبالشان است.

ناگهان کِنای به این فکر افتاد تا کاری کند که دِناهی رد آن‌ها را گم کند. چند دقیقه بعد، او و کدا، سوار ماموت شدند. جای پای ماموت، مسیر آن‌ها را برای شکارچی، مشخص نمی‌کرد. صبح روز بعد، کِدا و کِنای فهمیدند که گم شده‌اند. کنای، از بودن کِدا در این سفر ناراحت بود و خودش را سرزنش می‌کرد.

کِنای به دنبال کِدا راه افتاد تا به یک غار متروکه که نقاشی‌هایی روی دیوار آن بود، رسیدند. نقاشی‌هایی که یک انسان کشیده بود. کِنای با ناراحتی، پنجۀ پرمویش را روی یکی از آن‌ها گذاشت.

بعد چشمش به یک نقاشی افتاد که عکس یک شکارچی و یک خرس بود.

کتاب داستان کودکانه: خرس برادر || آوای طبیعت 6

کِدا که کنار او ایستاده بود، گفت: «این هیولاها واقعاً ترسناک هستند.»

کِنای فهمید که منظور کِدا از «هیولا»، شکارچی است نه خرس.

کِنای و کِدا به مسیر خود در جنگل ادامه دادند و وقتی کِدا گفت که آن‌ها به «فرار ماهی آزاد» نزدیک شده‌اند، سرحال شد؛ اما آن‌ها اول باید از جایی که شبیه یک درۀ آتش بود، عبور می‌کردند.

ناگهان کِدا فریاد زد: «کنای، مواظب باش!»

دِناهی آن‌ها را پیدا کرده بود.

کِنای، پنجه‌های جلویی‌اش را روی زمین کوبید و جریان شدید بخار را رها کرد، به‌طوری‌که دِناهی تلوتلو خورد و افتاد. بعد کِدا را به دهانش گرفت و با حرکت سریع از میان بخارها دوید که دِناهی را جا بگذارند و راهشان را از یک پل چوبی که در انتهای دره بود پیدا کنند و ازآنجا بیرون بروند.

کتاب داستان کودکانه: خرس برادر || آوای طبیعت 7

وقتی آن‌ها داشتند یک‌بار دیگر به‌زحمت از میان جنگل عبور می‌کردند، کِدا پرسید: «چرا او این‌قدر از ما متنفر است؟»

کِنای پاسخ داد: «چون ما خرس هستیم، ما … می‌دانی … ما قاتل هستیم!»

کِدا با اعتراض گفت: «او بود که به ما حمله کرد!»

کِنای می‌دانست که کِدا راست می‌گوید، اما این را هم می‌دانست که دِناهی چه احساسی دارد؛ اما چطور می‌توانست این موضوع را برای کِدا توضیح دهد؟

ناگهان مرغ‌های دریایی بالای سرشان به پرواز درآمدند و فریاد زدند: «ماهی! ماهی! ماهی!» آن‌ها به «فرار ماهی آزاد» رسیده بودند.

وقتی خرس‌های غول‌پیکر و درشت‌هیکل، دور کِنای و کِدا جمع شدند، کِنای ترسید؛ اما خرس‌ها مهربان بودند و کِنای را مثل یک عضو خانواده پذیرفتند و خیلی زود کنای، محبت و مهربانی آن‌ها را احساس کرد. آن‌ها به کِنای مهر می‌ورزیدند و این عشق، محبت و صمیمیت بود که در خانوادۀ بزرگ خرس‌ها برای کِنای بسیار جالب بود.

کتاب داستان کودکانه: خرس برادر || آوای طبیعت 8

کمی که گذشت، خرس‌ها دورهم جمع شدند تا بگویند که هرکدام پارسال را چگونه گذرانده بودند. کِدا تعریف کرد که چقدر او و مادرش از دست یک شکارچی ترسیده بودند و او باعث شده بود آن‌ها از هم جدا شوند. اگرچه کِدا به همه گفت که مطمئن است مادرش سالم است و حالش خوب است.

کِنای با ترس به این داستان گوش می‌داد. کم‌کم از گفته‌های کِدا فهمید که آن شکارچی که کِدا در مورد آن صحبت می‌کند، خود کِنای بوده است. کِنای فوراً فهمید که مادر او اصلاً سالم نیست. اصلاً حالش خوب نیست! مادر کدا، خرسی بود که «کِنای» کشته بود.

کِنای سعی کرد برای کِدا توضیح دهد، سعی کرد برای او بگوید که قبلاً یک انسان بوده است و حالا می‌فهمد که آن زمان چه اشتباه بزرگی را مرتکب شده است.

کِنای با ناراحتی گفت: «کدا، مادرت دیگر برنمی‌گردد!»

کِدا سرش را تکان داد و درحالی‌که از کنار کِنای فرار می‌کرد گفت: «نه! نه! برمی‌گردد!»

وقتی کِنای فهمید کِدا می‌تواند از خودش مراقبت کند، به‌تنهایی به سمت نورها رفت. جایی که نورها با زمین در تماس بودند. جایی که او می‌خواست ارواح را در آنجا پیدا کند.

همین‌طور که می‌رفت، ناگهان سایۀ خیلی بزرگی در زیر نور ماه نمایان شد. دِناهی دوباره پیدایش شده بود! او با خشم و غضب فراوان به سمت کِنای می‌آمد. ناگهان دِناهی به کِنای حمله کرد و او را به زمین انداخت.

کتاب داستان کودکانه: خرس برادر || آوای طبیعت 9

یک‌دفعه کِدا به سمت آن دو نفر حمله کرد و درحالی‌که سعی می‌کرد تعادل دِناهی را بر هم زند، فریاد می‌کشید: «ولش کن!»

کتاب داستان کودکانه: خرس برادر || آوای طبیعت 10

تمام چیزهایی که دِناهی می‌شنید، فقط یک نعره و غرش بود. او نیزه‌اش را در دست گرفت و برگشت و به خاطر چیزی که می‌دید، به‌زحمت توانست نفس بکشد: یک عقاب بزرگ، خرس را در چنگال‌هایش گرفته بود.

وقتی پرنده، خرس را روی زمین گذاشت، نورهایی اطراف کِنای چرخیدند و او دوباره به انسان تبدیل شد. در همان موقع، روح عقاب تبدیل به سیتکا شد. کِنای که حالا به شکل انسان درآمده بود، به‌طرف کِدا رفت و با مهربانی گفت: «این من هستم» و او را در آغوش گرفت و به سمت برادران خودش برگشت و با آرامی گفت: «او به من احتیاج دارد.»

کِنای تصمیم گرفته بود که به‌عنوان یک خرس به زندگی ادامه دهد.

دِناهی گفت: «درسته، خیلی خب. تو همیشه برادر من خواهی بود.»

کتاب داستان کودکانه: خرس برادر || آوای طبیعت 11

وقتی کِنای دوباره یک خرس شد، روح مادر کِدا ظاهر شد و خرس کوچولویش را در آغوش گرفت. کِدا فهمید که همه‌چیز دارد.

کِنای بالاخره معنی توتِم را فهمید. او تصمیم گرفت تا از این به بعد، «عشق»، راهنمای زندگی او باشد.

یک روز اثر پنجۀ «کِنای» روی دیوار غار، به نقاشی‌های اجدادش خواهد پیوست و نشان خواهد داد که عشق و محبت، همۀ انسان‌ها و حیوانات را، برای همیشه به هم پیوند می‌زند.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *