پیتر نره گاو
(قصه عامیانه دانمارکی)
مترجم: اصغر رستگار
نقاش: محسن حسنپور
چاپ اول: 1372
تايپ، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
در یکی از دهات دانمارک زنوشوهری زندگی میکردند که آب و ملک فراوانی داشتند اما اجاقشان کور بود. ورد زبان و تکیهکلام و غصه روز و شبشان این بود که چرا اولادی از خودشان ندارند که وقتی سرشان را زمین گذاشتند از دار دنیا رفتند مالومنالشان بیسر و صاحب نماند. هرروز که میگذشت ملک و املاک و خدموحشمشان بیشتر میشد اما اجاقشان همانطور کور بود و وارثی برای آنهمه دمودستگاه پیدا نمیشد.
یک روز زد و صاحب یک گوساله نر کوچولوی مامانی شدند. اسمش را گذاشتند پیتر. حیوونی بهقدری ریزه پیزه بود که نگو، و به حدی خوش فهم که هر چی بهش میگفتند حالیش میشد. بس که نجیب و خوشاطوار بود زن و شوهر، یک دل نه صد دل عاشقش شدند، درست مثلاینکه بچه خودشان باشد.
یک روز مرد درآمد به زنش گفت: «نمیدانم کشیش ده میتواند به پیتر حرف زدن یاد بدهد؟ اگر بتواند، گره از کارمان باز میشود. همین گوساله را به فرزندی برمیداریم و وارث تمام ثروتمان میکنیم.»
زنش گفت: «والله، چه بگویم؟ این کشیشی که من میشناسم خیلی سرش میشود. سوادش از حد کتاب دعا و اینجور چیزها خیلی بالاتر است. گمان کنم بتواند به پیتر حرف زدن یاد بدهد. چون پیتر ما هم، خدا را شکر، کلهاش خوب کار میکند. بااینحال، بد نیست از خودش بپرسی.»
مرد راه افتاد رفت سراغ کشیش و پرسید آیا از دستت برمیآید به یک گوساله نر حرف زدن یاد بدهی، چون من خیال دارم حیوان را وارث همه مال و اموالم کنم.
کشیش ختم روزگار بود. یک نگاه به دور و برش انداخت ببیند کسی آن دوروبرها نباشد حرفشان را بشنود، بعد گفت: «والله، کاری ندارد، از عهده من برمیآید، منتهی به شرطها و شروطها. اول اینکه موضوع باید بین خودمان بماند. احدی نباید از این قضیه بو ببرد. بخصوص اسقف ناحیه نباید خبردار بشود. وگرنه من میافتم تو دردسر. چون اینجور کارها قدغن است. دوم اینکه این کار یککم خرج دارد، چون کلی کتاب گران گران لازم دارد. خلاصه بیمایه فطیر است.»
مرد گفت: «حرفی ندارم. خرج و مخارجش هر چی باشد اصلاً مهم نیست.» و علیالحساب درآورد صد تومن به کشیش داد که بدهد کتاب بخرد. ضمناً قول داد که از این بابت حرفی به کسی نزند. قرار شد برود شب که شد گوساله را بیاورد و تحویل کشیش بدهد.
شب که شد گوساله را برداشت آورد پیش کشیش. کشیش هم قول داد که نهایت سعی خودش را بکند. یکهفتهای که گذشت مرد پا شد آمد سراغ کشیش خبری بگیرد ببیند کار تا کجا پیش رفته. کشیش درآمد گفت او نباید حیوان را ببیند. چرا؟ چون اگر چشم پیتر به او بیفتد فیلش یاد هندوستان میکند و دلش هوای خانه، و هر چه یاد گرفته دود میشود و میرود به هوا. پیشرفت کار هیچ عیب و ایراد و کم و کسری ندارد. فقط یک صدتومنی کم دارند که بدهد چند جلد کتاب دیگر بخرد. دهقان چیزی نگفت. درآورد صد تومن دیگر به کشیش داد و با یک دنیا امید و آرزو برگشت به خانه.
یک هفته دیگر گذشت. باز راه افتاد آمد پیش کشیش خبری از پیتر بگیرد ببیند کار تا کجا پیش رفته.
کشیش گفت: «پیشرفتش خوب است. اصلاً جای نگرانی نیست.»
مرد گفت: «یعنی میتواند چیزی بگوید، حرفی بزند؟»
کشیش گفت: «بله بله. فعلاً «مومو» گفتن را خوب یاد گرفته.»
دهقان پرسید: «فکر میکنید بالاخره یاد بگیرد دو کلمه مثل آدم حرف بزند؟»
کشیش گفت: «البته که میتواند. منتهی یکصد تومن دیگر لازم است که بدهیم کتاب بخریم. این کتابهایی که تا حالا خریدهایم، خداوکیلی همچین خوب خوب نتوانسته چیزی حالی پیتر کند.»
مرد گفت: «باشد. خرجش هر چی باشد حرفی ندارم.»
درآورد صد تومن به خود کشیش و یک سطل شیر برای پیتر داد و برگشت خانه.
چندهفتهای گذشت و مرد دهقان سراغ گوساله را نگرفت، مبادا صد تومن برایش آب بخورد. چون خرج و مخارج سنگین کار و دل کندن از اینهمه پول راستی راستی بهش زور آورده بود. در این فاصله، کشیش دید گوساله بهاندازه کافی چاق و پروار شده. سرش را برید، نشست یک شکم سیر از عزا درآورد. بعد پا شد قبای سیاهش را تنش کرد و راه افتاد طرف خانه مرد دهقان. در زد و، سلام و علیک تمام نشده، پرسید: «پیتر آمده اینجا؟»
مرد گفت: «نه والله، نیامده. فرار نکرده باشد؟»
کشیش گفت: «بعد از آنهمه زحمت که برایش کشیدهام و آنهمه پول که پایش خرج کردهام، امیدوارم آبروی مرا به باد ندهد. تا همین حالا مجبور شدهام صد تومن هم از جیب خودم خرج کنم برایش کتاب بخرم. آخر حالا دیگر هر چی بخواهد میتواند بگوید. امروز صبح گفت دلم برای پدر و مادرم تنگ شده، میخواهم بروم یک سری بهشان بزنم. من هم، خداوکیلی، مضایقهای نداشتم. منتهی ترسیدم راه را گم کند، گفتم خودم هم باش بیایم. از در خانه که آمدیم بیرون، دیدم عصام را تو خانه جا گذاشتهام. برگشتم برش دارم. بیرون که آمدم دیدم جا تر است و بچه نیست. آقا پیتر سرخود گذاشته و رفته. گفتم لابد آمده اینجا. حالا نمیدانم کجا رفته.»
دهقان و زنش زدند تو سر خودشان و فریاد و فغان سر دادند که بعدازآن همه پول که خرج تحصیلش کردند حالا که فرزندشان بهجایی رسیده و میتوانند بهش ببالند، نمکبهحرامی کرده و زده به چاک. بدتر از همه اینکه دیگر وارثی هم ندارند و اموالشان بیصاحب میماند. کشیش به هر زبانی بود آرامشان کرد و گفت او هم واقعاً شرمنده است که درست وقتیکه میخواسته از زحمات خودش نتیجه بگیرد و ثمره کارش را نشان بدهد این قضیه پیش آمده و پیتر غیبش زده. البته شاید هم گم شده باشد. روز یکشنبه خودش تو کلیسا قضیه را مطرح میکند، شاید کسی خبری از او داشته باشد. بعد هم خداحافظی کرد، برگشت خانه و نشست یک شکم سیر کباب گوشت گوساله نوش جان کرد.
یک روز دست بر قضا روزنامهای دست کشیش افتاد. روزنامه را واکرد چشمش افتاد به خبر ورود یک تاجر سرشناس که تازه وارد شهر شده بود و اسمش «پیتر نره گاو» بود. روزنامه را تا کرد گذاشت جیبش و راه افتاد رفت سراغ همان زن و شوهر عزاداری که وارث مالومنالشان را از دست داده بودند. خبر را برایشان خواند و گفت: «حالا نمیدانم این همان پیتر گوساله نر شماست یا نه.»
مرد دهقان گفت: «چرا، همان است، حتماً همان است. میخواستی کی باشد؟»
زنش هم به حرف آمد و گفت: «خدا خیرت بدهد، مرد، برو یک خبری بگیر. خودش است، حتم دارم خودش است. پول هم با خودت ببر. درست است که او حالا واسه خودش یک تاجر است ولی کسی چه میداند، بلکه به پول احتیاج داشته باشد!»
روز بعد مرد دهقان یک کیسه پول انداخت کولش و یک لقمه نان گذاشت جیبش و چپقش را دستش گرفت و راه افتاد طرف شهر. تا شهر کم راهی نبود. چندین روز درراه بود تا رسید به شهر. یک روز سپیدهدمان رسید به شهر و پرسان پرسان خانه تاجر را پیدا کرد و در زد. پرسید تاجر خانه هست؟ گفتند بله هست، منتهی هنوز خواب است.
مرد دهقان گفت: «خواب است که خواب است. من پدرش هستم. مرا ببرید سر تختخوابش»
بردندش به اتاق تاجر. همینکه پا به اتاق گذاشت و چشمش افتاد به قیافه تاجر، جا به جا شناختش. همان پیشانی بلند، همان گردن ستبر، همان موهای قرمز. مو نمیزد. فقط حالا سرووضع آدمهای حسابی را داشت. مرد دهقان یکراست رفت سراغش، بغلش کرد و گفت: «آخ، پیتر جان، پیتر جان، تو که ما را کشتی، تو که من و مادر پیرت را دق کش کردی، آنهم درست وقتیکه کلی خرج تحصیلت کرده بودیم! پاشو ببینم. پاشو بگذار خوب قد و بالات را تماشا کنم. پاشو بنشین باهم اختلاط کنیم.»
مرد تاجر فکر کرد اینکه وارد اتاقش شده لابد یک دیوانه زنجیری است. بهتر است خونسردی خودش را حفظ کند و زیاد سخت نگیرد. گفت: «باشد. همینالان پا میشوم.» فوری پا شد لباس پوشید.
مرد دهقان گفت: «آی آی آی. حالا میفهمم کشیش ما چه آدم کلهداری است. راستی که کارش حرف ندارد. تو حالا درستوحسابی واسه خودت آدمی شدهای. ایدلغافل! اگر کسی خبر نداشته باشد ممکن نیست به فکرش برسد تو همان گوسالهای هستی که خودمان از شکم گاو قرمزمان درآوردیم. حالا میآیی برویم خانه؟»
مرد تاجر گفت: «نه. الآن وقت ندارم. من یک تاجرم، کلی کار و گرفتاری دارم.»
مرد دهقان گفت: «ولش. تجارت را میخواهی چهکار؟ تو همین الآن میتوانی تمام ملک و املاک ما را تصاحب کنی. من و آن پیرزن هم میتوانیم این آخر عمری بنشینیم و یک نفسی بکشیم. البته اگر خوش داری به کسبوکار خودت ادامه بدهی، حرفی نیست، ادامه بده. به چیزی احتیاج داری؟»
مرد تاجر گفت: «والله، چرا. هیچی مثل پول دردم را دوا نمیکند. هیچی مثل پول گره از کار یک تاجر وانمیکند.»
مرد دهقان گفت: «قبول دارم. چون میدانم وقتی شروع به کار کردی هیچی تو دستوبالت نبود. واسه همین هم من یکقدری پول با خودم برداشتم آوردم.»
این را گفت و کیسه پول را خالی کرد روی میز، طوری که میز پر شد از سکههای براق.
مرد تاجر حساب دستش آمد. فهمید با کم کسی طرف نیست. خودش را جمعوجور کرد و قیافه مؤدبانهای گرفت. دعوتش کرد چند روزی پیش او بماند تا قدری بیشتر باهم اختلاط کنند و از حالوروز هم باخبر بشوند.
مرد دهقان گفت: «حرفی ندارم. به شرطی که بعدازاین مرا «پدر» صدا بزنی.»
پیتر نره گاو گفت: «والله، پدر و مادر من عمرشان را دادهاند به شما.»
مرد گفت: «این را خودم میدانم. پدر واقعی تو را عید فطر پارسال فروختیم رفت. مادر واقعیات هم بهار گذشته موقع وضع حمل از دار دنیا رفت. من و زنم تو را به فرزندی قبول کردیم و تو الآن تنها وارث ملک و املاک ما هستی. این است که تو وظیفه داری مرا «پدر» صدا بزنی.»
کور از خدا چه میخواهد؟ دو چشم بینا. قرار شد پیتر نره گاو پولها را بردارد و در عوض، مرد دهقان به مراد دلش برسد.
القصه. مرد دهقان داروندارش را دودستی گذاشت کف دست پیتر نره گاو و راه افتاد طرف خانه که برود سیر تا پیاز ماجرا را برای زنش نقل کند.
زنش از ماجرا که خبردار شد گل از گلش شکفت. فهمید که مرد تاجر کسی جز همان نره گوساله مامانی خودشان نیست.
درآمد به شوهرش گفت: «حقش است که همین الآن راه بیفتی بروی پیش کشیش، قضیه را تعریف کنی و آن صد تومنی را که از جیب خودش خرج پسرت کرده بهش بدهی. نوش جانش. حلالش باشد. او بود که همچین پسر و وارثی را واسه ما جور کرد.»
مرد قبول کرد. رفت سراغ کشیش و از زحماتش تشکر کرد و عوض صد تومن، دویست تومن گذاشت کف دستش. بعد هم راه افتاد رفت ملک و املاکش را فروخت، باروبندیلش را بست و همراه زنش رفت به شهر پیش پسرک دلبند و وارث مال و اموالشان. به شهر که آمدند داروندارشان را دادند به او و تا عمرشان به دنیا بود کنارش خوش و خرم زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ ۲۷ آذر ۱۳۹۹ بروزرسانی شد.)