کتاب قصه کودکانه قدیمی
پلنگ صورتی
گوینده: شراره شفتی
مجموعه کتابهای قصه گو – 27
انتشارات بیتا
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
– سلام پلنگ
– پلنگ چی شده؟ باز دوباره سينه ات درد میکنه؟
– … چو… چوب (سرفه می کند)
– ای بابا، اصلاً نمیتوانه حرف بزنه … سلام بچه ها! این پلنگ از بس سرفه کرد من یادم رفت به شما سلام کنم . البته من تا حدودی در جریان کارها و شیطونیهای پلنگ بودم. ولی راستش چطوری براتون بگم که سرفه های پلنگ از کجا شروع شده!
– چوب . چوب سی . سیگار .
– آها … یادم اومد … اگر چه داستانش طولانیه ولی من خلاصه اش می کنم .
– یه روز آفتابی پلنگ رفته بود ساحل … آب دریا خیلی صاف و تمیز بود و آفتاب قشنگی هم می تابید. خوب شما اگه بودید چکار می کردید؟ خیلی ساده، می رفتید روی شنها و بعد از کمی بازی با آنها حمام آفتاب می گرفتید. پلنگ هم همین کارو کرد . وقتی با شنها بازی می کرد به فکرش رسید که مجسمه شنی کارآگاه رو بسازه. تنها دماغ آن را یک کمی بزرگتر از اندازه طبیعی اش ساخت . بعدهم …
– پر… پرچم…
– درسته یک پرچم هم روی کله مجسمه زده بود . بعد که کارش تمام شد کرِم مخصوص خودش را به بدنش مالید و روی صندلی اش دراز کشید ، سیگارش رو چاق کرد و آن را زد به چوب سیگار قشنگش و چشمهاشو بست که از آفتاب لذت ببره. کارآگاه که به خاطر یک ماموریت فوق العاده به ساحل آمده بود آن را دید:
– به به، چه اتفاق جالبی! نگاه کن کی اینجاست . این مجسمه کیه؟… بگذار با ذره بین مخصوص نگاهش کنم … بله خودشه. یعنی خودمم . ولی دماغ این دماغ من نیست که . بعد هم، این پرچم چیه که زده به كلاه من … خوب که اینطور آقا پلنگه! منو دست میندازی؟ حالا نشونت میدم …
کارآگاه که از این کار پلنگ خیلی دلخور شده بود فوری رفت که با معاون بیاد و پلنگ را به جرم اهانت دستگیر بکنه.
– آقای معاون
– بله جناب کارآگاه
– زود سوارشو میخوام یک موجود خطرناک را دستگیر کنم.
– در خدمتم قربان!
آنها سوار ماشین شدند و به طرف ساحل حرکت کردند.
– حالا کارش به جائی رسیده که منو دست میندازه؟!
– جناب کارآگاه حتماً خواسته با شما شوخی کنه!
– این چه حرفیه. مگه من با کسی شوخی دارم . من الان درحال انجام ماموریت هستم و شوخی هم سرم نمیشه
– جناب کارآگاه شما وارد منطقه ممنوعه شدید!
– آقای معاون مواظب خودتون باشید. من تمام راه رو با ذره بین بررسی کردم.
– ولی قربان تابلوی عبور ممنوع را مثل اینکه ندیدید!
– دیگه کافیه بگذار کارمو بکنم.
– جناب کارآگاه سرعتتون یک کم زیادتر از حد متوسط نزدیک به عادی است .
– من که دارم سرعت ماشین را با خیال راحت کم و زیاد می کنم.
– جناب کارآگاه رانندگیتون حرف نداره. فقط وقتی تصادف می کنین چیزی را سالم نمی گذارین.
– از حسن نظرات آقای معاون خیلی خوشوقتم.
– جناب کارآگاه مواظب آن یارو که جلوتون تو ساحل نشسته باشین.
– من به اون کاری ندارم دارم میرم سراغ مجسمه.
– ولی قربان شما دارید سراغ آن می روید.
– فرمان … چرا فرمان نمی پیچه. بگیرش!
-قربان بده به راست … نه جانم براست وای …
– حولم نکن آقا …
بچه ها پلنگ یک آن چشمهاشو باز کرد و …
– د د د داره میاد … وای…
ولی تا پلنگ آمد به خودش بجنبه کار از کار گذشت. اتومبیل کارآگاه پلنگ را پرت کرد آن طرف مجسمه و خود پلنگ را هم کلی زخمی کرد و از همه مهمتر، چوب سیگار نازنین پلنگ بود که خورد و خاکشیر شد. ولی به مجسمه کارآگاه صدمه ای نرسید. پلنگ حسابی عصبانی شد.
کارآگاه و معاونش چون هوا رو پس دیدند فوری از آنجا رفتند . بدون اینکه حتی یک
عذر … عذر
بله، عذر خشک و خالی هم از پلنگ بخواهند . از اینجا بود که پلنگ تصمیم گرفت «انتقام» …
-تلا…تلافی .
– خیلی خوب، «تلافی» این قضیه را سر آنها در بیاره . کارآگاه دوست داشت ماموریتها شو با کمی تفریح توأم کنه. برای همین، یه روز صبح روی یخ های رودخونه در حالی که اسکیت به پاهاش بسته بود ویراژ می داد . پلنگ که از قبل این موضوع را می دونست خودش را به آنجا رسوند و فوری با یک شعله پخش کن یخ های لب رودخونه را آب کرد. بعد هم تابلوئی را روی یخ ها نصب کرد که روش نوشته بود:
( خطر اسکی بازی پای خودتونه!)
– به به! امروز ماموریت لذتبخشی دارم . چقدر ویراژ دادن به آدم کیف میده. عجيبه این موقع سال یخ رودخونه ترک خورده! مگه میشه؟ … ای بابا تا بیائیم کمی تفریح کنیم یه نفر هم پیدا میشه که کارهای آدمو زیرنظر بگیره.
کارآگاه هرچه جلوتر رفت دید که ترک بزرگ و بزرگتر و کم کم تبدیل به یک شکاف شد. بعد هم چشمش به تابلو و پلنگ افتاد . پلنگ با خونسردی ایستاده بود و به آن نگاه می کرد . پلنگ داد زد:
– جناب کارآگاه مواظب باش!
ولی کارآگاه گوشش بدهکار نبود و پس از یک ویراژ مستقیم به طرف پلنگ رفت تا مهارت خودش را در اسکیت روی یخ نشون بده . خلاصه خیز گرفت که از روی شکاف بپره ولی چشمتون روز بد نبینه! وقتی می پرید …
– … یخ آنطرف …ش …
– بله، یخ آن طرف شکاف را هم شکست و خودش و پلنگ رفتند زیر آب رودخونه …
– خلاصه، آنها جفتشون خیس و آب کشیده از رودخونه بیرون آمدند…
– س… سرما …
– درسته، یک سرمای حسابی هم خوردند. در نتیجه آتش انتقام شدیدتر شد. دو روز بعد کارآگاه لباسهاشو از اتوشوئی گرفت و تنش کرد و دسته گل زیبائی خرید و راه افتاد که به دیدن نامزدش بره . پلنگ هم چند تا موز خرید و آنها را خورد و پوستهاشو دستش گرفت و خودش را در یک دریچه فاضلاب در پیاده روئی که مسیر کارآگاه بود قایم کرد .
– آخ عزیزم رو میخوام … عزیزم اگه خوابه … شماره ۱۴… باید همینجا باشه
پلنگ پوست موزهائی که دستش بود گذاشت زیر پای کارآگاه .
– عزیزم اگه … وایییی خداجونم ملاجم!
– ها ها ها ها
– ای صورتی بدجنس!
– ها ها ها … دلم خنک شد، نه، هنوز نشده!
– ای لعنت به اون دُمت بیاد که کارت تبریک منو با قلب تیرخوردم داغون کردی!
آن روز کارآگاه و پلنگ کلی همدیگه رو اذیت کردند. ولی آخرسر قرار شد که با هم آشتی کنند و روز بعدش به اسکی بروند. آنها با وجود اینکه سرما خورده بودند به اسکی در کوههای پربرف رفتند.
– پلنگ جان می بینی چه پیست عالی است؟ شیبش نظیر ندارد! خوب پلنگ جون شروع کن. اول شما بفرمائید. چقدر تعارفی هستی، برو دیگه! خوب، اصرار بیش از این نمیشه!
کارآگاه آنچنان حرکتی با اسکی اش کرد که پلنگ را از سر تا پا با برف پوشاند
– سی … سینه ام …
سینه حساس پلنگ از آن به بعد سینه پهلو هم کرد . کینه پلنگ دوباره عود کرد. برای همین هم نقشه جدیدی برای اذیت کارآگاه کشید. روز بعد چرخی رو که چهار تا پای مصنوعی روی آن سوارکرده بود به دستش گرفت و رفت لای علفهای سر راه کارآگاه قایم شد.
– این رد پای کیه؟ باید با ذره بین نگاه کنم . پاشنه اش که اندازه جای پاشنه آن خائن است … کفش هم فرقی نداره . نه خیر! هوش و درایت ناخودآگاه بنده گواهی میده که این جای پا، جای پای آن خائن است . دومی هم که شبیه اولیه … پس شکی نیست که خودشه سومی و چهارمی پنجمی کجاست؟
– ها ها ها … خوب است!
د… یعنی چه… مگه امکان داره که اینطوری بشه؟ یعنی از اینجا دنده هوا زده رفته روهوا ؟!
کارآگاه آن روز تا غروب روی آن جا پاها مطالعه کرد ولی چیزی دستگیرش نشد که نشد. بعد … خوب بعد چیکار کردی؟
– گل … گل فروشی …
– مگه بهت شربت سینه نداده اند؟ دیگه اثری نداره از بس که آتیش سوزوندی!
– گل … گل فروشی …
-خیلی خوب بریم دوباره سر داستان …
پلنگ تو یه گل فروشی کار می کرد که قسمتی از آن اختصاص به گلهای معطر داشت . يه روز که پلنگ مشغول رنگ کاری با تلمبه بود کارآگاه آمد به آنجا که برای نامزدش گل بخره. پلنگ که داغ انتقامش تازه شده بود فوری سر شلنگ رنگ را به یک گلدون وصل کرد و رفت پشت تلمبه منتظر ایستاد.
– به به چه گلهای معطری، بگذار برم این زرده رو بو کنم … به به …دد یعنی چه؟این قرمزیها چیه؟ نکنه خون دماغ شدم … وای …
با نداشتن چوب سیگار روز به روز سینه پلنگ خرابتر میشد . هرچی می گشت که لنگه آن را پیدا کند نمی شد. یه روز به پلنگ خبر دادند که قایقی که شبیه نهنگ سفارش داده بود حاضره. اونم برای آزمایش به نقطه دورافتاده ای رفته بود . در ساحل تابلوی ( برای شنا خطرناکه) زده بودند. در همین موقع کارآگاه و معاونش که در تعقیب یک دزد بودند به آنجا رسیدند. کارآگاه می خواست با ذره بین از نزدیک آبهای ساحلی را نگاه کنه که افتاد تو آب.
– آقای معاون تا غرق نشده ام به دادم برس.
– به به رفقای قدیمی الان میام نجاتت میدم!
– جناب کارآگاه براتون یه لاستیک نجات غریق بیاندازم.
– خوب، حرکت …
– نهنگ! جناب کارآگاه مواظب باش، یه نهنگ!
– نهنگ چیه، لاستیک را بیانداز … ای وای نهنگ … از دماغش هم آب فواره میزنه (داد می زند) تکنیک شنای قورباغه … نه فایده نداره . لاستیک، لاستیک، …
– جناب کارآگاه کلاهتونو وردارید تا بهتر شنا کنین.
– وای خدا جونم نفسم بند اومد …
– به به چه آب پرتقال خوبیه
– نهنگ جونم … قربونت برم … دست از سرم بردار … وای ، دهنشو وا کرده و یکراست داره میاد …
و پلنگ ویراژی داد و از آنجا دور شد.
چند روز بعد کارآگاه و معاونش در یک ماموریت به زمین تنیس رسیدند. کارآگاه که بازی تنیس را خیلی دوست می داشت ماموریت را فراموش کرد و با معاونش مشغول بازی شدند. پلنگ هم با یک تیروکمون خودش را لاي علفها قایم کرد. .
– حالا یک توپی براتون بسازم که تو توپخونه هم نتونین پیداش کنید .
– تو جانم بهتره اول بری توپ زدنو یاد بگیری.
– جناب کارآگاه تقصیر من نیست! تقصیر راکت تنیسه!
***
-مثلاً؟
١- به هیچ وجه سرفه نکنی ۲- یک متر جلوتر از توپ نشونه گیری کنی ۳- خرخر نکنی ۴- از همه مهمتر، دقت و هدفگیری است که صددرصد بهشعورت ارتباط داره، فهمیدی؟
– آره
تو که هنوز سرفه می کنی؟
– خوب، الان هدفگیری درسته؟
– ببینم . بله خوب چله کمون را خوب بکش . آها . نه نه نشد، این تیرم که پر تهش نداره!
– پر واسه چی؟
– واسه اینکه صاف بره بخوره به توپ.
***
– چی چی رو تقصیر راکت تنیسه. از قدیم گفتن کار هر بز نیست خرمن کوفتن.
– ولی جناب کارآگاه، تا اینجا که من از شما جلوترم!
– تو جلوتری؟… تو؟… تو اول برو یاد بگیر که چه جوری راکتو دستت بگیری
***
– خوب اینم هدف گیری . د این چیه پامو میجوه؟
موش:
– بابا زیر پاتم نگاه کن!
– عه، توئی؟
– با آن قد درازت یک کم عقل داشته باش!
– برو کنار فعلاً وقت ندارم!
– چه طوری برم؟ پاتو گذاشتی رو دم نازنینم!
– عه، ببخشین!
– قد دراز بیقراره
– برو بچه جون، برو پی کارت سر به سرم نذار!
– این تیرکمون چیه دستت گرفتی ؟ پلنگی که عرضه نداره شکارشو تعقیب کنه و تیرکمون دستش بگیره کلاهش پس معرکه است!
– من که شکار نمیخوام بکنم.
-خوب واسه چی تیرکمون دستت گرفتی؟
-میخوام انتقام بگیرم.
– از کی؟
– از توپ
– ها ها ها توپ ؟ واقعاً که راست گفتن موجود قددراز بی عقلم میشه . تازه عقلم داشته باشه عقلش پاره سنگ ور میداره!
-تورو چه به این فضوليها!
– ها ها ها …
– حالا خنده ات واسه چیه آخه؟ نیم ساعته که این تیرکمون هی اینور می گیری و آنور می گیری.
– آخه توپش در حال حرکته. نمیتونم درست میزان بگیرم.
– خیلی خوب بابا من رو بلند کن بگذار سرشونه ات تا یادت بدم.
– تو؟ تو نیم وجبی ؟
– باز کم لطفی کردی واسه همینه سرفه ات میگیره
– خوب بفرمائید!
بچه ها پلنگ موشه را بلند کرد و گذاشت روی شونه اش.
-خوب، اولاً چند چیز را باید یاد بگیری.
– حالا پر از کجا گیر بیاورم؟
– اگه یه خورده این اطراف بگردی پیدا می کنی.
بچه ها، پلنگ کمی آن اطراف را گشت و پر را پیدا کرد و به انتهای تیر وصل کرد و بعد …
***
– آقاجان، این چه وضع توپ زدنه. همه اش که اوت میزنی! ازبس دویدم نفسم بند آمد.
– خیلی ساده است جناب کارآگاه، شما باید یک کمی فعالیت بکنین تا چاقیتون تبدیل به لاغری بشه . بزنم ؟
– بزن . اشکال نهائی تو اینه که خیلی حرف می … ددد توپ کو؟ … نگاه کن، توپ نازنین منو ببین مثل قلب تیرخورده افتاده اینجا!
بچه ها بازی متوقف شد و پلنگ کلی از این موضوع خوشحال شد
– ها ها ها … هنوز کارم با شماها تمام نشده.
بچه ها، پلنگ چند روز بعد متوجه شد که کارآگاه بعضی از روزها سوار هواپیما میشه و چتربازی میکنه.
هواپیمای تک سرنشین
روز بعد پلنگ یک هواپیما کرایه کرد و با آن پرواز کرد . هواپیما اوج گرفت و به محلی که قرار بود کارآگاه از آنجا با چتر پائین بیاد رفت . هواپیمای کارآگاه دیر کرده بود.
– نه، نه … من متوجه آن نشده بودم
هواپیما نزدیک منطقه ای که چترباز باید از آن پیاده بشه رسید و در همین موقع در هواپیما باز شد و کارآگاه از آن بیرون پرید . پلنگ هم با هواپیماش آن را دنبال کرد
– هیچکس پیدا نمیشه بگه آخه کارآگاه، تو به جای اینکه تو اداره پلیس باشی و به پرونده یکی از دزدا و مجرمین رسیدگی و مطالعه کنی که چه جوری باید جلوی دزدیها و مردم آزاریها رو گرفت، میای چتربازی می کنی ؟ خوب، نزدیک شدم. بگذار چاقو رو دربیارم . آها … حالا یک درس عبرتی بهت بدم که خودت حظ کنی. بگیر که اومد .
– ای داد … نزنی به من … ای آخ مواظب باش!
مزرعه «فارن برو» درست در جائی قرار داشت که کارآگاه با چترش به طرف آن پائین می آمد… دور مزرعه را نرده کشیده بودند . داخل آن هم خوکدونی بود . پلنگ با ویراژ بعدی می خواست طناب رو قطع کنه.
– ها ها ها سرفه ام مثل اینکه در ارتفاع زیاد خوب شده!
– آهای مواظب باش! چرا همچی می کنی؟ ذره بینم هم همراهم نیست که ببینمش! آخ، طناب چتر من را قطع کرد . وای وای ی ی
بچه ها! کارآگاه و معاونش چند روز بعد به خاطر وظيفه نشناسی و اشتباهاتی که کرده بودند جریمه شدند. تنبیه آنها این بود که باید دوتائی به جنگل می رفتند و تمام برگهائی که تو جنگل ولو شده بود جاروب می کردند و آنها را توی کیسه می ریختند و می بردند و تحویل می دادند. پلنگ این موضوع را شنید .
– بچه ها، من کارآگاه و معاونش را خیلی اذیت کردم ولی قصه گو، تو حرف بزن!
– ولی خوب پلنگ حق داشت. چوب سیگارش خیلی قشنگ بود و درضمن، هیچ کجا هم نمی توانست لنگه آن را پیدا کنه . آن وقتی یک جای گرم و نرم گیر میاره و لم میده و پکی به سیگارش که سر سیگارشه میزنه خیلی کیف میکنه . البته کاردرستی نمیکنه! چون سینه اش حسابی خراب شده، از روزی که کارآگاه و معاون…
***
-که هردوشون بی مزه اند…
– قرار نبود که راجع به مزه حرف بزنی!
– باشه
***
… چوب سیگار اونو خرد کردند پلنگ دیگه طاقت نیاورد و قرار گذاشت آنها را اذیت کنه.
– حالا فردا می بینین.
– باز اومدی تو حرف من . اگه یه خورده دندون رو جیگر بذاری دارم داستانتو برای بچه ها میگم.
پلنگ فوراً خودش را به جنگل رسوند و از یک درخت رفت بالا و روی شاخه آن کمین کرد. کارآگاه و معاونش آمدند آنجا .
– آقای معاون!
– بفرمائید جناب کارآگاه!
– تو در کیسه ها رو بگیر تا من برگها رو دونه دونه بندازم توش.
– جناب کارآگاه فکر نمی کنی اگه دونه دونه بخواهیم جمع کنیم چقدر طول میکشه؟
– ممکنه راهنمائی بفرمائید؟
– جناب کارآگاه، من برای کمر خودتون میگم که هی باید خم و راست بشوید.
– حق با تو است . بهتره اول جاروب کنیم بعد مشت مشت بریزیم.
-پس قرار شد اول جاروب کنیم، ها؟
– بله جانم، با دقت و وسواس همیشگی.
– جناب کارآگاه، شما که وسواسی بودن من را خوب می دانید.
– ولی جاروب کردن دقت بیشتری میخواد.
– بسیار خوب جناب کارآگاه هرچه شما بفرمائید.
بچه ها! کارآگاه و معاونش هنوز چندتا کیسه برگ پر نکرده بودند که پلنگ دست به کار شد.
– تا من را نمی بینند باید کیسه ها رو خالی کنم!
– چرا این درخته داره باز برگ میریزه؟
– جناب کارآگاه چه اتفاقی افتاده؟
– آنقدر زیاد می ریزه که من دارم زیرش دفن میشم!
– عجيبه! فقط همین یک درخت داره زیادی برگ می ریزه! بهتره با ذره بین مخصوصتون خوب بازرسی کنید و ببینید جنس درختش چیه؟
– حالا اولشه …..
خلاصه بچه ها، آن روز هرچی کارآگاه و معاونش کیسه ها رو از برگ پر می کردند، پلنگ آنها را خالی می کرد و زمین را پر از برگ می کرد و رو سر آنها برگ می ریخت.
-ها ها ها …
– مگه خنده های آن دفعه ات کم بود که حالا بازم می خندی؟
– آخه آن دفعه دلم درد گرفت از بس که خندیدم!
بله، آقا سه هزار و هفتصد و شصت و چهار کیسه را خالی کرده بود و ناگفته نماند که دل درد ایشان بیشترش مال دولا راست شدنهای پشت سرهمی بود که از روی شاخه می کرد .
هفته بعد پلنگ خبر پیدا کرد که کارآگاه و معاونش می خواهند یک دسته از دزدهای حرفه ای را که درجائی مخفی شده اند دستگیر کنند. پلنگ که هنوز فکر می کرد انتقامشو نگرفته، به آنجا رفت. کارآگاه با معاونش داشت آهسته صحبت می کرد:
– آقای معاون، ديناميتها رو خوب بستی؟
– جاشون قرصه جناب کارآگاه!
– خوب، جانم کبریتو آماده کن!
– این هم كبريت!
بچه ها، پلنگ هم وقتی دید که کارآگاه خودش را با طناب به یک دینامیت بزرگ بسته فکر کرد:
– خوب، حالا که اینطور شد منم یک کبریت می زنم به سر طناب دینامیت!
– آقای معاون کبریت را بده من ببینم!
– بفرمائید جناب کارآگاه!
– وای سوختم آخ آخ
– وای وای وای
– تا شماها باشین که چوب سیگار قشنگ و نازنین منو خورد نکنین!
بچه ها، شب عید نوئل کارآگاه وظیفه شناس برای انجام ماموریتهای مهم اش خودش را به شکل بابانوئل در آورده بود و هدایای بچه ها را توی کیسه ریخته بود و آنها را به آدرسهائی که داشت می برد.
– بابانوئل عزیزم، لطفاً برای من یک قطار بفرست. امضاء استيو
– خوب، قطار هم که توی کیسه هست. پس من برم سراغ استيو.
بچه ها، پلنگ هم توی برفها خودش را به کارآگاه رسوند.
– به به، آقای کارآگاه داره هدیه واسه بچه ها می بره، حالا موقعشه . قیچی را کجا گذاشتم ؟ آها اینجاست.
– آدرس استيو را داشتم چی شد؟… استیو … استیوکجائی … بله، پیدا شد، خیابان سیزدهم کوچه سیزدهم شماره سیزده . عجيبه! این که همه اعدادش نحسه!
– خوب باید وارد عمل شد. بله اینم کیسه، بگذار قیچی کنم ببینم چی توشه. به به، چه قطار خوشگلی!
بچه ها،سرفه های پلنگ از آن روز بیشتر شد. یکی به علت مردم آزاری های زیادش، یکی هم برای اینکه باز هم سیگار کشید. تازه اون هم بدون چوب سیگار و می دونین که این کار چه به روز آدم میاره!
– ولی دکتر گفته اگه نکشی خوب میشی.
– ولی این سرفه هائی که تو می کنی نشون میده وضعیت خیلی وخیمه .
– حالا تو اومدی اینجا که حالم رو بپرسی یا سر به سرم بگذاری؟
– تا دوتا کلام حرف حسابی بهت می زنن دلخور میشی؟
– برو خانم جون برو … و اِلا عصبانی میشم گازت میگیرم ها!
– واقعاً حقته درد بکشی!
خوب بچه ها، بهتره پلنگ رو به حال خودش بگذاریم تا با سرفه هاش تنها باشه.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ ۴ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)