قصه کودکانه
پسرک چشم آبی
تصویرگر: فرشید مثقالی
چاپ اول: اسفند 1351
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
خروسی از خانهی همسایه خواند. پسرك در رختخواب غلتی زد. خنکای سحر از پنجره میآمد. آسمان سحر، آبی بود، با ستارههای درخشان آبی.
پسرك لحاف را روی دوش خود کشید، گرمای رختخواب او را به خواب میبرد که خروس از انتهای باغ، با صدای جوانش خواند.
پسرك از جا بلند شد، شوق دیدار «دُم آبی» او را بیتاب کرده بود. چند روز پیش وقتی با پدرش به بازار رفته بود این خروس را دیده بود. آنقدر از قشنگی او تعریف کرده بود که پدر آن را برایش خریده بود. اسمش را دُم آبی گذاشته بود. حالا خروس که نام خود را از دهان پسرك میشنید دواندوان میآمد و از كف دست او گندم و ارزن میخورد.
پسر روی ایوان ایستاد، خط آبی روشنی در آسمان پیدا بود، سرشاخههای درختها روشنتر میشد.
آنقدر ایستاد تا از پشت چینهها صدای احمد را شنید که رمه را به چرا میبرد.
از بالای چینه، صدای سگ گله و صدای بعبع گوسفندان را میشنید و از عبور رمه گرد را میدید. دم آبی دوباره خواند.
پسرك از پلهها پایین آمد و رفت بهطرف نهر آب. نهر آب از وسط حیاط آنها میگذشت.
آب صاف و سرد از قنات بالای ده میآمد و از سه خانه میگذشت تا به حیاط آنها میرسید. حالا بچههای سحرخیز، کنار جوی دست و روی میشستند. حسن، زری، بنفشه، پوپك و ریحان تصویرشان را در آب روان تماشا میکردند.
پسرك کفی آب به صورتش زد، سرد بود. ریگی از ته نهر برداشت، نقش و نگارهای آبیرنگ سنگ، قشنگی بود.
يك ماهی آبی از زیر پرچین پیدا شد، شتابان از نهر گذشت. در گوشههای خزه بستهی نهر پیدا و پنهان شد. پسرك دنبالش کرد. ماهی از پرچین آنطرف باغ گذشت و به باغ رفت.
پسرك زیر درختها راه افتاد. خنکی شب روی تنهی درختها مانده بود. زیر درخت انار کنار باغ ایستاد. انارهای نارس، ترد و كوچك، شاخهها را پربار کرده بود. انار کوچکی را که برابر صورتش آویخته بود گاز زد. دانههای آبی انار، گس و نارس بود. باید منتظر میماند. آمد در چوبی لانه را برداشت. دُم آبی بیرون آمد. خروس، گردن کشید. به نشانهی آشنایی قوقولی قو کرد. پرهای گردنش راست ایستاد. پسر دست روی تاج آبی خروس کشید. بغلش کرد. پرهای نرم خروس هنوز بوی کاه و گرمای لانه را داشت. نك خروس را بوسید و آوردش کنار نهر. خروس آب خورد و با هر آب خوردن سرش را بلند کرد.
پسر از پلهها بالا میآمد که دید پدر و مادرش دربارهی او با گلباجی صحبت میکنند. کنار دیوار ایستاد و گوش داد.
آقا گفت: آبي میبینه.
گلباجی پرسید: یعنی میبینه؟
آقا گفت: البته که میبینه، اما آبی دیدن، که دیدن نیست.
گلباجی پرسید: همهچیز را به رنگ آبی میبینه؟
ننه گفت: همهچیز را، آسمان، زمین، درخت و خروس را.
گلباجی گفت: من که تا عمر داشتم چنین چیزی ندیدهام.
ننه گفت: وقتی چشم آبی به دنیا آمد، چشمهایش عین کبودمُهره بود. آبی روشن. تا آنوقت چشمهایی به این صافی ندیده بودم. تا دیدمش، فکر کردم دنیا از پشت این چشمها دیدنی و قشنگ است. اما او، من و آقایش را هم آبی میبیند. همهچیز دنیا رنگ چشم اوست. گندمها آبیاند، دوستانش آبیاند، هرکه این را میشنود باور نمیکند، مسخره میکند.
گلباجی گفت: باید درمانش کرد.
آقا نالید: یکبار بردمش شهر، دکتر گفت این خیلی عجیب است، اما ایرادی ندارد، بگذارید دنیا را آبی ببیند. مگر به کجای دنیا برمیخورد؟
اما من گفتم، آقای دکتر، آبروی ما توی آبادی میرود، لابد میگویند این بچه عیب و علتی دارد، آخر چرا باید همهچیز را آبی ببیند؟
دکتر گفت، این بچه گناهی ندارد، چشمهایش اینطور میبینند، بعد حرفهایی زد که ما نفهمیدیم. پیرمرد علمش خیلی زیاد بود. مأیوس شدیم و برگشتیم به ده.
گلباجی گفت: من شصت سال از عمرم میگذرد، چنین چیزی نه دیدهام و نه شنیدهام. چشم آبی در را باز کرد و آمد تو، سلام داد. سرهای آبیرنگ، بهطرف او برگشتند و به صورتش خیره ماندند.
وقتیکه چشم آبی ناشتایی میخورد گلباجی به او گفت: پسر جان! دلت میخواهد چشمت خوب بشود؟
چشم آبی گفت: مگر چشم من چه عیبی دارد؟
گلباجی گفت: عیب که دارد، حالا دلت میخواهد که خوب بشوی؟
چشم آبی گفت: من از روی ایوان، يك گنجشك را آنطرف باغ، لای شاخهها میبینم، آنهمه ستاره که من میبینم، هیچکدام از بچهها ندیدهاند. از میدانچه ی ده تیرهای ایوان عمارت اربابی را میتوانم بشمرم. توی تاریکی قنات منم که ماهیهای کوچک را میبینم و میگیرم.
گلباجی گفت: ماهی چه رنگی ست؟
چشم آبی گفت: آبی.
گلباجی پرسید: آب چه رنگی ست؟
چشم آبی گفت: آبی روشن.
گلباجی پرسید: تاریکی قنات چه رنگی ست؟
چشم آبی گفت: آبی سنگین.
گلباجی گفت: پس آفتاب چه رنگی ست؟
چشم آبی گفت: روشنترین آبی.
گلباجی گفت: یعنی ما را هم آبی میبینی؟
چشم آبی پرسید: مگر دنیا آبی نیست؟
گلباجی به آقا گفت: باید ببریمش پیش بابا زکریا.
ننه گفت: شنیدهام بابا زکریا معجزه میکنه.
گلباجی گفت: از ده آبادی آنطرفتر میآیند سراغش، چطور تا حالا بچه را پیشش نبردهاید؟
آقا گفت: لابد مصلحت این بوده.
گلباجی گفت: خیر است، فردا باهم راه میافتیم.
از سربالایی کوه پلنگان که گذشتند، شمس کلایه پیدا شد.
گلباجی که قاطرش جلوتر میرفت گفت: امسال محصول فراوانی داریم. اشاره به ته دره کرد که رودخانه تندی از آن میگذشت.
آقا گفت: امسال بارندگی خوب بود.
چشم آبی جلوی قاطر ننه سوار شده بود. آفتاب داغ، عرق بر پیشانیاش نشانده بود. خود را به سایهی مادر که روی او خم شده بود، برد. با خود گفت: کاش خروسم را با خود میآوردم. وقتی به شمس کلایه رسیدند ظهر بود. به منزل گلباجی رفتند. دوغ تازه و نان و پنیر تازه خوردند. آقا دراز کشید. ننه و گلباجی در سایهی ایوان نشستند و برای شام، برنج و شوید پاك كردند. چشم آبی بلند شد تا برای گردش به کوچههای ده برود.
ننه گفت: زود برگرد. آقایت که بیدار شد باید برویم پیش بابا زکریا.
پسر گفت: من با بابا زکریا کاری ندارم. و از در حیاط بیرون رفت. از کوچههای خاکی و خلوت گذشت. به کنار ده رسید. رودخانهای که از بالای کوه دیده بود حالا از پایین ده میگذشت. رودخانه پر آب و تند و خروشان بود. موجها از سنگهای بزرگ میجهیدند و به دوردست میرفتند. دلش میخواست با موجها همسفر باشد. بلند شد، چند قدمی در ساحل رودخانه دوید. آیا میشد در این آبی خروشان شنا کرد. آب تند بود، میبردش.
سنگی برداشت، ساحل دیگر را نشانه کرد. سنگ، وسط آب پایین آمد.
سنگی دیگر پرتاب کرد و سنگهای دیگری. هیچ سنگی به آنسوی ساحل نرسید. خسته شد، ایستاد. در ولوله آب شنید که صدایش میکنند. برگشت. آقا بود و ننه و گلباجی که میرسیدند. چشم آبی دانست که آمدهاند او را پیش بابا زکریا ببرند. پا به فرار گذاشت. در ساحل دوید. آقا و زنها بهسوی او دویدند. صدای پاها نزدیکتر شد. دورهاش کرده بودند.
همین حالا میگرفتندش. به آب زد، آب میبردش که آقا رسید. چارقهایش را آب برده بود. خیس و پابرهنه راه افتاد. ننه و آقا کشانکشان میبردندش. زمین گرم و خارهای بیابان پایش را میآزرد
آقا گفت: این چهکاری بود که کردی، شاید آب میبردت؟
چشم آبی گفت: نمیخواهم پیش بابا زکریا بیایم.
آقا گفت: پسر جان دردی ندارد، دوا میریزد، چشمت باز میشود، آنوقت دنیا را آنطور که هست میبینی، مثل همهی ما. بغض در گلوی پسر جوشید، صدای آقا را شنید که میگفت، ضرر ندارد، ما زحمتمان را کشیدهایم.
به میدانچه ی ده رسیدند. حالا همه قضيه را شنیده بودند و منتظر بودند تا چشم آبی را از نزديك ببینند. این حرفی زد و آن کنایهای. دیگری سؤال کرد. اما چشم آبی چیزی نمیدید و نمیشنید. اشک راه چشمهایش را بسته بود و گوشش به صدای رودخانه بود. به کوچهی تاریکی رسیدند.
گلباجی گفت: رسیدیم.
چشم آبی دستش را کشید و تقلا کرد.
آقا گفت: پسر جان چرا اینقدر میترسی. و دستش را رها کرد. چشم آبی در موج گریه، آدمها را دید که دورش جمع شدند. دلش میخواست فرار کند، اما کجا؟ نمیدانست. پدر بغلش کرد. اشکهایش را با دستهای بزرگش پاك کرد. از دالان خانهی بابا زکریا گذشتند. پسرك در آستانهی در ایستاد. اتاق را مه آبیرنگی گرفته بود.
مردی با چهرهی آبی و ریش آبی سر بلند کرد و گفت: انشاء الله خير است.
آقا گفت: مشهدی بابا. بچه را آوردهایم، چشمش علتی دارد.
بابا زکریا گفت: حکمت خداست. بیاریدش در ایوان، توی آفتاب.
چشم آبی دلش پر غصه بود، بابا زکریا حرفهایی از او میپرسید. او نمیشنید. حرف او را کسی نمیشنید.
بابا زکریا گفت: بخوابانیدش، یکدست دارو در چشمش بریزیم.
روی نمد، پارچهای پهن کردند. سر پسرك را روی پارچه گذاشتند.
بابا زکریا داد زد: جعفر! داروی قرمز را بیار.
آقا و گلباجی دستهای چشم آبی را گرفته بودند، جعفر داروی قرمز را به دست بابا زکریا داد. بابا زکریا گفت اگر با داروی قرمز خوب نشد، باید سرمهی جواهر در چشمش بکشیم. ننه پلکهای چشم آبی را با انگشت، باز نگهداشته بود.
بابا زکریا داروی قرمز را در چشمهای پسر چکاند..
سوزشی پلکها را [به هم آورد.]
همهجا تاريك و چرخان شد. پسر حس کرد که دارو بر آبی چشمانش میغلتد و رنگ آن را میشوید. بابا زکریا گفت: حالا پسر جان چشمت را باز کن، خوب شدی.
پسرك چشمش را باز کرد. سایههای تیرهرنگی بالای سرش ایستاده بودند. روی ایوان، خورشید، سیاه بود. درختهای سیاه، در باد خم شده بودند. بابا زکریا سایهی پیری بود سراپا سیاه. از پسر پرسید: حالا چطور میبینی؟
پسر حرفی نزد، یاد خروس دُم آبی افتاد، اگر دُم آبی میفهمید.
بابا زکریا پرسید: مرا چطور میبینی؟
پسر نگاهش نکرد. با گریه گفت: همین را میخواستید؟
پدر گفت: اگر میدانستم معجزهاش این است ترا نمیآوردم. پسرم برو چشمهایت را بشور. شاید وقتی رسید که بتوانند حسابی معالجهات کنند تا رنگها را ببینی، همهی رنگها را.
پسر دیگر گریه نمیکرد و آرام بهطرف جویبار رفت.
(این نوشته در تاریخ ۴ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)