کتاب داستان کودکانه
ماجراهای نخودی
این داستان: توطئه حاکم
کتاب مصور کودکان
نقاشی: خاکدان
سال چاپ: 1367
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان توی زمین و آسمان هیچکس نبود.
در روز و روزگاران قدیم در روستائی از روستاهای این سرزمین پسری بود به نام نخودی که ماموران حاکم ده پدرش را که چوپان زحمتکشی بود کشته بودند.
نخودی بنا به وصیت پدرش در فکر انتقام گرفتن از حاکم ظالم بود اما هاشم آقا، بقال ده که از دوستان قدیم پدر نخودی بود سعی می کرد تا نخودی را از فکر انتقام گرفتن منصرف کند و همیشه به او می گفت:
-پسرم مبارزه با حاکم کار ساده ای نیست و اگر او بفهمد که تو چنین فکری در سر داری بلافاصله دستور قتلت را صادر خواهد کرد.
حرف های هاشم آقا هیچگونه تاثیری در نخودی نکرد و هاشم آقا بعد از آن که فهمید نخودی هرگز از گرفتن انتقام صرف نظر نخواهد کرد به او سفارش کرد که هیچوقت در مورد نقشه اش با بچه های ده صحبت نکند و یک روز هم به عنوان نصیحت به او گفت:
-پسرم هرگز اسرار زندگی خود را با بچه های ناشناس درمیان نگذار و تا کاری انجام نداده ای حرفش را برای کسی نزن! چه بسا که آنها با تو دشمنی کنند و مانع از انجام كار و نقشه ات شوند.
اما نخودی بی توجه به سفارشهای هاشم آقا هر کجا می رفت از ظلم حاکم و وصیت پدرش صحبت می کرد و همیشه هم در پایان حرفهایش می گفت:
-من بالاخره روزی انتقام پدرم را از این حاکم که تا این اندازه به مردم ظلم می کند خواهم گرفت.
این حرفها گوش به گوش و دهان به دهان گشت و گشت تا بالاخره به گوش حاکم رسید.
حاکم بعد از آنکه از فکر و نقشه نخودی باخبر شد ریش سفیدان را احضار کرد و به آنها گفت:
شنیده ام که نخودی گاه و بیگاه در بین جوان های ده فضولی کرده و حرفهای زیادی می زند. حرفهائی که به قول معروف گنده تر از دهانش است.
یکی از پیرمردان ریش سفید که در مجلس حاضر بود پرسید:
-جناب حاكم اولاً بفرمائید که این نخودی کیست و حرفهای زیادی او چگونه حرفهایی است.
حاکم پاسخ داد:
-نخودی یک پسرک نیم وجبی است که روزگاری پدرش در این ده چوپانی می کرده و بعد هم یک روز در صحرا افتاد و مرده. حالا این بچه می گوید که من دستور داده ام تا پدرش را بکشند.
یکی از حاضران در مجلس رو به حاکم کرد و گفت:
جناب حاکم حیف از شما نیست که وقت خود را صرف شنیدن این حرفهای بیهوده کرده اید. این موضوع آنقدرها اهمیت ندارد که شما فکر خود را به آن مشغول سازید. بچه ای نادان حرف ناپخته ای زده و چه بسا که تا به حال خودش هم حرفش را فراموش کرده باشد.
حاکم در پاسخ آن مرد گفت: برعکس! آن طور که من شنیده ام نخودی با اینکه سن کمی دارد پسری جسور و بی ادب است که ممکن است برای ما مزاحمتی ایجاد کند. لذا باید او را ادب کنیم.
آن روز حاکم دستور داد تا مامورانش نخودی را به هر شکل که شده تنبیه کرده و خیال حاکم را راحت نمایند.
هنوز دو روز از تشکیل آن جلسه و تصمیم حاکم نگذشته بود که یک روز صبح زود نخودی تنها به صحرا رفته بود. ماموران حاکم از پشت سر به او حمله کرده و با دست دهانش را محکم گرفتند.
یکی از ماموران به زور او را سوار بر اسب خود کرد و به تاخت به وسط صحرا رفت. دیگر سواران نیز در پی سوار اولی تاختند.
چون سواران به وسط صحرا رسیدند همگی از اسب پیاده شده و نخودی را که بنای داد و فریاد گذاشته بود پیاده کردند. آنها با طنابی که همراه داشتند دستها و پاهای نخودی را محکم بسته و او را وسط صحرا رها کردند.
سواران نخودی را دست و پا بسته در زیر آفتاب سوزان صحرا و در جایی که هرگز انسانی در آنجا رد نمی شد تنها گذاشته و رفتند.
چون نخودی با دست و پای بسته در میان صحرا تنها ماند به یاد حرفهای هاشم آقا افتاد و یادش آمد که اگر رازش را با جوانهای ناآشنای ده در میان نگذاشته بود هرگز گرفتار مأموران حاکم نمی شد.
نخودی عرق ریزان غرق در افکار خود بود که ناگهان صدای ریز و نازکی توجهش را جلب کرد. صدایی که می پرسید:
نخودی چرا اینطور گرفتار شدی؟
نخودی با دست و پای بسته هر چه که دور و ور خود را نگاه کرد کسی را در آن اطراف ندید.
چون چند لحظه دیگر گذشت همان صدا دوباره بلند شد و گفت:
-نخودی این صدای من است. من همان ملکه مورچه ها هستم. آیا یادت می آید که روزی تو به ما کمک کردی و با ساختن پل به روی آن نهر بزرگ باعث شدی که ما مورچه ها به سر خانه و زندگی خود برگردیم؟
حالا بگو که چرا دست و پا بسته اینجا افتاده ای؟
نخودی ماجرای دزدیده شدنش را به وسیله ماموران حاکم برای ملکه مورچه ها تعریف کرد و اضافه نمود:
– من فکر می کنم این کار طبق دستور حاکم شهر باشد. حتماً فهمیده که من درصدد انتقام خون پدرم هستم.
ملکه مورچه ها بعد از تمام شدن حرف نخودی گفت:
– ای نخودی مهربان! باید بدانی که خوبی و محبت هیچوقت بدون اجر و مزد نخواهد ماند. اکنون من نیز به جبران نیکی آن روز تو که جان مورچه ها را نجات دادی باید تو را از این قید و بند نجات دهم.
نخودی با تعجب پرسید:
-آخر تو چگونه می توانی این طناب کلفت و محکم را از دست و پای من باز کنی؟ من فکر می کنم اگر تمام مورچه های دنیا هم جمع شوند هرگز قدرت چنین کاری را نداشته باشند.
ملک، مورچه ها در پاسخ نخودی گفت:
-تو باید بدانی که رئیس موشهای صحرائی این منطقه با من دوست است. من هم اکنون به سراغ او می روم و از او خواهش می کنم که به اینجا بیاید و تمام بند های دست و پای تو را باز کند.
ملکه مورچه ها بعد از گفتن این سخنان به سرعت به طرف محل رئيس موشهای صحرائی رفت و چون به نزد او رسید تمام ماجرا را آنطور که دیده و شنیده بود برای او تعریف کرد و گفت که من با توجه به سابقه دوستی که من با تو دارم خواهش می کنم که با دوستانت به کمک نخودی بیائید و او را نجات دهید.
رئیس موشهای صحرائی حرف ملکه مورچه ها را قبول کرد و همراه با هزاران موش دیگر به طرف نخودی که دست و پا بسته در آنجا افتاده بود حرکت کردند.
وقتی به آنجا رسیدند زیاد طول نکشید که بندها از دست و پاهای نخودی باز شد و نخودی آزاد گردید.
آنگاه رئیس موشهای صحرائی از نخودی و ملکه مورچه ها خداحافظی کرد و به طرف محل زندگی خود به راه افتاد.
بعد از رفتن موش صحرائی ملکه مورچه ها به نخودی گفت:
-تو تصور نکن که دیگر گرفتاری و مشکلی از طرف حاكم برایت ایجاد نخواهد شد. تو باید از این ساعت به بعد در نهایت دقت رفتار کنی و سعی نمائی که ماموران حاکم ده تو را نبیند. زیرا از امروز مبارزه جدی تو با حاکم شروع شده است.
تو سعی کن که این صحرا و محل زندگی مرا یاد بگیری تا اگر خدای نکرده مشکل دیگری برایت پیش آمد به وسیله ای مرا باخبر گردانی. چه بسا که باز هم از ما مورچه ها برای تو کاری ساخته باشد و بتوانیم کمکی به تو بنمائیم.
ملکه مورچه ها بعد از گفتن این حرف از نخودی خداحافظی کرد و به سوراخی در میان صحرا فرو رفت.
نخودی مدتی در صحرا ماند تا هوا تاریک شد و با تاریک شدن هوا به خانه رفت.
بی بی که از غیبت نخودی سخت دلواپس و نگران شده بود با دیدن نخودی بی صبرانه پرسید:
– کجا بودی! چرا اینقدر دیر کردی؟
و نخودی هم تمام ماجرا را برای بی بی تعریف کرد.
بی بی و نخودی شامشان را خوردند و هر دو به بستر رفته و خوابیدند. بی بی در رختخواب زیر لب دعا می خواند و می گفت:
-خدایا عاقبت این پسر را به خیر کن و نخودی هم در فکر مبارزه با حاکم و گرفتن انتقام خون پدرش بود. او می دانست که اگر درست عمل کند و استقامت داشته باشد موفق خواهد شد. هم چنانکه بالاخره هم موفق شد و در مبارزه با حاکم پیروز شد.
(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)