کتاب قصه کودکانه
لچك قرمزی
نقاشی : نسرین حریری
یادداشت: لَچَک به معنای روسری است.
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود . يك دختر بچه دهاتی بود مثل يك دسته گل که عزیز دردانه مادرش بود . مادر بزرگش او را از تخم چشمش بیشتر دوست می داشت ، و برای او يك لچك قرمز درست کرده بود که خوشگلی او را هزار برابر کرده بود. همه مردم ده این دختر کوچک قشنگ را به خاطر لچک قرمزش «لچك قرمزی» صدا می کردند .
يك روز مادر لچك قرمزی نان شیرمال پخت و به او گفت: « مادر بزرگ مریض است. امروز برو احوال او را بپرس و این نان شیرمال و کوزه روغن را هم برایش ببر.»
لچك قرمزی نان شیرمال و کوزه روغن را برداشت و رفت تا مادر بزرگش را ببیند. خانه مادر بزرگ در ده دیگر بود ، و برای رسیدن به آنجا می بایست از جنگلی که وسط راه بود گذشت .
وقتی که لچك قرمزی از جنگل می گذشت به بابا گرگه برخورد. با با گرگه خیلی دلش می خواست لچك قرمزی را بخورد، اما چون چند نفر هیزم شکن در آنجا بودند می ترسید . این بود که جلو آمد و از لچك قرمزی پرسید : «کجا می روی؟»
لچک قرمزی که نمی دانست نباید بایستد و به حرفهای گرگی گوش بدهد ایستاد و گفت : « می روم مادر بزرگم را ببینم و این نان شیرمال و کوزه روغن را که مادرم داده است به او بدهم.»
گرگ گفت : «خانه مادر بزرگت دور است ؟ »
لچک قرمزی جواب داد: «آره خیلی دور است. آن طرف آسیاب، اولین خانه ده است. »
گرگ گفت : «من هم دلم می خواهد بیایم و به مادر بزرگت سری بزنم . من از این راه می روم تو از آن راه، ببینیم کدام یك زودتر می رسیم . »
گرگ از راهی که نزدیکتر بود به راه افتاد ، لچك قرمزی از راهی که دور تر بود رفت. سر راهش فندق می چید، دنبال پروانه می دوید، و از گلهایی که سر راهش بود دسته گل درست می کرد.
اما گرگ تند تند رفت تا به در خانه مادر بزرگ رسید . در زد : تق ، تق.
مادر بزرگ از توی خانه گفت : «کیه ؟
گرگ صدایش را نازل کرد گفت : «دخترت لچك قرمزی . برایت يك نان شیرمال و يك کوزۂ کوچک روغن آورده ام .»
مادر بزرگه سرش درد می کرد و در رختخواب خوابیده بود. فریاد زد: « چفت در را بکش در باز می شود .»
گرگ چفت در را کشید و همینکه در باز شد ، پرید به جان مادر بزرگ و يك لقمه اش کرد، چون سه روز بود که چیزی نخورده بود.. بعد در را بست و رفت توی رختخواب مادر بزرگ خوابید و منتظر لچك قرمزی شد.
هنوز مدت زیادی نگذشته بود که لچك قرمزی رسید و در زد : تق تق .
گرگ جواب داد: «کیه؟ »
لچك قرمزی وقتی که صدای گرفته گرگ را شنید اول ترسید ، اما گمان کرد که مادر بزرگش سرما خورده و صدایش گرفته است . این بود که جواب داد : « دخترت لچك قرمزی ! مادر جان برایت بك نان شیر مال و یک کوزه کوچک روغن که مادرم داده است آورده ام .»
گرگ صدایش را نازل کرد و گفت : « چفت در را بکش در باز می شود .»
لچك قرمزی چفت را کشید ، در باز شد. گرگی همینکه دید لچک قرمزی آمد توی اتاق ، خودش را زیر لحاف قایم کرد و گفت: « دخترم نان شیرمال و کوزه روغن را بگذار توی طاقچه. بیا پهلویم بخواب .»
لچک قرمزی همینکه لحاف را کنار زد از هیکل مادر بزرگش ترسید و گفت :
– مادر بزرگ چه دستهای درازی داری ؟
– عزیزم برای اینکه ترا بهتر در بغل بگیرم.
– مادر بزرگ چه پاهای درازی داری؟
– دخترم برای اینکه بهتر بدوم.
– مادر بزرگ چه گوشهای بزرگی داری؟
– عزیزم برای اینکه صدای ترا بهتر بشنوم .
– مادر بزرگ چه چشمهای درشتی داری ؟
– عزیزم برای اینکه بهتر ترا ببینم.
– مادر بزرگ چه دندانهای تیزی داری؟
– عزیزم برای اینکه ترا بهتر بخورم .
گرگ همینکه این را گفت از توی رختخواب پرید بیرون و لچك قرمزی را يك لقمه کرد.
(این نوشته در تاریخ ۱۳ دی ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)