کتاب قصه کودکانه و آموزنده
قورباغه چاه نشین
قورباغهای از جنس ماهی سیاه کوچولو
نقاشی از راجر دو وایسین
ترجمه: فریدون رحیمی
به نام خدا
یکی بود، یکی نبود. در روزگار گذشته قورباغهای در چاهی زندگی میکرد؛ او در این چاه، زندگی خوب و راحتی داشت.
چاهی بود خنک و عمیق که دورتادورش را سنگهای خزهپوش فراگرفته بودند و برای زندگی قورباغهای سبز و خونسرد بسیار مناسب بود.
در حوضچۀ ته چاه، آب خنک و زلالی جمع شده بود که قورباغه در آن شنا و آببازی میکرد و گاهی هم در آن نگاهی میانداخت و با خودش میگفت: «راستی که چه قورباغۀ کوچک قشنگی!»
در بالای چاه هم سقفی از آسمان آبی با لکههای ابر سفید به چشم میخورد.
بعضی شبها که ماه به گردش میآمد، در چاه سرک میکشید تا به این قورباغۀ خوشبخت که بر بستر خزهپوشش آرمیده بود، چشمکی بزند.
حشرههای کوچک و نادانی هم که کنجکاو بودند بدانند در ته چاه چه خبر است، خوراک خوشمزهای برای این قورباغۀ کودک و سبزرنگ میشدند.
اما چون این قورباغه تا آنجا که به یاد داشت در این چاه روزگار گذرانده بود. فکر بسیار عجیبی برای خودش پیدا کرده بود.
او فکر میکرد که این چاه، همۀ دنیاست!
او نمیدانست که گل مینا چه شکلی است.
یا یک روز بهاری چه بویی دارد.
او هرگز روی تنۀ درختی ننشسته بود و سراسر شب را قورقور نکرده بود.
او هرگز روی برگ شناور زنبق آبی، آفتاب نگرفته بود.
هیچوقت قورباغۀ دیگری را هم نادیده بود!
او میگفت: «جهان چیز دیگری بهجز سنگهای خزهپوش و حوضچۀ ته این چاه نیست.»
اما چند روز بعد آب چاه بهکلی خشکید و حشرههای کنجکاو هم دیگر برای دیدن چاه به آنجا نیامدند.
خوب، حالا این قورباغۀ کوچک نادان چه میخواست بکند؟
نه آبی برای شنا کردن داشت؛
نه آینهای که به او بگوید چه قورباغۀ زیبایی است؛
و نه حشرهای که بخورد!
قورباغه غرولند کنان گفت: «بهتر است تا هنوز نیرویی برای بالا رفتن دارم، بروم ببینم در انتهای جهان چه هست.»
و با حرکتی سریع و ناگهانی زبانش را بیرون آورد تا نخستین حشرۀ کنجکاوی را که پس از چند روز دیده بود، ببلعد. آنگاه شروع به بالا رفتن از چاه کرد.
سنگهای دور چاه را گرفت و یکییکی بالا رفت تا به سر چاه رسید.
به دنیای تازهای پا میگذاشت.
نسیم، شاخ و برگ درختان را نوازش میداد.
آفتاب بر پشت سبز درختان میتابید و انبوه گلهای سیاه و زرد مینا منظرۀ دلانگیزی داشت.
قورباغۀ کوچولو از اینهمه زیبایی خیلی خوشش آمده بود و از دیدن این منظره سیر نمیشد.
اما در همین موقع، حشرة اشتهاآوری بالزنان آمد و آرام روی گل مینا نشست. قورباغه در یکچشم به هم زدن آن را شکار کرد.
وقتی حشره را فروداد، نفس راحتی کشید و گفت: «خوب، کمی بهتر شد؛ حالا که من به انتهای جهان آمدهام، خوب است یک نگاهی هم به دوروبرم بیندازم.»
به راه افتاد و از علفزار گذشت. در میان راه گاهگاهی میایستاد و حشرهای را شکار میکرد و میخورد.
چیزی نگذشت که به جویباری رسید؛ جَستی زد و در آب پرید؛ اما هنوز راه درازی نرفته بود که صدای آرام و عجیب جانوری را از بالای سرش شنید!
قورباغه با شجاعتی که خودش هم باور نمیکرد پرسید: «آیا تو یکی از موجودات انتهای جهان هستی؟»
گاو گفت: «نه، من یک گاو هستم و اینجا هم انتهای جهان نیست؛ اینجا خود جهان است؛ اینجا چراگاه من است. انتهای جهان، آنجا در آنسوی طویله است.»
و سپس، مدتی طولانی خود را سرگرم نوشیدن آب کرد. قورباغۀ سبز کوچولو تصمیم گرفت دنبال جریان آب برود و ببیند آخرش به کجا میرسد. با چالاکی جستی به میان علفزار زد و سپس خود را به مرداب رساند؛ اما همینکه در آب افتاد، صدای جیغ و قارقار او را از جای پراند. دهها طُرقه روی ساقههای بلند نی تاب میخوردند و سروصدا و میکردند.
همینکه یکی از آنها روی شاخهای نزدیک قورباغه نشست، قورباغه پرسید: «آیا تو یکی از موجودات انتهای جهان هستی؟»
پرنده با صدای گوشخراشی گفت: «نه، من یک پرنده هستم و جهان هم به پایان نمیرسد. مگر اینکه به آخر خشکی برسی؛ و البته راه درازی هم هست، چونکه من تابهحال به آنجا نرسیدهام و برای همین هم زیاد به این مسئله اهمیتی نمیدهم. وانگهی، همین مقدار از دنیا هم از سَرِ ما زیاد است!» و پرید و روی نی دیگری نشست
قورباغۀ سبزِ کوچولو حسابی گیج شده بود. بااینهمه، با خودش گفت: «عجب! جهان که خیلی بزرگتر از چاه من است!» و تازه داشت چیزهایی میفهمید.
قورباغۀ کوچولو تصمیم بزرگ خود را گرفت:
– «من مسیر جویبار را دنبال میکنم تا ببینم دیگر چه چیز برای دیدن و شناختن هست.»
جویبار به مرداب میپیوست و ازآنجا به جنگل میرسید؛ قورباغۀ کوچولو هم با چند خیز بلند، خود را به مرداب و سپس به جنگل رساند.
در زیر سایههای خنک درختان جنگل، جایی که جویبار، زمزمهکنان میگذشت و سنگریزهها را نوازش میداد، قورباغۀ سبز کوچولو با جانورانی از جهانِ جنگل دیدار کرد. او آهو و روباه و سنجاب و خرس را دید؛ و این جانوران همگی به او گفتند که جهان آنها در این جنگل، جهان بسیار زیبایی است.
قورباغه که روی تختهسنگی نشسته بود و میخواست ناهار بخورد، گفت:
«دنیای بیرون از دنیای من، لحظهبهلحظه جالبتر میشود و من بازهم مسیر جویبار را تا پایان آن دنبال خواهم کرد و چیزهای دیگری را که باید ببینم، خواهم دید.»
او هنوز راه درازی نرفته و به جایی که جویبار بهآرامی به دریاچه میپیوست نرسیده بود که زمزمۀ باران، گوشش را نوازش کرد و قطرههای لطیف باران پیدرپی بر برگ درختان فروبارید.
قورباغهای که همۀ عمرش را در یک چاه به سر برده بود، چیزی دربارۀ باران نمیدانست!
قطرههای خنک باران، قورباغۀ سبزِ کوچولو را چنان سرمست کرده بود که بادی به غبغبش انداخت و شروع کرد به آواز خواندن و قورقور کردن.
بعد، اندکی صبر کرد تا نفس تازه کند و در همین موقع بود که ناگهان صداهای عجیبی به گوش رسید:
صدای قورباغهها! صدای هزاران هزار قورباغه که زیر باران، سرود میخواندند و قورقور میکردند.
قورباغۀ کوچولو کمی نشست و به فکر فرورفت. او به گاو و دنیایش در چراگاه فکر کرد. به پرنده و دنیایش در مرداب فکر کرد. به جانوران جنگلی و دنیای سبزشان در جنگل فکر کرد؛ و به دنیای کوچک خودش – دنیای قورباغهای سبز و کوچک- در یک چاه فکر کرد.
بعد، با خود گفت: «خوب، حالا که باران از آسمان میبارد، چاه من دوباره پر از آب خواهد شد. شاید بهتر باشد که من بار دیگر به جهان کوچکم در میان سنگهای خزهپوش برگردم.»
اما دوباره به موسیقی زیبای میلیونها قورباغه گوش سپرد و او که اکنون بهراستی داناتر شده بود، گفت:
«تنها یک قورباغۀ نادان میتواند تمام عمرش را تکوتنها در ته یک چاه به سر برد و تازه خوشحال هم باشد. یک قورباغۀ دانا بیرون از چاه خوشبختتر است.»
و سپس، روی پاهای بلند و نیرومندش جَستی زد؛ و این بلندترین جَستی بود که تاکنون زده بود.
و ناگهان در میان هزاران هزار قورباغۀ آوازخوان دیگر فرود آمد.
(این نوشته در تاریخ ۱۹ دی ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)