داستان-کودکانه-گربۀ-پوتین-پوش

قصه کودکانه: گربۀ پوتین پوش || روایت دیگری از قصه گربۀ چکمه‌پوش

کتاب قصه کودکان

گربۀ پوتین پوش

روایت دیگری از قصه گربۀ چکمه‌پوش

نویسنده: چارلز پرالت
مترجم: سید ابراهیم بوی افراز

به نام خدا

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ‌کس نبود. در روزگاران قدیم آسیابان پیر و فقیری بود که سه پسر داشت، او با پسرانش در یک روستای کوچک زندگی می‌کرد. آسیابان از مال دنیا چیزی نداشت به‌جز یک آسیاب، یک الاغ و یک گربه. این بود که وقتی آسیابان مُرد، پسرها آسیاب، الاغ و گربه را بین خودشان قسمت کردند. برادر بزرگ‌تر آسیاب را برداشت، برادر وسطی الاغ را و گربه را هم دادند به برادر کوچک‌تر.

قصه کودکانه: گربۀ پوتین پوش || روایت دیگری از قصه گربۀ چکمه‌پوش 1

دو برادر بزرگ‌تر و وسطی تنبل بودند، آسیاب و الاغ را فروختند و پول آن را هم خرج کردند. برادر کوچک‌تر، تنبل نبود؛ اما نمی‌دانست گربه را چه‌کار کند.

در همین موقع صدایی به گوشش رسید که گفت: «ناراحت نباش، اگر به حرف‌های من گوش کنی، من می‌توانم تو را خوشبخت کنم.»

قصه کودکانه: گربۀ پوتین پوش || روایت دیگری از قصه گربۀ چکمه‌پوش 2

پسرک برگشت، پشت سرش را نگاه کرد، گربه‌اش را دید که مثل آدم‌ها دارد با او حرف می‌زند، خیلی خوشحال شد، او را نوازش کرد و قول داد که به حرف‌های او گوش کند.

گربه یک جفت پوتین جادویی داشت، آن‌ها را به پایش کرد و یک کیسه هم برداشت. گربه با آن کیسه تله‌ای درست کرد و خرگوش چاقالویی را شکار کرد. آن‌وقت خرگوش را برداشت و با خودش برد.

قصه کودکانه: گربۀ پوتین پوش || روایت دیگری از قصه گربۀ چکمه‌پوش 3

پادشاه، با سربازانش داشت از راهی می‌گذشت، گربۀ زیرک از آمدن پادشاه خبر داشت و می‌دانست که او پادشاهی شکمو و خودخواه است، برای همین خرگوش را نزد او برد و با زیرکی گفت: «این خرگوش را، سرور من که پسرکی شجاع است برای شما شکار کرده است.»

قصه کودکانه: گربۀ پوتین پوش || روایت دیگری از قصه گربۀ چکمه‌پوش 4

پادشاه خندید و گفت: «به‌به، اتفاقاً من خوردن گوشت خرگوش را خیلی دوست دارم.» پادشاه این را گفت و خرگوش را از دست گربه گرفت و به آشپزباشی خود داد تا برایش کباب کند. گربۀ زیرک روز بعد بازهم به شکار رفت و کبکی را برای پادشاه آورد و گفت: «این را هم سرور من برای شما شکار کرده است.»

روز سوم، گربه، پسرک را به رودخانه‌ای برد که قرار بود پادشاه به آنجا بیاید. گربه به پسرک گفت: «تو تا گردن در آب برو.» آن‌وقت خودش ماهیِ درشتی را شکار کرد و هنگامی‌که پادشاه و سربازانش بر لب رودخانه رسیدند، جیغ و فریادکنان به‌سوی آنان دوید و گفت:

«کمک، کمک، غول‌های دریایی می‌خواهند سرورم را در آب غرق کنند!» آن‌وقت ماهی را به پادشاه داد و گفت: «این را هم سرورم برای شما گرفته است.»

قصه کودکانه: گربۀ پوتین پوش || روایت دیگری از قصه گربۀ چکمه‌پوش 5

پادشاه بسیار شادمان شد و دستور داد تا سربازانش پسرک را از دست غول‌های دریایی نجات بدهند؛ اما قبل از آنکه سربازان به کمک پسرک بروند گربه با اشاره از پسرک خواست تا از آب بیرون بیاید. پادشاه گفت: «چه پسر شجاعی، او به‌تنهایی توانست خودش را از دست غول‌های دریایی نجات دهد!»

روز دیگر پادشاه، تصمیم گرفت از دهکده‌هایی که در سر راهش بود بازدید کند. مردم این دهکده‌ها، سال‌ها بود که اسیر غول آدم‌خواری بودند که می‌توانست خودش را به هر شکلی درآورد. گربۀ زیرک فوری نزد چوپان‌ها و کشاورزان رفت و به آن‌ها گفت: «اگر می‌خواهید غول آدم‌خوار کشته شود و از شر او آسوده شوید، همۀ شما باید از گندم و گوسفند هر چه دارید، برای پادشاه هدیه ببرید و به پیشبازش بروید و اگر پادشاه از شما پرسید که فرمانروایتان کیست، بگویید پسرک شجاع فرمانروای این سرزمین‌هاست.»

قصه کودکانه: گربۀ پوتین پوش || روایت دیگری از قصه گربۀ چکمه‌پوش 6

پادشاه از آن‌همه هدیه که مردم برایش آورده بودند، حیران و متعجب شد و گفت: «چه سرزمین حاصلخیزی، می‌خواهم بدانم فرمانروای این سرزمین‌ها چه کسی است.»

مردم گفتند: «فرمانروای ما پسرکی شجاع است.» آن‌وقت گربه دست پسرک را گرفت و او را جلو برد. پادشاه از دیدن پسرک بازهم تعجب کرد و چون پادشاه، شکمو و طمع‌کاری بود، پیش خودش گفت: «حیف است سرزمینی به این خوبی مال این پسرک نیم‌وجبی باشد. باید با حیله او را بکشم و خودم مالک همۀ این سرزمین‌ها باشم.»

قصه کودکانه: گربۀ پوتین پوش || روایت دیگری از قصه گربۀ چکمه‌پوش 7

 

 

گربۀ زیرک که با هوشیاری از قصد پادشاه آگاه شده و فکر او را خوانده بود، گفت: «سرور من بسیار بخشنده و مهمان‌نواز است. اگر تشریف بیاورید، شما را به قصر او می‌برم تا چند روزی در آنجا مهمان باشید و حتی اگر بخواهید او همۀ سرزمین‌هایش را به شما خواهد بخشید.»

قصه کودکانه: گربۀ پوتین پوش || روایت دیگری از قصه گربۀ چکمه‌پوش 8

پادشاه پذیرفت و قرار شد روز بعد به قصری که گربۀ زیرک نشان داده بود، برود و مهمان پسرک شجاع بشود.

از سوی دیگر گربۀ زیرک با سرعت به قصر غول آدم‌خوار رفت و به او خبر داد که:

«پادشاه به‌زودی می‌آید تا تو را بکشد و سرزمین‌هایت را بگیرد.»

غول آدم‌خوار از این خبر عصبانی شد و گفت: «او را یک‌لقمۀ چپم خواهم کرد.»

گربه گفت: «من کاری می‌کنم که پادشاه به دست تو نابود بشود.»

قصه کودکانه: گربۀ پوتین پوش || روایت دیگری از قصه گربۀ چکمه‌پوش 9

وقتی‌که پادشاه و سربازانش به قصر غول رسیدند، گربۀ زیرک به غول گفت: «الآن باید خودت را به شکل یک شیر درنده دربیاوری.» در یک‌چشم به هم زدن، غول آدم‌خوار به شکل یک شیر درنده در آمد.

قصه کودکانه: گربۀ پوتین پوش || روایت دیگری از قصه گربۀ چکمه‌پوش 10

شاه وارد قصر شد. شیر درنده تا آن‌ها را دید غرشی کرد و به سویشان جست و در یک‌لحظه، با پنجه‌های نیرومندش پادشاه را به زمین زد و سپس او را قورت داد. گربه به او گفت: «سربازان پادشاه رفتند تا زنجیر بیاورند و تو را بگیرند و به باغ‌وحش ببرند، بهتر است خودت را به شکل یک موش کوچولو دربیاوری و در سوراخی پنهان شوی.»

شیر درنده در یک‌چشم به هم زدن، به شکل موش کوچولویی درآمد، سفید و دراز. گربه فوری پرید و قبل از آنکه موش به سوراخ برود او را با چنگولش گرفت و خورد.

قصه کودکانه: گربۀ پوتین پوش || روایت دیگری از قصه گربۀ چکمه‌پوش 11

حالا با زیرکی‌های گربه، پادشاه شکمو و سربازان طمع‌کارش، همچنین غول آدم‌خوار، همه نابود شده بودند، مردم از شر آن‌ها آسوده شده بودند. به‌این‌ترتیب پسر کوچک آسیابان خوشبخت شد، کمی بعد با دختر زیبایی از مردم سرزمینش عروسی کرد.

قصه کودکانه: گربۀ پوتین پوش || روایت دیگری از قصه گربۀ چکمه‌پوش 12

او حتی برادرهایش را نیز که با پشیمانی به نزدش آمده بودند، بخشید و از آن‌ها خواست تا تنبلی را کنار بگذارند و کار کنند.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *