قصه کودکانه پیش از خواب
صداهای شب
نویسنده: مژگان شیخی
آن شب علی خوابش نمیبرد. مرتب غلت میزد و این پهلو آن پهلو میشد. هرچه بیشتر از شب میگذشت، ترس علی هم بیشتر میشد. صدای رفتوآمد ماشینها کم شده بود و از کوچه هم صدای کسی به گوش نمیرسید. علی احساس میکرد صداهای عجیبی میشنود. صورتش داغ شده بود و قلبش تند تند میزد. با دقت بیشتری گوش داد و دیگر طاقت نیاورد و فریاد زد: «مادر…، مادر…»
بعد بالش را محکم روی سرش فشار داد. در آن تاریکی و سکوت حتی صدای خودش هم به نظر ترسناک میآمد. وقتی صدای قدمهای مادر را شنید که به اتاق او نزدیک میشد، نفس راحتی کشید. بلند شد و سر جایش نشست.
مادر وارد اتاق شد. علی با صدای گرفتهای گفت: «مادر، من میترسم، صداهای وحشتناکی میشنوم.»
مادر پرسید: «مثلاً چه صداهایی؟»
علی با صدای آهستهای گفت: «صدای نفس کشیدن یک هیولا: یعنی شما این صدا را نمیشنوید؟ من مطمئنم که هیولایی توی این خانه است.»
مادر با دقت گوش داد. بعد سرش را تکان داد و گفت: «فهمیدم! بلند شو بیا تا هیولا را نشانت بدهم.»
مادر دست علی را گرفت و باهم به اتاق روبهرویی که دایی جواد آنجا خوابیده بوده رفتند. دایی جواد از شهر دیگری آمده بود و آن شب مهمان آنها بود. مادر با صدای هستهای گفت: «خوب گوش کن!»
علی به داییاش که با صدای بلندی خروپف میکرد، نگاه کرد. با تعجب گفت: «اینکه صدای دایی جواد است.»
مادر لبخندی زد و گفت: «هیس… خسته است. نباید مزاحمش شویم و بیدارش کنیم.»
هر دو خیلی آرام و بیسروصدا به اتاق علی برگشتند. ناگهان علی گفت: «وای مادر … آنجا یک دایناسور است!»
مادر با تعجب گفت: «چی آنجاست؟»
علی دست مادر را محکم گرفت و گفت: «دایناسور؛ مگر توی فیلمها ندیدهای؟ بیشتر شبها من صدایش را از کوچه میشنوم. گوش کن!»
مادر به صدا گوش داد و گفت: «این دایناسور نیست علی جان! صدای کرکرهی گاراژ همسایه است.»
مادر پرده را کنار زد و علی از پنجره بیرون را نگاه کرد. مادر گفت: «دیدی؟ آقای یوسفی است. میخواهد ماشینش را توی گاراژ ببرد. او خیلی از شبها تا دیروقت در کارخانه میماند و کار میکند.»
علی و مادر آنقدر جلو پنجره ایستادند تا آقای یوسفی کرکرهی گاراژ را پایین کشید. کرکره این بار هم مثل دفعهی اول صدا کرد.
علی از جلو پنجره کنار رفت و گفت: «خیالم راحت شد. صدای دایناسور نبود. راستی بعضی وقتها چقدر صداهایی را که در شب میشنویم با روز فرق دارد!»
مادر گفت: «درست است. خب، صدای دیگری هم تا حالا تو را ترسانده؟ بازهم صداهای عجیب شنیدهای؟»
علی با دقت به صداهای اطراف گوش داد. ناگهان دست مادر را محکم گرفت و زیر لب گفت: «دوباره برگشتند!»
مادر پرسید: «کی برگشت؟»
علی همانطور که با دقت گوش میداد، گفت: «بشقابهای پرنده! صدای موتورهایشان را نمیشنوی؟»
مادر مدتی گوش داد و بعد با خنده گفت: «بیا. فکر میکنم این موجودات فضایی برایت خوردنی هم آورده باشند.»
مادر و علی بهطرف آشپزخانه رفتند. مادر چراغ آشپزخانه را روشن کرد و گفت: «صدایی که میشنوی، صدای موتور یخچال است. موتورش را تازه عوض کردهایم. کار کردن موتور، سبب خنک شدن یخچال میشود. روزها به خاطر صداهای دیگری که میشنوی، متوجه صدای موتور یخچال و خیلی از صداهای دیگر نمیشوی.»
مادر لبخندی زد. درِ یخچال را باز کرد و گفت: «خب، چطور است آن موجودات فضایی، ما را به یک لیوان شیر سرد مهمان کنند، موافقی؟»
علی گفت: «چه جالب! غذایی از کرهی ماه!»
مادر یک لیوان شیر به دست علی داد و گفت: «آره، هر طور که فکر کنی، همانطور هم میبینی»،
بعد دستی به سر علی کشید و گفت: «تو پسر خیالبافی هستی. من فکر میکنم میتوانی قصههای قشنگی بنویسی.»
(این نوشته در تاریخ ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱ بروزرسانی شد.)