قصه-کودکانه-شب-از-خواب-بیدار-شوید-بهار-آمده-است

قصه کودکانه پیش از خواب: از خواب بیدار شوید بهار آمده است

قصه کودکانه پیش از خواب


از خواب بیدار شوید بهار آمده است

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

«بیدار شوید… دیگر خواب بس است… زود باشید وقت بیدار شدن است… دختر بهار همه‌ جا سر می‌کشید و همه را بیدار می‌کرد. حیوانات کوچکی که داشتند بازی می‌کردند ترسیدند. اما دخترک بهار خندید و به آن‌ها گفت: «من بهارم، نباید از من بترسید. من دارم حیواناتی را که به خواب زمستانی رفته‌اند از خواب بیدار می‌کنم.»

حیوانات کوچولو پس از شنیدن این حرف، نه‌ تنها دیگر نترسیدند بلکه با خوشحالی شروع به جست‌وخیز کردند. خرگوش کوچولو به دوستش گوسفند گفت: «خوب ما هم می‌توانیم به دخترک بهار کمک کنیم، باید تمام حیواناتی را که هنوز خوابند، از خواب بیدار کنیم.»

آن‌ها کنار نهر آب آمدند. در این موقع چشمشان به قورباغه خانم افتاد که داشت دهان‌دره می‌کرد. گوسفند کوچولو به او گفت: «دوست عزیز، مدت زیادی است تو را ندیده‌ام.»

-بله درست است، من هم زمستان‌خواب هستم. تمام زمستان را می‌خوابم. اگر صدای بهار خانم را نشنیده بودم، هنوز هم خواب بودم!»

ناگهان خرگوش فریاد زد: «نگاه کنید، از آن‌طرف یک موجود پر از خار و تیغ دارد عبور می‌کند.

قورباغه بالای سنگی رفت و جوجه‌تیغی را شناخت. خنده‌ای کرد و به خارپشت گفت: «سلام، دوست عزیز، زمستان را به‌خوبی خوابیدی؟»

-به‌به، چه خوابی، اگر دخترک بهار صدایم نزده بود، هنوز خواب بودم!

خرگوش کوچولو با تعجب با خود حرف می‌زد و می‌گفت:

«چقدر عجیب است، پس خارپشت هم خواب زمستانی دارد!

قورباغه گفت: «دوستان، بهتر است حال برویم دنبال آقا خرسه چون حیوان تنبلی است و حتماً تا حالا خواب است.»

همگی به ‌طرف غار بزرگ رفتند و در دهانه‌ي غار ایستادند وگوش دادند: اما هیچ صدایی نمی‌آمد.

قورباغه گفت: «نگفتم، آقا خرسه تنبل است و باید او را به زور بیدار کرد!»

در همین وقت صدای غرش وحشتناکی در غار پیچید. در واقع این دهن‌دره‌ي آقا خرسه بود. قورباغه و خرگوش و خارپشت و گوسفند با خوشحالی فریاد زدند: «بیدار شد، بیدار شد!» آقا خرسه که با دو دستش چشمانش را گرفته بود با صدای کلفتش گفت: «وای، عجب نوری، چقدر چشمانم را ناراحت می‌کند.»

گوسفند کوچولو خنده‌ای کرد و گفت: «ناراحتی تو به این دلیل است که تو در غار می‌خوابی و مدت ‌زمان زیادی چشمانت را می‌بندی، حالا که چشمانت را بازکرده‌ای، هر نور کمی هم به نظرت آزاردهنده می‌آید. وقتی‌که کم‌کم چشمانت به نور عادت کردند خوب می‌شوی»

خرس باز دهان‌دره‌ای کرد و ادامه داد: «پس چرا تا این حد بدنم سنگین و لخت است؟»

این دفعه خرگوش پاسخ داد: «ناراحت نباش، مقداری که جست‌وخیز کنی و از جایت بلند شوی خوب می‌شوی تو تمام مدت زمستان را بدون هیچ‌گونه حرکتی خواب بوده‌ای.»

آقا خرسه شروع به بالا و پائین رفتن کرد و کمی هم نرمش کرد. آن‌وقت احساس رضایت بخشی به او دست داد. رو به دوستانش کرد و خندید و از آن‌ها تشکر کرد.

در آن هوای بهاری و فرح‌بخش تمام حیوانات شادبودند و شروع به جست‌وخیز کردند. خورشید مهربان هم به زمین و موجوداتش لبخند می‌زد و شادی آن‌ها را می‌دید.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *