قصه کودکانه و آموزنده«سنجاب و خرگوش»
تصویرگر: محمود پهلوانزاده
بازخوانی، بهینهسازی و تنظيم: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در گوشه یک جنگل پردرخت و سرسبز، در کنار حیوانات دیگر، یک سنجاب و یک خرگوش زندگی میکردند.
سنجاب و خرگوش باهم دوست بودند و اگرچه لانه آنها از هم دور بود، اما به خاطر دوستی، هرچند روز یکبار یکدیگر را میدیدند. البته خرگوش زیاد به لانه سنجاب نمیآمد. بلکه این سنجاب بود که به لانه خرگوش میرفت.
یک روز سنجاب که چند روزی بود، خرگوش را ندیده بود و دلش برای او تنگ شده بود، خود را آماده کرد تا به لانه خرگوش برود.
سنجاب وقتی کارهایش را کرد و آماده شد، خوشحال و خندان، درحالیکه آواز میخواند و بالا و پایین میپرید، به راه افتاد تا به لانه خرگوش برود؛ اما هنوز به لانه خرگوش نرسیده بود که دید در پشت درختی، یک شکارچی در کمین او ایستاده است و منتظر است تا تور خود را بیندازد و او را بگیرد.
سنجاب تا شکارچی را دید، پا گذاشت به فرار. شکارچی هم که دید سنجاب متوجه او شد و فرار کرد، به دنبالش دوید تا او را بگیرد.
سنجاب همینطوری که میدوید پیش خود فکر کرد، بهتر است به لانه خرگوش که نزدیک است برود و در آنجا مخفی شود تا شکارچی نتواند او را بگیرد.
سنجاب دوید و دوید تا به لانه خرگوش رسید و باعجله درِ لانه را زد. خرگوش با شنیدن صدای در، از همان داخل لانه پرسید:
– کیه در میزنه؟
سنجاب درحالیکه نفسنفس میزد، جواب داد:
– من هستم دوست تو سنجاب. خرگوش عزیز، زود در را باز کن که یک شکارچی دنبال من است و میخواهد مرا بگیرد.
اما خرگوش بهجای اینکه در را باز کند و دوست خود را به داخل لانه راه بدهد، گفت:
– نه سنجاب، من در را باز نمیکنم؛ چون اگر در را باز کنم آنوقت شکارچی نهتنها تو بلکه مرا هم شکار میکند.
سنجاب گفت:
– خرگوش من از روی سبزهها آمدهام و رد پائی از خودم باقی نگذاشتهام.
خرگوش گفت:
– نه سنجاب، بیخود اصرار نکن. من جان خودم را بیشتر از جان تو دوست دارم و تو را به داخل لانه راه نمیدهم. تو هم بهتر است تا شکارچی نیامده، بروی و خودت را نجات بدهی.
سنجاب با التماس گفت:
– خرگوش، لانه من تا اینجا خیلی دور است. من برای دیدن تو به اینجا آمدهام اما تو نمیخواهی به من کمک کنی؟
خرگوش جواب داد:
– همانکه گفتم، من تو را در این موقع که شکارچی دنبال تو است به داخل لانه راه نمیدهم.
سنجاب که دید شکارچی دارد نزدیک میشود و خرگوش هم او را به داخل لانه خود راه نمیدهد، تصمیم گرفت خود را به لانه خودش برساند تا شکارچی نتواند او را بگیرد. برای همین، سنجاب با تمام قدرتی که داشت دوید و دوید و دوید تا به لانه خودش رسید.
شکارچی هم که دید سنجاب خیلی تند میدود و نمیتواند به او برسد، از گرفتنش مأیوس شد و رفت تا حیوان دیگری را به دام بیندازد.
چند روزی از این ماجرا گذشت. یک روز خرگوش از یکی از حیوانات جنگل شنید که طرفهای لانهٔ سنجاب، هویجهای بزرگ و خوشمزهای روییده است.
خرگوش با شنیدن این خبر به راه افتاد تا نزدیک لانه سنجاب برود و مقداری هویج بکَند. او رفت و رفت تا به مزرعه هویج رسید و با ذوقزدگی مشغول چیدن هویجهای بزرگ و خوشمزهای که آنجا بود شد؛ اما هنوز چند هویج بیشتر نکنده بود که ناگهان در گوشه مزرعه یک گرگ را دید که در کمین او نشسته است.
خرگوش با دیدن گرگ ترسید و بدنش شروع کرد مثل بید لرزیدن. با خود گفت: ایوای، گرگ در کمین من است، حالا چهکار کنم؟
خرگوش اول به خاطرش رسید که بهتراست برود و در لانه سنجاب که نزدیک مزرعه هویج بود، مخفی شود؛ اما وقتی به یاد کاری که با سنجاب کرده بود افتاد و فهمید که چه کار بدی درباره او کرده است، منصرف شد و با خود گفت: چه قدر من نفهم بودم. اگر آن روز سنجاب را به لانه راه داده بودم! حتماً امروز سنجاب مرا به لانه خود راه نخواهد داد!
خرگوش که پیش خود فکر میکرد سنجاب او را به داخل لانه خود راه نخواهد داد، تصمیم گرفت به هر صورتی که شده بدود و خود را به لانه خودش برساند.
اما پیش از آنکه خرگوش بتواند از مزرعه بیرون برود، گرگ که فهمید او میخواهد چهکار بکند، پرید و سر راهِ لانه او ایستاد. خرگوش که دید گرگ سر راه لانه او ایستاده است و دیگر جایی را ندارد برود، خیلی ناراحت شد. گرگ هم که دید خرگوش حالا به تله افتاد و راه فراری ندارد، به او حملهور شد.
خرگوش پا به فرار گذاشت و شروع کرد در مزرعه به اینطرف و آنطرف دویدن. دیگر چیزی نمانده بود گرگ خرگوش را بگیرد که ناگهان صدایی به خرگوش گفت:
– خرگوش بدو بیا اینجا!
خرگوش نگاه کرد، دید سنجاب است که دم در لانه خود ایستاده است. خرگوش دوید تا به لانه سنجاب رسید و باعجله به داخل لانه رفت.
سنجاب هم محکم در لانه را بست تا گرگ نتواند خرگوش را بگیرد.
خرگوش که دید سنجاب جان او را نجات داده است، گفت:
– سنجاب خوب و مهربان، من از تو متشکرم که مرا از دست گرگ نجات دادی!
و بعد با تعجب از سنجاب پرسید:
– سنجاب! چرا به من که به تو بدی کرده بودم و تو را به داخل لانه خود راه نداده بودم خوبی کردی و مرا با راه دادن به لانه خود، از دست گرگ نجات دادی؟!
سنجاب لبخندی زد و گفت:
– با آن کاری که آن روز با من کردی تصمیم گرفتم دوستی خود را با تو قطع کنم؛ اما امروز وقتی دیدم که گرگ میخواهد تو را بگیرد و تو هم هیچ راه فراری نداری تصمیمم عوض شد. با خودم گفتم خوب است تو را به داخل لانه خود راه بدهم تا هم از دست گرگ نجات پیدا کنی و هم پی بهاشتباه خودت ببری.
خرگوش که تازه فهمیده بود چه کار بدی کرده است و کسی نباید به دوست خود بدی کند با شرمندگی گفت:
– سنجاب عزیز! حالا من فهمیدم چه کار بدی کردهام. از تو معذرت میخواهم.
از آن روز به بعد هر وقت سنجاب و دیگر دوستان خرگوش احتیاجی به کمک داشتند، خرگوش از هیچ کاری برای آنها دریغ نمیکرد و تا آنجا که میتوانست به دوستان خود کمک میکرد؛ زیرا فهمیده بود که: «اگر به دیگران کمک بکند، دیگران هم به او کمک خواهند کرد.»
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)
ای وای اولین کتاب داستان زندگیم که خودم خوندم اول ابتدایی بودم
چه حال عجیبی بهم دست داد سال ۱۳۷۶
سلام تشکر از شما که کتاب داستان کودکی من رو گذاشتین . شاید از اون زمان ۳۰ سال گذشته
سلام. خواهش می کنم. (:
سلام.ممنونم از این که این کتاب رو در سایت قرار دادید
سلام. خواهش می کنم.