هانسل و گرتل
تصویرگر: و. کوباشتا – پراگ – چکسلواکی 1977
تاریخ چاپ: 1355
انتشارات کورش
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
هانسل و گرتل خواهر و برادر بودند و خیلی یکدیگر را دوست داشتند. یک روز مادرشان آنها را پیش پدرشان که در جنگل مشغول قطع کردن درختان بود فرستاد تا برایش غذا برند. بچهها ظرف شیر و سبد پر از غذا را برداشتند و بهطرف جنگل به راه افتادند.
هانسل و گرتل از پدرشان پرسیدند: «به ما اجازه میدهید مقداری توتفرنگی بچینیم؟»
پدر جواب داد: «بله ولی زیاد دور نروید؛ چون گم میشوید.»
بچهها چشمشان به توتفرنگیهای شیرین و آبدار بود و بهکلی فراموش کرده بودند که توی جنگل خیلی راهرفتهاند و کاملاً دور شدهاند. آنها سرگردان شده بودند و گرتل فکر کرد که وقت برگشتن است و گفت:
– «هانسل، بیا برگردیم پیش پدر.»
بعد راه زیادی را طی کردند ولی نتوانستند پدرشان را پیدا کنند و راه را گم کرده بودند و حالا هوا هم کاملاً تاریک شده بود. هانسل و گرتل باحالت گریان روی زمین نشستند و ناگهان یک پرنده کوچک سفید از پشت آنها آمد و بهطرف جوی آب پرواز کرد.
بچهها او را دنبال کردند، از جوی آب گذشتند و در اعماق جنگل از لابهلای درختان یک نور درخشان به چشمشان خورد و بعد بهطرف روشنایی رفتند و دیدند که یک کلبه کوچک آنجاست.
بچهها قبل از آن هرگز چنین کلبهای ندیده بودند: کلبه تماماً از نانشیرینی درست شده بود.
هانسل گفت: «اوه گرتل! من واقعاً! گرسنه هستم. دلم میخواهد یکتکه از آن نانشیرینیها را بردارم.»
گرتل گفت: «اوه، تو نباید این کار را بکنی، ممکن است کسی ما را ببیند»؛
اما گرتل خودش هم خیلی گرسنه بود. بالاخره هر دو چندتکه از نانشیرینیهای کلبه را کندند و خوردند. ناگهان پنجرهای باز شد و سر یک جادوگر موخاکستری از آن بیرون آمد.
او گفت:
-«کی دارد نانشیرینیهای مرا میخورد؟»
بعد درحالیکه با ناخنهای خمیدهاش اشاره میکرد که بهطرف او بروند گفت: «اوه، شما هستید، کوچولوهای قشنگ من! بیایید تو بیایید تو، من هرچقدر نانشیرینی که بخواهید به شما میدهم!»
هانسل گفت: «گرتل ما نباید توی کلبه برویم. من میترسم.»
گرتل جواب داد «احمق نباش، چرا نباید برویم تو؟ آنجا خوب و گرم است.»
هانسل دیگر چیزی نگفت و هر دو داخل کلبه شدند.
جادوگر به آنها خوشآمد کنان گفت: «بیایید بچههای عزیزم، بیایید» و بعد بچهها داخل کلیه شدند و سوپ و خوراکیهای دیگری که جادوگر برایشان آورد عالی بود.
هانسل و گرتل قبل از آن هیچوقت آنقدر گرسنه نبودند و آنقدر خوردند که دیگر نمیتوانستند چیزی بخورند. بعد نگاه دقیقی به اطراف اتاق کردند و همهچیز آنجا برایشان عجیب و شگفتآور بود. در کنار اتاق یک بخاری دیواری بود که از نانشیرینی درست شده بود و در گوشه اتاق یک صندوق پر از سکههای طلای براق قرار داشت چه کلبه عجیبی!
هانسل و گرتل خیلی خسته بودند و خیلی زود به خوب رفتند. صبح، وقتی از خواب بیدار شدند، همهچیز فرق کرده بود. دیگر جادوگر پیر با آنها مهربان بود، او دائماً به آنها دستور میداد و سرشان داد میکشید.
جادوگر گفت: «هانسل، تو باید بروی توی طویله خوکها بمانی و تو گرتل، باید از صبح تا شب برای من کار کنی» و بعد درحالیکه با جارو یک ضربه به گرتل میزد فریاد زد: «فکر نکنید با تنبلی کردن میتوانید ازاینجا بروید!»
جادوگر میخواست هانسل را چاق بکند و او را بکشد و بخورد؛ بنابراین هانسل پشت نردههای طویله خوکها بود و جادوگر هرروز میرفت ببیند چقدر چاق شده.
اما هانسل باهوش بود و همیشه بجای انگشتش یک ترکه کوتاه را بیرون میگذاشت. جادوگر تعجب کرد که چرا هانسل چاق نمیشود.
بچهها خیلی غمگین بودند و فقط پرنده سفید کوچک با آواز شاد خود بچهها را شاد میکرد. یک روز جادوگر تصمیم گرفت که دیگر هانسل را چاق نکند؛ بلکه او را سرخ کند و بخورد.
هانسل را بهطرف یک تنور بزرگ برد و به او دستور داد روی یک بیلچه بنشیند؛ اما افسوس! او وانمود میکرد که نمیتواند روی آن بنشیند و هر بار از روی آن میافتاد.
جادوگر فریاد زد: «ای پسر زشت از جلوی دست و پای من کنار برو تا به تو نشان بدهم چطور این کار را باید کرد.» بعد او روی بیلچه نشست. هانسل و گرتل از فرصت استفاده کردند و تصمیم به فرار گرفتند. آنها یک دقیقه هم معطل نکردند و فوراً مثل جرقه بیلچه را بلند کردند و با یک پرتاب بزرگ، جادوگر را به داخل تنور انداختند. بعد مقداری نانشیرینی توی سبدشان گذاشتند و ظرف شیر را با سکههای طلائی صندوق پر کردند و کلبه را ترک کردند.
آنها بهزودی با اشتیاق توی جنگل به راه افتادند تا خانه خود را پیدا کنند. چقدر از آزادی مجدد خود خوشحال بودند!
پرنده کوچک سفید جلو میرفت و کوتاهترین راه خانه را به آنها نشان میداد. پس از مدتی به یک نهر آب رسیدند. چطور باید از آن عبور میکردند؟ آنجا نه پل داشت و نه پلهای سنگی و جریان آب هم بسیار سریع بود؛ اما پرنده بهطرف آنها پرواز کرد و گفت: «بچهها صبر کنید. من تا یک دقیقه دیگر برمیگردم.» و کمی بعد او با یک قوی سفید زیبا بازگشت. بچهها پشت قو سوار شدند و به آنطرف نهر رفتند. بعد باعجله داخل جنگل رفتند و بهزودی جادهای را که به خانهشان منتهی میشد دیدند. آنها با پرنده سفید کوچک خداحافظی کردند و دویدند و دویدند…
دوباره در خانه آنها شادی برقرار شد و پدر و مادرشان خیلی خوشحال بودند که بچهها دوباره برگشتهاند و مهمتر از همه اینکه داخل ظرف شیر پر از طلا بود. بهطوریکه میتوانستند تا آخر عمر ثروتمند بمانند و از آن بعد همگی بهخوبی و خوشی زندگی کردند.
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)