لورل و هاردی
این داستان: هدیه تولد استانلی
ترجمه: اسماعیل عباسی
چاپ اول: ۱۳۵۳
انتشارات کورش
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
روز تولد «اِستان» بود و «الی» سورتمه قرمزرنگ قشنگی به او هدیه کرد و او را سخت به تعجب انداخت. «استان» خیلی خوشحال بود زیرا اولین باری بود که «الی» به او هدیه میداد.
«استان» با خوشحالی فریاد زد: «خیلی متشکرم، الی. الآن میبرمش بیرون و سوارش میشم!»
«الی» داد کشید: «صبر کن استان، یه دقیقه صبر کن!»
«استان» پرسید: «واسه چی؟»
«الی» گفت: «آخه تا وقتی برف نیومده نمیتونی از سورتمهات استفاده کنی.»
«استان» آهی کشید و گفت: «آه! نمیدونستم، خیلی باید صبر بکنم؟»
«الی» خندهای کرد و گفت: «باید اونقدر صبر بکنی که زمستون بیاد.»
«استان» نالهای کرد و گفت: «ایداد، فکر میکنم باید خیلی صبر کنم. باشه، کنار پنجره میشینم و منتظر میشم تا برف بیاد.»
بهاینترتیب «استان» کنار پنجره نشست و منتظر شد تا اولین برف شروع به باریدن بکند. نشستن و پائیدن بیرون خودش کلی کار بود، بخصوص که هنوز تابستان بود!
بالاخره، در یکی از روزهای سرد زمستان، «استان» متوجه اولین دانه کوچک برف شد که از آسمان تاریک و گرفته به زمین میآمد. خیلی خوشحال شد! آخر فرصتی پیش آمد که از سورتمهاش استفاده کند!
بهطرف جاده باغ دوید. درحالیکه سورتمه قرمزرنگش را پشت سرش میکشید باعجله میدوید. بههرحال برف میبارید و او میتوانست پس از مدتها انتظار از هدیه روز تولدش استفاده کند.
برف زیادتر و زیادتر میشد، و او بهزحمت راه خودش را به جلو باز میکرد. پیش خودش فکر کرد: «واسه سورتمهسواری بهترین موقعه.»
«استان» تا آن موقع سوار سورتمه نشده بود و به همین دلیل نمیدانست که چطوری از آن استفاده کند. پیش خودش فکر کرد: «فکر میکنم باید سر پا وایستم.» و سر پا ایستادن همان بود و …
بامپ! وسط راه از سورتمه افتاد، و با کله در برف فرورفت. دماغش از شدت سرما یخ کرده بود.
«الی» قاهقاه میخندید: «ها ها ها -!»
اینجوری سوار سورتمه نمیشن. نیگاه کن. الآن نشونت میدم که چه جوری سوار میشن. توی سورتمه نباید سر پا وایستی. اینجوری باید بشینی، اینطوری که من میگم اگر سوار بشی دیگه از سورتمه پائین نمیافتی.»
درحالیکه استان او را نگاه میکرد «الی» توی سورتمه نشسته بود و هرلحظه سریعتر و سریعتر از تپه پائین میآمد. برف آنقدر بالا آمده بود که «الی» نمیتوانست جایی را ببیند.
برف توی چشمهای «الی» رفته بود و هیچ جا را بهخوبی نمیتوانست ببیند و اصلاً نمیدانست به کدام طرف میرود.
او مستقیماً بهطرف حصار پائین تپه میرفت! محکم باکله توی حصار رفت!
«الی» نالهای کرد و پرسید: «کجا داری میری؟»
«استان» درحالیکه غرغر میکرد، گفت: «اگه سوارشدن به سورتمه اینجوری باشه، ترجیح میدم اصلاً یادش نگیرم. نمی خوام کلهام بشکنه!»
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)