مهتاب کوچولو دختر کوچولوی نازیه که در یک خانه‌ی کوچک با مامان و باباش زندگی می‌کند. او آسمان را خیلی دوست دارد. شب‌ها قبل از خواب به ستاره‌های آسمان نگاه می‌کند و با آن‌ها حرف می‌زند.

قصه کودکانه: قصه مهتاب و ستاره

قصه مهتاب و ستاره
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی

مهتاب کوچولو دختر کوچولوی نازیه که در یک خانه‌ی کوچک با مامان و باباش زندگی می‌کند. او آسمان را خیلی دوست دارد. شب‌ها قبل از خواب به ستاره‌های آسمان نگاه می‌کند و با آن‌ها حرف می‌زند. او دختر خیلی مرتب و منظمی است و کارهایش را خوب انجام می‌دهد. مامان و باباش خیلی دوستش دارند و از او راضی هستند.
شب‌ها که مهتاب کوچولو به رختخوابش می‌رود تا بخوابد، همین‌که چشم‌هایش را می‌بندد، فرشته‌ی مهربان از پنجره وارد اتاقش می‌شود و کارهای خوب مهتاب را می‌شمارد و به تعداد کارهای خوبی که مهتاب در آن روز انجام داده، برایش از آسمان ستاره می‌چیند و می‌گذارد روی سقف اتاق. سقف اتاق مهتاب به خاطر کارهای خوبش، پر از ستاره‌های کوچولو شده است. اگر روزی اشتباه کند و حواسش هم نباشد، فوری معذرت‌خواهی می‌کند.
یک روز که مهتاب رفته بود کودکستان، دوستش ستاره، خیلی دیر آمد. مهتاب از او پرسید: ستاره چرا دیر اومدی؟

ستاره گفت: آخه مامانم مریض بود نتونست منو به‌موقع بیاره.

مهتاب متوجه شد که لباس ستاره اتو ندارد و موهایش هم به‌هم‌ریخته است. مهتاب نگاهی به سرتاپای ستاره انداخت و به او گفت: ستاره خیلی خنده‌دار شدی لباسات، موهات… وای چقدر امروز خنده‌دار شدی! بعد هم به ستاره خندید.
ستاره خیلی ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت.

آن روز وقتی مهتاب به خانه رفت، ناهارش را خورد و در کارها به مامان کمک کرد، تمام کارهایش را هم خوب انجام داد تا شب. آن شب موقع خواب چشم‌هایش را که بست، منتظر فرشته ماند اما هرچه صبر کرد فرشته نیامد. دوباره چشم‌هایش را بست اما فرشته مهربان نیامد که نیامد. مهتاب با خودش فکر کرد؛ گفت خوب من امروز صبح که از خواب بیدار شدم رفتم دست و صورتم رو شستم، به مامان و بابا سلام کردم. صبحانه رو کامل خوردم، مامان لباس تنم کرد. وسایلمو برداشتم رفتم کودکستان، برگشتم خونه تلویزیون دیدم، تمرین‌ها مو انجام دادم خوراکی خوردم با دوستم بازی کردم بعد از شام هم که مسواک زدم… او هرچه فکر کرد، نفهمید چه‌کار کرده که فرشته مهربان به سراغش نیامده.
مهتاب آن‌قدر با خودش فکر کرد که خوابش برد. صبح که از خواب بیدار شد دید هیچ ستاره‌ای روی سقف اتاقش نیست. خیلی ناراحت شد. می‌خواست گریه کند که مامانش آمد و گفت: مهتاب جان سلام چرا نمیای دست و صورتت رو بشوری؟ مهتاب چیزی نگفت. سلام کرد و رفت کارهایش را انجام داد و با مامان رفتند کودکستان. ستاره هم آمده بود.
مهتاب تا ستاره را دید گفت: ستاره مامانت خوب شده دیگه؟ ستاره گفت: آره ببین امروز مرتب شدم لباسم موهام …. دیروز آخه مامانم مریض بود، نتونست منو آماده کنه، منم یه خرده نامرتب اومدم. مهتاب یک‌دفعه چیزی یادش آمد؛ به ستاره گفت: تو دیروز ناراحت شدی؟

ستاره گفت: آره ناراحت شدم. مهتاب همان‌جا از ستاره معذرت‌خواهی کرد و صورت او را بوسید و فهمید که به خاطر چی فرشته مهربان نیامده بود. چون از این‌که مهتاب، دوستش را مسخره کرده بود؛ ناراحت شده بود.
ساعت‌ها گذشت و شب از راه رسید. مهتاب بی‌صبرانه منتظر وقت خواب بود. وقتی خوابید و چشم‌هایش را بست، فرشته مهربان آمد. مهتاب به او سلام کرد. فرشته مهربان گفت: سلام دختر مهربونم سلام گلم تو چقدر خوبی. عزیزم مهتاب چشم‌ها تو ببند.

مهتاب هم چشم‌هایش را بست یک‌دفعه سقف اتاقش پر از ستاره‌های درخشان شد.

فرشته گفت: این ستاره‌ها برای دختر خوبم که خیلی گله. خودش که خوبه تازه به دوستاش هم خوبی میکنه و کسی رو ناراحت نمی کنه. مهتاب چشم‌هایش را بست و لالا کرد و تا صبح خواب‌های خوب دید. قصه‌ی ما به سررسید کلاغه به خونه اش نرسید.

بالا رفتیم آسمون
پایین اومدیم زمین بود
قصه‌ی ما همین بود

(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *