فواره رنگینکمان
ترجمه: طلیعه خادمیان
چاپ اول: ۱۳6۹، تهران
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
در آنسوی آبها، در دریاهای سرد شمالی، نهنگ کوچکی به نام دیلیدالی زندگی میکرد. او هرروز با نهنگهای دیگر بازی میکرد. آنها گاهی باهم مسابقه میدادند و دیلیدالی همیشه نفر آخر میشد. گاهی هم نهنگها از سوراخی که روی سرشان بود، آب را به هوا میپاشیدند و فواره میساختند.
نهنگها میخواستند ببینند که کدامیک میتوانند فواره بلندتری درست کنند. فواره دیلیدالی از همه کوتاهتر بود، ولی همین فواره کوتاه، به شكل رنگینکمان زیبایی درمیآمد. همیشه فوارههای دیلیدالی رنگینکمان میشد و این نهنگهای دیگر را ناراحت میکرد. آنها به دیلیدالی حسودی میکردند و با او رفتار بدی داشتند.
دیلیدالی از رفتار آنها ناراحت بود و غصه میخورد. پس از میان آنها رفت و به آبهای گرم جنوب رسید. او در آنجا با خوشحالی زندگی میکرد و هرروز فواره رنگینکمان میساخت. یک روز که سرگرم بازی و ساختن رنگینکمان بود، یک قایق ماهیگیری که پسر کوچک و پیرمردی در آن بودند، به او نزدیک شد.
پسرک با دیدن رنگهای زیبای فواره، با شادی فریاد زد: «نگاه کن! ما توی یک رنگینکمان هستیم. این برای ما خوششانسی میآورد و حتماً امروز ماهیهای زیادی میگیریم.» پیرمرد هم که با تعجب به دیلیدالی نگاه میکرد، سری تکان داد و نهنگ کوچک با مهربانی به آنها خندید.
وقتیکه پیرمرد تور بزرگ ماهیگیری را به آب انداخت، دیلیدالی با یک شیرجه به ته دریا رفت و درحالیکه قیافه ترسناکی به خود گرفته بود، آنقدر ماهیها را دنبال کرد تا به داخل تور پیرمرد رفتند.
طولی نکشید که قایق پر از ماهی شد و دیگر حتی برای یک ماهی هم جا نبود.
قایق کوچک بهطرف ساحل میرفت که ناگهان توفان بزرگی شروع شد و آسمان سیاه شد. موجهای بلند دریا قایق را بهشدت تکان میدادند و قایق کوچک کمکم داشت غرق میشد.
در این هنگام دیلیدالی باعجله برای نجات آنها آمد. او بهسرعت طنابی را که به سر قایق وصل بود با دهانش گرفت و با سرعت زیادی قایق را به دنبال خود بهطرف ساحل کشید.
نهنگ کوچک مهربان، قایق را از میان توفان به ساحل رساند؛ ولی او آنقدر تند میرفت که نتوانست در بندر بایستد و به خیابانها و میدان شهر کشیده شد. او در کنار فوارهای افتاده بود و بهسختی نفس میکشید. پسرک با سطل به روی او آب میریخت تا او را خنک کند.
در همین زمان پیرمرد باعجله بهطرف ایستگاه آتشنشانی رفت تا از آنها کمک بگیرد. او مرتب فریاد میزد: «خواهش میکنم بیایید! یک نهنگ در میدان افتاده. عجله کنید! اگر کمک نکنید، او میمیرد.»
مأموران آتشنشانی با شلنگهای مخصوص آنقدر به دیلیدالی آب پاشیدند که آنها به شکل رودخانهای بهطرف بندر جاری شد. سپس نهنگ را از روی همان آب بهطرف دريا هُل دادند.
بالاخره دیلی دالي مهربان سُر خورد و به دریا افتاد. او بار دیگر بهسلامت به آبهای گود دریا بازگشت. پس برای خداحافظی، دمش را تکان داد و دوباره برای دوستانش فواره رنگینکمان به هوا فرستاد.
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)