شاخهای ملوس
تصویرگران: محمد زمان زمانی – فریدون جهانشاهی
چاپ: تهران، 1345
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
اقتباس از یکی از داستانهای کتاب: Faraway Ports
روزی روزگاری، توی جنگل بزرگی، بچه گوزن زیبایی با مادرش زندگی میکرد. اسم این بچه گوزن «ملوس» بود.
یک روز، ملوس و مادرش به وسط جنگل رفتند. مثل همیشه از لابهلای درختها گذشتند. سر راه خود حیوانهای گوناگون دیدند. با همه حرف زدند. همینطور که میرفتند ناگهان ملوس ایستاد و بهجایی خیره شد. او گوزن بزرگی را دیده بود که از پشت درختها بهطرف آنها میآمد.
ملوس تا آن روز گوزنی به این بزرگی ندیده بود. این گوزن شاخهای بزرگ و قشنگی داشت و با غرور بسیار راه میرفت. ملوس چشمهایش را خوب باز کرد تا او را بهتر ببیند. یکدفعه دید مادرش جستی زد و بهطرف آن گوزن بزرگ دوید و کنار او ایستاد. آنوقت، با مهربانی به ملوس گفت:
– ملوس جان، چرا ایستادهای و نگاه میکنی؟ بیا جلو! بیا! پدرت را نمیشناسی؟ پدرت از راه دور آمده است تا ما را ببیند.
ملوس که تا آن روز پدرش را ندیده بود، خیلی خوشحال شد. جستوخیزی کرد و خود را به پدرش رساند. خودش را برای او لوس کرد و گفت:
– پدر، خوب شد آمدی! من تا حالا تو را ندیده بودم. چقدر بزرگی! چه درخت قشنگی روی سرت گذاشتهای؟
پدر ملوس از دیدن او خیلی خوشحال شد. صورتش را به صورت ملوس مالید. نگاهی به سرتاپای او کرد و
گفت:
– پسر جان، چقدر بزرگشدهای! خیلی خیلی دلم میخواست تو را ببینم. از دیدن من تعجب کردی؟ اینها را
که روی سر من میبینی درخت نیست. اینها شاخهای من است. هرسال هم بزرگتر میشود.
ملوس که چشم از شاخهای پدر برنمیداشت، گفت:
– پدر جان، این شاخها را از کجا آوردهای؟
هنوز پدر ملوس جواب او را نداده بود که صدای تیر تفنگی در جنگل پیچید و آنها هرکدام بهطرفی فرار
کردند. ملوس مدتی اینطرف و آنطرف دوید تا اینکه مادرش او را از دور دید و دواندوان پیش او آمد و گفت:
– ملوس جان، به کجا فرار کردی؟ من و پدرت خیلی دنبال تو گشتیم. پدرت میخواست از تو خداحافظی کند.
ملوس کمی اینطرف و آنطرف نگاه کرد و دنبال پدرش گشت، ولی او را ندید. آنوقت با غصه از مادرش پرسید:
– پدرم کجا رفت؟
مادر ملوس گفت:
– پدرت رفت. او فقط آمده بود ما را ببیند.
مادر ملوس که میخواست همیشه پسرش خوشحال و خندان باشد، کمی با او بازی و شوخی کرد و بعد گفت:
– بدو تا دیر نشده است به خانه برگردیم.
به دنبال شاخ
تمام زمستان آن سال، ملوس در فکر شاخهای پدرش بود. دلش میخواست او هم شاخ داشته باشد. وقتیکه بهار آمد، دیگر حوصله نداشت که بیش از این منتظر بماند. تصمیم گرفت هرچه زودتر از آن شاخها برای خودش پیدا کند. همهجا دنبال شاخ میگشت. هر کس را که میدید از او میپرسید که کجا میتواند شاخ پیدا کند. همه با مهربانی به حرفهای او گوش میکردند. اما کسی نتوانست برای پیدا کردن شاخ به او کمک کند.
فکر کرد که شاید در اینجاها که او زندگی میکند شاخ پیدا نمیشود. تصمیم گرفت راه بیفتد و به جاهای دور برود. یک روز، صبح زود راه افتاد و رفت.
اول به یک قورباغه رسید. جلو رفت. سلام و احوالپرسی کرد. قورباغه قور قور کرد و به ملوس گفت:
– گوزن کوچولو، تو تنها اینجا چهکار میکنی؟
ملوس داستان دیدن پدرش را برای قورباغه تعریف کرد و گفت:
– پدرم دوتا شاخ مثل دوتا درخت کوچک روی سرش داشت. نمیدانی چقدر قشنگ بود. من همان وقت که آنها را دیدم، آرزو کردم من هم یک جفت شاخ مثل آنها داشته باشم، ولی حیف که ندارم. از آن روز تا حالا میگردم که یک جفت شاخ پیدا کنم و روی سرم بگذارم. بگو ببینم تو اینطرفها از آن شاخها ندیدهای؟
قورباغه قور قور کرد و گفت:
– شاخ به چه درد تو میخورد! بهجای اینکه دنبال شاخ بگردی، بیا مثل من شنا کن.
آنوقت قورباغه پرید توی آب و رفت.
ملوس از این قورباغه که جواب درستوحسابی به حرفهای او نداده بود هیچ خوشش نیامد. ایستاد و کمی
به آب نگاه کرد. دید قورباغه به فکر کار خودش است و زیرآب شنا میکند. کمی غرغر کرد و بعد راهش را گرفت و رفت.
مدتی راه رفت تا به خرگوشی رسید. خرگوش کنار یک درخت نشسته بود و هویج میخورد. ملوس با خودش گفت: شاید این خرگوش بداند که جای شاخها کجاست. جلو رفت و گفت:
– سلام!
خرگوش از دیدن ملوس تعجب کرد و پرسید:
– گوزن کوچولو، تو تنها اینجا چهکار میکنی؟
ملوس تمام داستانی را که برای قورباغه گفته بود برای خرگوش هم گفت، و بعد پرسید:
– تو می دانی جای شاخها کجاست؟ خواهش میکنم اگر می دانی به من نشان بده!
خرگوش همانطور که هویجش را میجوید نگاهی به سرتاپای ملوس کرد. وقتیکه دهانش خالی شد، گفت:
– خوب، اگر شاخ داشته باشی با آن چهکار میکنی؟
ملوس ساکت ماند. جوابی نداشت که به خرگوش بدهد. خودش هم نمیدانست که شاخ به چه درد میخورد.
خرگوش که عجله داشت زودتر به لانهاش برود، گفت:
– شاخ به چه درد تو میخورد! اگر شاخ داشته باشی نمیتوانی مثل من توی سوراخ بروی!
آنوقت جست زد و تند رفت توی سوراخی که زیر درخت درست کرده بود.
ملوس بلندبلند گفت:
– صبر کن! صبر کن! آخر من که نمیخواهم توی سوراخ بروم.
اما خرگوش که تو سوراخ رفته بود حرفهای ملوس را نشنید.
ملوس باز راه افتاد. شبها و روزها راه رفت. از هر حیوانی که سر راهش دید سراغ شاخها را گرفت، ولی هیچیک جواب درستی به او ندادند. تا یک روز، به خرس بزرگ سیاهی رسید. خرس کنار درخت بزرگی ایستاده بود. ملوس باادب و احترام جلو رفت، سلام کرد و داستان خودش را برای خرس تعریف کرد. آنوقت گفت:
– حالا من دنبال شاخ میگردم. خواهش میکنم به من بگویید که از کجا میتوانم شاخ پیدا کنم؟
خرس نگاهی به ملوس کرد و گفت:
– شاخ؟ شاخ به چه درد تو میخورد؟ اگر شاخ داشته باشی که نمیتوانی مثل من عسل بخوری.
آنوقت بهطرف درخت رفت و سرش را توی یکی از سوراخهای درخت فروکرد و مشغول خوردن عسل شد.
ملوس بدون خداحافظی از خرس دور شد. مدتی راه رفت. اما نه از شاخ خبری بود و نه کسی را دید که از او جای شاخ را بپرسد. همینطور که میرفت، دید یک حیوان سیاه تیغ تیغی بهطرف او میآید. ملوس تا آن روز جوجهتیغی ندیده بود.
خوب به آن نگاه کرد، دید همه بدن آن حیوان پر از تیغهای بلند است. ملوس کمی ترسید اما بعد آهستهآهسته پیش رفت. ولی زیاد نزدیک نشد. از همان دور سلام و احوالپرسی کرد و داستان خودش را برای جوجهتیغی گفت و پرسید:
– شما میدانید که من از کجا میتوانم برای خودم شاخ پیدا کنم؟
جوجهتیغی جلو آمد. هر چه جوجهتیغی جلوتر میآمد، ملوس عقبتر میرفت. جوجهتیغی همینطور که جلو میآمد سرش را بلند کرد و گفت:
– شاخ؟ من نمیدانم شاخ کجا پیدا میشود؟ اصلاً شاخ به چه درد تو میخورد؟
ملوس که از جلو آمدن جوجهتیغی میترسید، دیگر چیزی نگفت و پا به فرار گذاشت. دوید و دوید تا خسته
شد. ایستاد. اطرافش را نگاه کرد. دید از جوجهتیغی خبری نیست. آنوقت آهستهآهسته به راهش ادامه داد تا به یک درخت بلوط پیر رسید.
درخت بزرگی بود. تنه کلفت و شاخههای بسیار داشت. ملوس ایستاد و با تعجب به این درخت نگاه کرد. خیلی خوشحال شد. فکر کرد که این همان درخت شاخ است. جلوتر رفت تا کنار درخت رسید. دستوپا زد تا از درخت بالا برود و از آن برای خودش شاخ بچیند.
توی یکی از سوراخهای این درخت، یک سنجاب با بچههایش زندگی میکرد.
صدای سُم ملوس که به تنه درخت میخورد سنجاب را ناراحت کرد. عصبانی شد و سرش را از توی سوراخ بیرون آورد. دادوفریاد راه انداخت که:
– چرا در میزنی؟ اینجا چهکار داری؟ از درخت من چه میخواهی؟ زود ازاینجا برو، گوزن بیادب!
ملوس بااینکه سنجاب، خیلی بداخلاقی کرده بود، با مهربانی سلام کرد و گفت:
– معذرت میخواهم که ناراحتتان کردم. دنبال شاخ میگشتم. این درخت را دیدم. نمیدانستم که خانه شما هم توی درخت شاخ است. آمدهام از آن شاخها که پدرم دارد یک جفت بچینم و بروم. اما نمیتوانم بالا بیایم. شما به من کمک کنید و یک جفت از آن شاخها بچینید و به من بدهید.
سنجاب، ملوس را مسخره کرد و گفت:
– عجب گوزن احمقی هستی! این درخت بلوط است. چه کسی به تو گفته است که این درخت شاخ است؟ زود ازاینجا برو!
ملوس از حرفهای سنجاب خیلی غصّهدار شد. دیگر به سنجاب بداخلاق جوابی نداد. راه افتاد و رفت. همینطور که از درخت بلوط دور میشد با خودش میگفت:
– مثلاینکه کسی نمیداند که شاخ گوزن در کجا پیدا میشود. هر کس به فکر خودش است. فقط جوابی که به من میدهند این است که: شاخ به چه درد تو میخورد؟
باوجوداین ملوس هنوز ناامید نشده بود. سعی داشت که هر طور شده برای خودش یک جفت شاخ پیدا کند
پدربزرگ
ملوس روزها و هفتهها راه رفت تا به جنگل بزرگ دیگری رسید. از بس دنبال شاخ گشته بود، دیگر خیلی خسته شده بود. چندین ماه بود که همهجا را زیر پا گذاشته بود. خودش هم نمیدانست که در این مدت چقدر بزرگشده است.
همینطور که میرفت ناگهان یک گوزن بزرگ پیر را دید که از لای درختها بهطرف او میآید. ایستاد و نگاه کرد. دید شاخهای این گوزن، از شاخهای پدرش هم بزرگتر است. خیلی خوشحال شد. فکر کرد حتماً این گوزن پیر جای شاخها را میداند. جستی زد و جلو رفت و سلام کرد و گفت:
– آقای گوزن، من دنبال شاخ میگردم. یک روز پدرم به دیدن ما آمد. او شاخهای بزرگی داشت، اما نه به بزرگی شاخهای شما. من از پدرم پرسیدم که شاخهایش را از کجا پیدا کرده است. ولی همان موقع صدای تیر تفنگی را شنیدیم و هر یک بهطرف فرار کردیم. بعدازآن هم من دیگر پدرم را ندیدهام. از وقتیکه پدرم رفته است تا امروز دنبال شاخ میگردم. همهجا را گشتهام. اما کسی نمیداند که شاخ در کجا پیدا میشود. شما میتوانید به من کمک کنید تا شاخ پیدا کنم؟ اگر به بزرگی شاخهای شما هم نباشد عیبی ندارد.
ملوس نمیدانست که دارد با پدربزرگش حرف میزند. به یاد نمیآورد که در عمرش هم او را دیده باشد. اما پدربزرگ که بچگی ملوس یادش بود، زود او را شناخت. همه حرفهای ملوس را خوب گوش کرد، بعد نگاهی به او کرد و خندید. پدربزرگ روی سر او چیزی را که ملوس نمیتوانست ببیند، دیده بود. وقتیکه حرفهای ملوس تمام شد، با مهربانی گفت:
– ملوس جان، ناراحت نباش. خوب شد که یکدفعه دیگر تو را دیدم. من پدربزرگ تو هستم. تو برای خودت مردی شدهای. دیگر بزرگ هستی. برای شاخ هم لازم نیست همهجا را بگردی. برو پیش مادرت. او جای این شاخها را به تو نشان میدهد.
وقتیکه پدربزرگ حرف میزد، ملوس با تعجب به شاخهای او نگاه میکرد. از حرفهای پدربزرگ خوشش نیامد. دلش میخواست هر چه زودتر پدربزرگ جای شاخها را به او نشان بدهد. با ناراحتی گفت:
– پدربزرگ، پیش مادرم که شاخ نیست. من ازآنجا میآیم. تمام زمستان و بهار و تابستان را هم دنبال شاخ گشتهام.
پدربزرگ که خیلی عاقل بود، باز نگاهی به سر ملوس انداخت، خندهای کرد و گفت:
– ملوس جان، خیلی از خانهات دور شدهای. ازاینجا تا پیش مادرت خیلی راه داری که بروی. وقتیکه به خانه برسی حتماً مادرت جای شاخها را به تو نشان میدهد. حرف من پیر را گوش کن و زودتر برگرد. اینطرفها نمیتوانی شاخ پیدا کنی.
از بس پدربزرگ به ملوس مهربانی کرد، ملوس امیدوار شد. فکر کرد:
– پدربزرگ که بد مرا نمیخواهد. باید حرفش را گوش کنم. او که خودش شاخهای به این بزرگی و قشنگی دارد بهتر میداند که من از کجا باید شاخ پیدا کنم.
ملوس از دیدن پدربزرگ خیلی خوشحال شده بود. دلش میخواست بازهم پیش او بماند. اما از این بیشتر دلش میخواست که شاخ داشته باشد. از پدربزرگ خداحافظی کرد و به راه افتاد.
شاخهای ملوس
ملوس خیلی از خانه دور شده بود. مجبور بود روزها و هفتهها راه برود تا به مادرش برسد. دلش میخواست مثل پرندهها دوتا بال داشته باشد تا بتواند پرواز کند و زودتر به خانه برسد.
چند ماه راه رفت. دیگر دنبال شاخ نمیگشت. دیگر از کسی چیزی نمیپرسید. تندتر راه میرفت تا زودتر
به خانه برسد. سرانجام، یک روز به سرزمین خودشان رسید. خیلی خوشحال بود. یکراست به همانجایی که با مادرش زندگی میکرد رفت. از دور مادرش را دید که روی سبزهها، کنار یک درخت نشسته است.
مادر ملوس تا از دور او را دید، خیلی خوشحال شد. از جایش بلند شد و دواندوان پیش آمد. او را بوسید و با مهربانی گفت:
– ملوس جان، آمدی! خیلی دلم برایت تنگ شده بود. وقتیکه تو مرا تنها گذاشتی و رفتی خیلی بچه بودی. اما حالا دیگر بزرگشدهای. یک مرد شدهای؟ آخر بگو برای چه گذاشتی و رفتی؟
مادر خیلی حرف داشت که به ملوس بگوید. در این مدت همهاش چشمبهراه او بود. ملوس هم خیلی حرف داشت که به مادرش بگوید. صورتش را به صورت مادرش چسباند و گفت:
– مادر جان، خیلی خوشحالم که پیش تو برگشتهام. من این مدت را دنبال شاخ میگشتم. آخر چرا آن روز پدرم نماند که به من بگوید از کجا شاخهایش را پیدا کرده است؟ همهجا رفتم و از همهکس پرسیدم، اما شاخ پیدا نکردم. توی آن جنگلهای دور، پدربزرگم را دیدم. او گفت تو میتوانی به من کمک کنی تا شاخ پیدا کنم. تو را به خدا به من کمک کن. جای شاخها را به من نشان بده.
مادر ملوس که از حرف زدن پسرش سیر نمیشد، نگاهی به سر او کرد و فهمید که پدربزرگ هم شاخهای ملوس را دیده است.
در این چند ماه، شاخهای ملوس از آنوقت هم که پیش پدربزرگ بود، بزرگتر شده بود. ملوس خودش نمیدانست که شاخهایش درآمده است.
مادر ملوس همهچیز را فهمیده بود. نمیخواست پسرش بیش از این برای پیدا کردن شاخ ناراحت باشد. با مهربانی به او گفت:
– پسر جان، پدربزرگ درست گفته است. من می دانم که شاخهای تو کجاست. با من بیا تا آنها را به تو نشان بدهم.
مادر به راه افتاد. ملوس هم که خیلی خوشحال شده بود به دنبال او رفت. رفتند و رفتند تا به سرازیری تپهای
رسیدند. پایین تپه، چشمه آبی بود. مادر ملوس رفت و کنار چشمه ایستاد و گفت:
– ملوس جان، بدو! بدو، بیا اینجا! توی آب یک جفت شاخ قشنگ میبینی.
ملوس از خوشحالی نمیدانست که سرازیری تپه را چطور بدود. دو بار نزدیک بود زمین بخورد. دوید و دوید تا کنار چشمه رسید. دور و برش را نگاه کرد. چیزی ندید. مادرش گفت:
– ملوس جان، جلوتر برو! سرت را پایین ببر، توی آب نگاه کن.
ملوس سرش را پایین برد و در آب صاف چشمه که مثل آینه بود خودش را خوب نگاه کرد. یک جفت شاخ قشنگ روی سرش دید! از خوشحالی پرید هوا. کمی به اینطرف و آنطرف دوید. دوباره به کنار چشمه آمد و خوب به شاخهایش نگاه کرد. باز پرید بالا و گفت:
– مادر جان! بیا شاخهایم را ببین!
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)