کتاب قصه کودکانه سوزن جادویی و پسر بازیگوش

قصه کودکانه: سوزن جادویی و پسر بازیگوش || دزدی کار بدیه!

کتاب قصه کودکانه

سوزن جادویی و پسر بازیگوش

بی‌اجازه به چیزی دست نزنید.

نویسنده: انید بلایتون
مترجم: شهکام جولایی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

یکی بود و یکی نبود. جادوگری بود که سوزنی جادویی داشت و کافی بود جادوگر به او بگوید: «بدوز!» و این سوزن همه‌چیز می‌دوخت؛ از کیسه گرفته تا لباس و جوراب و کلاه!

یکی بود و یکی نبود. جادوگری بود که سوزنی جادویی داشت

در همسایگی جادوگر پسری بازیگوش بود که می‌خواست برای خودش کیسه درست کند و میوه‌هایی را که از درخت می‌چیند در آن بریزد، اما این کار را درست بلد نبود. با خودش گفت: «چه می‌شد اگر جادوگر سوزنش را به من قرض می‌داد؟!»

چه می‌شد اگر جادوگر سوزنش را به من قرض می‌داد

بنابراین تصمیمش را گرفت و به خانه جادوگر رفت و گفت: «ممکن است سوزنتان را به من قرض بدهید؟» جادوگر گفت: «نه، این سوزن قیمتی است و آن را به هیچ‌کس نمی‌دهم.» و در را به روی پسرک بست.

این سوزن قیمتی است و آن را به هیچ‌کس نمی‌دهم

پسر بازیگوش با خود گفت: «یواشکی سوزن را برمی‌دارم، کیسه‌ها را با آن می‌دوزم و قبل از آن‌که جادوگر بفهمد سر جایش می‌گذارم.» بنابراین از پنجره‌ی خانه‌ی جادوگر وارد شد و سوزن را برداشت و آن را به خانه برد.

بنابراین از پنجره‌ی خانه‌ی جادوگر وارد شد و سوزن را برداشت

او تکه‌های ضخیم پارچه را کنار هم گذاشت و گفت: «سوزن، برایم کیسه بدوز!» سوزن جادویی دست‌به‌کار شد و ظرف چند دقیقه همه‌ی پارچه‌ها را به هم دوخت و چند کیسه درست کرد. پسرک منتظر بود سوزن دست از کار بردارد، اما سوزن هر پارچه‌ای را که گیر می‌آورد به هم می‌دوخت.

سوزن هر پارچه‌ای را که گیر می‌آورد به هم می‌دوخت.

پسرک انبردستی گیر آورد و با آن سوزن را گرفت.

اما فایده‌ای نداشت. سوزن از لای انبردست فرار کرد و بازهم شروع کرد به دوختن پارچه‌ها!

پسرک انبردستی گیر آورد و با آن سوزن را گرفت

بعد سوزن جادویی به سراغ رومیزی رفت. پسرک فوراً روی میز پرید تا مانع دوختن آن شود، اما سوزن، تند و تند شروع کرد به دوختن رومیزی و پسرک در وسط آن گرفتار شد. هر چه پسرک دادوفریاد زد و تقلا کرد فایده‌ای نداشت.

اما سوزن، تند و تند شروع کرد به دوختن رومیزی و پسرک در وسط آن گرفتار شد

دوستانش که صدایش را شنیدند به کمکش آمدند. آن‌ها سعی کردند با قیچی نخ‌ها را ببرند، اما نتوانستند. نخ این سوزن هم جادویی بود و نمی‌شد آن را برید. از دست آن‌ها هم هیچ کاری ساخته نبود!

آن‌ها سعی کردند با قیچی نخ‌ها را ببرند، اما نتوانستند

سرانجام آن‌ها ناچار شدند به سراغ جادوگر بروند. پسرک گفت: «خواهش می‌کنم به من کمک کنید!»

جادوگر خندید و گفت: «می‌دانستم این سوزن تو را تنبیه خواهد کرد! حالا من هم به تو کمک نمی‌کنم تا ادب شوی!»

سرانجام آن‌ها ناچار شدند به سراغ جادوگر بروند

دوستان پسرک که دیدند او خیلی ناراحت شده است به جادوگر گفتند: «خواهش می‌کنیم به او کمک کنید! او از کاری که کرده خیلی پشیمان است!»

دوستان پسرک که دیدند او خیلی ناراحت شده است به جادوگر گفتند: «خواهش می‌کنیم به او کمک کنید

جادوگر گفت: «بسیار خوب، اما اگر تو را از کیسه بیرون بیاورم قول می‌دهی که دیگر از این کارها نکنی و به مدت یک هفته هم در باغچه‌ی من کار کنی؟»

پسرک بازیگوش قبول کرد و جادوگر با قیچی نخ‌ها را برید و او را آزاد کرد.

پسرک بازیگوش قبول کرد و جادوگر با قیچی نخ‌ها را برید و او را آزاد کرد.

پسرک به باغچه‌ی جادوگر رفت و یک هفته در آنجا کار کرد.

او مرتب با خود تکرار می‌کرد: «دیگر هرگز بدون اجازه چیزی را که مال من نیست برنمی‌دارم.» و تا آنجا که می‌دانیم به قولش عمل کرد؟

پسرک به باغچه‌ی جادوگر رفت و یک هفته در آنجا کار کرد.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *