کتاب قصه کودکانه
سوزن جادویی و پسر بازیگوش
بیاجازه به چیزی دست نزنید.
مترجم: شهکام جولایی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
یکی بود و یکی نبود. جادوگری بود که سوزنی جادویی داشت و کافی بود جادوگر به او بگوید: «بدوز!» و این سوزن همهچیز میدوخت؛ از کیسه گرفته تا لباس و جوراب و کلاه!
در همسایگی جادوگر پسری بازیگوش بود که میخواست برای خودش کیسه درست کند و میوههایی را که از درخت میچیند در آن بریزد، اما این کار را درست بلد نبود. با خودش گفت: «چه میشد اگر جادوگر سوزنش را به من قرض میداد؟!»
بنابراین تصمیمش را گرفت و به خانه جادوگر رفت و گفت: «ممکن است سوزنتان را به من قرض بدهید؟» جادوگر گفت: «نه، این سوزن قیمتی است و آن را به هیچکس نمیدهم.» و در را به روی پسرک بست.
پسر بازیگوش با خود گفت: «یواشکی سوزن را برمیدارم، کیسهها را با آن میدوزم و قبل از آنکه جادوگر بفهمد سر جایش میگذارم.» بنابراین از پنجرهی خانهی جادوگر وارد شد و سوزن را برداشت و آن را به خانه برد.
او تکههای ضخیم پارچه را کنار هم گذاشت و گفت: «سوزن، برایم کیسه بدوز!» سوزن جادویی دستبهکار شد و ظرف چند دقیقه همهی پارچهها را به هم دوخت و چند کیسه درست کرد. پسرک منتظر بود سوزن دست از کار بردارد، اما سوزن هر پارچهای را که گیر میآورد به هم میدوخت.
پسرک انبردستی گیر آورد و با آن سوزن را گرفت.
اما فایدهای نداشت. سوزن از لای انبردست فرار کرد و بازهم شروع کرد به دوختن پارچهها!
بعد سوزن جادویی به سراغ رومیزی رفت. پسرک فوراً روی میز پرید تا مانع دوختن آن شود، اما سوزن، تند و تند شروع کرد به دوختن رومیزی و پسرک در وسط آن گرفتار شد. هر چه پسرک دادوفریاد زد و تقلا کرد فایدهای نداشت.
دوستانش که صدایش را شنیدند به کمکش آمدند. آنها سعی کردند با قیچی نخها را ببرند، اما نتوانستند. نخ این سوزن هم جادویی بود و نمیشد آن را برید. از دست آنها هم هیچ کاری ساخته نبود!
سرانجام آنها ناچار شدند به سراغ جادوگر بروند. پسرک گفت: «خواهش میکنم به من کمک کنید!»
جادوگر خندید و گفت: «میدانستم این سوزن تو را تنبیه خواهد کرد! حالا من هم به تو کمک نمیکنم تا ادب شوی!»
دوستان پسرک که دیدند او خیلی ناراحت شده است به جادوگر گفتند: «خواهش میکنیم به او کمک کنید! او از کاری که کرده خیلی پشیمان است!»
جادوگر گفت: «بسیار خوب، اما اگر تو را از کیسه بیرون بیاورم قول میدهی که دیگر از این کارها نکنی و به مدت یک هفته هم در باغچهی من کار کنی؟»
پسرک بازیگوش قبول کرد و جادوگر با قیچی نخها را برید و او را آزاد کرد.
پسرک به باغچهی جادوگر رفت و یک هفته در آنجا کار کرد.
او مرتب با خود تکرار میکرد: «دیگر هرگز بدون اجازه چیزی را که مال من نیست برنمیدارم.» و تا آنجا که میدانیم به قولش عمل کرد؟
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)