قصه کودکانه روستایی
ببری که موش شد
گذشته ات را فراموش نکن!
– برگرفته از کتاب: قصه گویی جلد 1
یکی بود یکی نبود. کنار یک جنگل سبز، خانهای بود. توی این خانه، پیرزن تنهایی زندگی میکرد. یک روز پیرزن دَم درِ خانه نشسته بود و نخ میریسید؛ ناگهان موش کوچولویی را دید که کلاغی دنبالش کرده بود.
پیرزن بلند شد و دنبال کلاغ دوید و با دوکش کلاغ را پراند و موش کوچولو را نجات داد. موش را به خانه برد و برایش یک کاسه برنج و شیر آورد. موش کوچولو نانونمک پیرزن را خورد و در خانهی پیرزن ماندگار شد. پیرزن از تنهایی درآمد و موش کوچولو هم یار و یاوری پیدا کرد.
مدتی گذشت. یک روز، پیرزن دَم در خانه نشسته بود و برنج پاک میکرد. موش هم دوروبرش میدوید و بازی میکرد. پیرزن هم گاهگاهی برایش چند دانه برنج میریخت. گربهای که از کنار خانه پیرزن میگذشت؛ موش را دید. دوروبر خانهی پیرزن چرخید و به موش نزدیک و نزدیکتر شد.
پیرزن گربه را دید و فهمید اگر چشم از موش بردارد گربه آن را میبَرد. آهی کشید و با خودش گفت: «کاشکی موشه یک گربه بود؛ آنوقت دستودل من اینقدر نمیلرزید.»
در یک چشم به هم زدن آرزوی پیرزن برآورده شد و موش کوچولو یک گربهی بزرگ و پشمالو شد. گربه صدای میومیوی گربهی دیگر را شنید؛ دُمش را روی کولش گذاشت و رفت.
آن شب، پیرزن با خیال راحت خوابید و گربه هم روی بام رفت تا گشتی بزند. نصف شب نشده بود که صدای پاسِ سگی بلند شد. گربه ترسید و توی اتاق دوید و رفت پشت صندوق پیرزن قایم شد. سگ واقواق میکرد و گربه میلرزید. پیرزن دلش به حال گربه سوخت و با خودش گفت: «کاشکی گربهام یک سگِ بزرگ میشد؛ آنوقت، هیچ سگی نمیتوانست به او آزاری برساند.»
بازهم آرزوی پیرزن برآورده شد. گربهی پشمالوی پیرزن یک سگ بزرگ و قوی شد.
سگ پیرزن شروع کرد به واقواق کردن. سگ وقتی صدای پاسِ سگ دیگری را شنید؛ رفت و پیرزن با خیال راحت خوابید. حالا پیرزن، هم از تنهایی درآمده بود و هم یک سگ داشت که از خانهاش مواظبت میکرد.
یک روز یک ببر گرسنه دوروبر خانهی پیرزن دنبال شکار بود. سگ جلو دوید و پاس کرد و ببر تا سگ را دید غرید و روی سگ پرید. پیرزن فریاد زد: «ایکاش سگ من یک ببر بود؛ آنوقت، دیگر حیوانی نمیتوانست به او حمله کند.»
این بار هم آرزوی پیرزن برآورده شد و سگ او یک ببر بزرگ و مغرور شد.
ببر که یک روز موش کوچکی بود حالا با غرور توی جنگل راه میرفت و از اینکه میدید هر جا میرود همهی حیوانها از ترس او پشت بوتهها و بالای درختها پنهان میشوند؛ خوشحال بود. هر وقت حیوان کوچکی را میدید، نعرهای میکشید و حیوان کوچک میترسید و فرار میکرد و ببر خوشحالتر میشد. پیرزن همهی اینها را میدید و چیزی نمیگفت. بالاخره یک روز وقتی ببر دنبال یک موش کوچولو کرده بود تا او را بترساند؛ حوصلهی پیرزن از کارهای ببر سر رفت و به ببر گفت: «به چه مغروری؟ فراموش کردهای که یک روز خودت هم یک موش کوچولو بودی؟»
ببر خشمگین شد و همهی محبتهای پیرزن را فراموش کرد و فریاد کشید: «هیچکس نباید به من بگوید که یک روز یک موش کوچولو بودهام.»
پیرزن گفت: «تو حیوان بدجنسی هستی. کاشکی همان موش کوچولویی بشوی که کلاغ دنبالت کرده بود.»
حرف پیرزن تمام نشده بود که ببر دوباره یک موش کوچولو شد. موش کوچولویی که از ترس میلرزید و دور خود میچرخید و بالاخره هم بهطرف جنگل فرار کرد و پیرزن دیگر او را ندید.
پیام قصه
هر انسانی، هنگامیکه مسیری را طی میکند و به توانایی میرسد باید دوران ناتوانی خویش را به یاد داشته باشد تا با ناتوانان به نیکی رفتار کند.
در قصهی «ببری که موش شد» موش وقتی ببر شد، گذشتهی خود را از یاد برد و از سر غرور و قدرت با موجودات دیگر برخورد کرد؛ آنقدر که پیرزن آرزو کرد که او دوباره همان موش کوچک شود و شد.
سؤالها:
- وقتی پیرزن دَم در خانه نشسته بود و نخ میریسید، چه دید؟
- چه شد که پیرزن آرزو کرد که موش او یک گربه شود؟
- وقتی موش ببر شد چه کرد؟
- پیرزن چه آرزویی کرد؟