داستان کودکانه
ای کی یو سان
پسر نابغه
بازنویسی: فرید بهنوا
چاپ چهارم، زمستان 1371
استخراج، تایپ و تنظیم آنلاین: سایت ایپابفا
به نام خدا
ای کی یو، پنج سالش بود که درس خواندن را شروع کرد. او برای درس خواندن، همراه مادرش به مدرسه شبانه روزی رفت. مدرسه شبانه روزی، همان جایی بود که « استاد بزرگ» در آنجا درس می داد.
در مدرسه شبانه روزی پنج پسر دیگر هم بودند. مادر ای کی یو، به آن پسرها سفارش کرد که با پسرش دوست باشند. مادر ای کی یو بعد از گفتن این حرف، به خانه برگشت.
فردا صبح پسرها از خواب بیدار شدند. خیلی زود شروع کردند به تمیز کردن اتاق . اما وقتی می خواستند کهنه هایشان را خیس کنند، همه دستها با هم توی سطل آب می رفت. به همین خاطر، يكدفعه سطل آب افتاد و آبش روی زمین خالی شد.
ای کی یو گفت: «من يك فكر خوب دارم .»
پسرها از حرف ای کی یو تعجب کردند. همه منتظر شنیدن حرف او بودند.
ای کی یو گفت: «من می گویم يك نفر کارش، آوردن آب باشد. يك نفر هم کارش، خیس کردن کهنه باشد. بقیه هم کف اتاق را دستمال بکشند. اگر این کار را بکنیم ، هم آب نمی ریزد و هم کارمان زودتر تمام می شود . »
پسرها همین کار را کردند. کار زود تمام شد. همه از فکر ای کی یو خوششان آمده بود .
شب شد. استاد بزرگ به ای کی یو گفت: «شمع نمازخانه را خاموش کن . »
ای کی یو شمع را خاموش کرد و پیش استاد برگشت. استاد بزرگ از ای کی یو پرسید: «شمع را چه جوری خاموش کردی؟» ای کی یو جواب داد: «با فوت خاموش کردم .»
استاد گفت: «چی! نفس آدم کثیف است. نباید فوت کند. باید شمع را با دست خاموش می کردی .»
فردا صبح ، استاد بزرگ دید که ای کی یو پشتش را به مجسمه کرده است و دعا می خواند. به او گفت: «ای کی یو چرا به مجسمه بودا پشت کرده ای؟! این کار گناه است .»
ای کی یو گفت: «شما خودتان گفتید که نفس آدم تمیز نیست. من پشتم را به مجسمه کردم که نفسم به آن نخورد .»
استاد بزرگ از باهوش بودن ای کی یو خوشش آمد.
يك روز استاد بزرگ توی اتاق نشسته بود و عسل می خورد.
شاگردها به استاد گفتند: «به ما هم عسل بدهید.»
استاد بزرگ گفت: «نه، نمی شود . این چیزی که من می خورم دوا است. ولی دوایی است که برای آدمهای بزرگ خوب است. برای بچه ها خوب نیست. اگر بچه ها این دوا را بخورند، می میرند.»
استاد بلند شد و از اتاق بیرون رفت. شاگردها شروع کردند به تمیز کردن اتاق استاد. کمی که گذشت. یکدفعه بشقاب استاد از دست یکی از پسرها افتاد و شکست.
پسرك شروع کرد به گریه کردن. ای کی یو گفت : «ناراحت نباش. من کارها را درست می کنم.»
ای کی یو ظرف عسل را آورد و گفت: «بخورید. » پسرها همه عسلها را خوردند.
– چقدر خوشمزه است!
– چقدر شیرین است!
استاد بزرگ آمد و چشمش به ظرف خالی عسل افتاد. ای کی یو گریه کنان گفت: «وقتی بشقاب شکست، ما ناراحت شدیم. آن دوا را خوردیم تا بمیریم و شما ما را ببخشید .»
استاد بزرگ خندید و گفت: «تو خیلی باهوشی! باز هم مرا شکست دادی .»
آقای چیكوسایی، خیلی تعریف ای کی یو را شنیده بود. يك روز استاد بزرگ و ای کی یو را به خانه اش دعوت کرد.
جلوی خانه آقای چیكوسایی يك رودخانه بود. برای رفتن به خانه او، همه باید از روی پل رد می شدند.
استاد بزرگ و ای کی یو به پل رسیدند. آنجا روی تابلو نوشته بودند: «روی این پل راه نروید.» ای کی یو گفت : «عیبی ندارد؛ ما رد می شویم .»
ای کی یو خیلی تند روی پل دوید. آقای چیكوسایی جلو آمد و گفت: «مگر آن تابلو را ندیدی؟»
ای کی یو جواب داد: «تابلو را دیدم. اما من از روی پل راه نرفتم. من روی پل دویدم.»
آقای چیكوسایی به ای کی يو آفرین گفت. بعد برای او و استاد بزرگ نهار آورد و گفت : «بدون برداشتن در بشقاب ، سوپ بخورید. »
ای کی یو خندید و گفت: «باشد. ما این کار را می کنیم. ولی این سوپ سرد شده. شما بدون اینکه در بشقاب را بردارید، سوپ را عوض کنید. اگر شما توانستید، ما هم می توانیم . »
همه فهمیده بودند که ای کی يو پسر باهوشی است. ژنرال هم این را می دانست. ژنرال، صاحب يك جای بزرگ بود .
يك شب ژنرال ای کی یو را به خانه اش دعوت کرد و گفت: «این ببر هرشب از توی تابلوی نقاشی بیرون می آید و شلوغ می کند. ما از این بر می ترسیم و خیلی ناراحت هستیم. از شما می خواهم که این ببر را با طناب ببندید .»
ای کی یو گفت: «به روی چشم ژنرال .»
استاد بزرگ تعجب کرده بود. این بود که گفت: «ای کی یو، تو چه طوری می خواهی ببر نقاشی شده را با طناب ببندی؟! مگر نمی دانی که این ببر را يك نقاش کشیده؟ »
ای کی یو گفت : «ناراحت نباشید استاد .»
بعد خودش را جمع و جور کرد و آماده شد که ببر را ببندد.
ای کی یو جلوی تابلوی ببر ایستاد و به ژنرال گفت: «شما ببر را هل بدهید تا از توی تابلو بیرون بیاید. وقتی که بیرون آمد، من دستگیرش می کنم. »
ژنرال خندید و گفت : «پیروز شدی . آفرین به هوشت!»
ژنرال به ای کی یو جایزه داد.
وقتی ای کی یو به مسافرت رفته بود، در بین راه به يك روستا رسید. در آن روستا غذایی پیدا نمی شد. همه مردم روستا گرسنه بودند.
کدخدای این روستا ثروتمند بود و همه چیز داشت. اما کدخدا به مردم هیچ کمکی نمی کرد و به آنها غذا نمی داد.
ای کیو به مردم روستا گفت: «من می روم و از کدخدا برای شما پول می گیرم.»
ای کیو یک شاخه خشک شده پیدا کرد و به خانه کدخدا رفت. به کدخدا گفت: «این عصای روحانی معروفی است که اسمش کوبوداشئی است.»
کدخدا خوشحال شد و گفت: «من این عصا را می خرم.»
کدخدا پول زیادی به ای کی یو داد و چوب خشك را خرید.
ای کی يو پول را به مردم دهکده داد.
اما یکی از مأمورهای کدخدا ای کی یو را دیده بود. آن مأمور می دانست که ای کی یو چوب را از روی زمین پیدا کرده است. برای همین، رفت و به کدخدا گفت: «آن پسر دروغ می گوید. این عصای روحانی نیست. يك چوب خشك بی فایده است.»
کدخدا عصبانی شد و دستور داد که ای کی یو را پیش او بیاورند. بعد به ای کی یو گفت: «دروغگو! این که عصای کوبوداشئی نیست. چوب خشك است. چرا مرا گول زدی؟ »
ای کی یو گفت: «عصای کوبوداشئی معجزه می کرد. من هم با این چوب خشك معجزه کرده ام یعنی برای مردم آب و غذا تهیه کرده ام . پس این چوب خشك هم می تواند مثل عصای روحانی باشد.»
کدخدا کمی ساکت ماند. بعد گفت: «راست می گویی . من اشتباه کردم. از این به بعد، به مردم فقیر کمک می کنم . »
آقایی بود که اسمش جنیبی بود. آقای جنیبی خیلی ثروت داشت. يك روز ای کی یو را دعوت کرد تا برایش دعا بخواند.
ای کی یو با لباس کهنه مسافرت به خانه آقای جنیبی رفت. وقتی به آنجا رسید، نگهبان داد زد: «برگرد برو. این چه لباسی است!»
ای کی یو لباس تمیز و گرانقیمتی پوشید و دوباره به خانه آقای جنیبی رفت. این دفعه او را با احترام زیاد به خانه راه دادند. ای کی یو عصبانی شد و گفت : «من همان ای کی یو هستم . چرا دفعه پیش مرا راه ندادید؟ شما مرا می خواهید یا لباسهای نو و قشنگم را؟»
ای کی یو لباسهای نو را در آورد و جلوی آقای جنیبی گذاشت. بعد گفت : بفرمایید. این هم لباسهای نو و قشنگ . »
آقای جنیبی خجالت کشید و از ای کی یو عذرخواهی کرد. ای کی یو به آقای جنیبی و خانواده اش یاد داد که لباس و ظاهر آدمها زیاد اهمیت ندارد. آنها فهمیدند که مهربان بودن و دانا بودن مهم است.
ای کی یوسان یکی از بزرگترین روحانیهای خانواده بزرگ «موروماچی» بود . ای کی یوسان فرزند امپراطور «گوکوماتسو» و در اصل، ولیعهد بود. اما به خاطر دشمنی خانواده مادرش با امپراطور، قصر را ترك كرد . ای کی یوسان از همان کودکی، خیلی باهوش و زیرك بود.
(این نوشته در تاریخ ۱۳ دی ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)