قصه کودکانه
الاغ و بار نمک
به نام خدا
عصر یک روز گرم تابستان بود. الاغی با چند کیسه پر از نمک، راه درازی را در یک کوهپایه در پیش داشت. خورشید همچنان گرم و سوزان بر الاغ و صاحبش میتابید. الاغ با خود گفت: «خیلی هوا گرم است! دارم از حال میروم!»
پس از ساعتی به رودخانهای رسیدند. الاغ با خوشحالی گفت: «وای! اینجا رودخانه است. چه آب خنکی! کمی آبتنی کنم، بعد حرکت میکنم.» و بهاینترتیب با خوشحالی وارد رودخانه شد.
اما همینکه وارد آب شد، پایش پیچ خورد و دیگر نتوانست خود را کنترل کند و ناگهان در آب افتاد. مرد باربر، به کمک الاغ آمد؛ اما الاغ متوجه شد که بارش خیلی سبک شده است و توانست بایستد. صاحب الاغ با ناراحتی گفت: «خدایا نمکهایم از دست رفت!»
الاغ که بار سنگینی از پشتش برداشته شده بود، با تعجب و کمی هم خوشحالی به خودش گفت: «نمکها، توی رودخانه از بین رفت.»
پس از چند روز، الاغ بازهم با کیسههایی از نمک بر پشت، همراه صاحبش از کوهپایه میگذشت که به همان رودخانه رسید و با خودش گفت: «این همان رودخانه است.»
مرد، افسار الاغ را بااحتیاط گرفت تا از رودخانه رد شوند؛ اما الاغ ناقلا خود را درون آب انداخت. آب رودخانه بار دیگر، نمکهای مرد بیچاره را در خود حل کرد. مرد باربر درحالیکه خیلی عصبانی شده بود، با خود گفت: «باید برای این الاغ تنبل چارهای بیندیشم.»
به همین خاطر، چند روز بعد که قرار بود از همان کوهپایه عبور کنند، چند کیسۀ پشمی تهیه کرد و بار را در آنها گذاشت و با الاغ بهسوی رودخانه حرکت کرد.
الاغ که از همهجا بیخبر بود، وقتی به رودخانه رسید، دوباره خودش را در آب انداخت؛ اما نمیدانست که پشم، در آب سفت و سنگین میشود. بله کیسههای پشمی، آب زیادی به خود کشیدند و خیلی هم سنگینتر از قبل شدند.
بهاینترتیب الاغ تنبل مجبور شد بار سنگینی را در آن راه سخت و طولانی، حمل کند.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)