قصه کودکانه آموزنده
کفشهای بازرگان
نه ولخرج باش، نه خسیس! میانه رو باش!
– از کتاب: قصه گویی ـ جلد ششم
روزی، روزگاری بازرگانی زندگی میکرد که خیلی خسیس بود. بازرگان فقط به این فکر بود که چیزی را ارزان بخرد و گران بفروشد. نه به فکر خواب و خوراک بود، نه به فکر حمّام، نه به فکر شال و کلاه بود، نه به فکر لباس؛ شال و کلاهش کهنه بودند و لباسش رنگ و رو رفته بود؛ اما از همه بدتر کفشهایش بود. کفشهایش را آنقدر وصلهپینه کرده بود که مثل دوتا لاکپشت، سنگین و سخت شده بودند.
روزی از روزها، بازرگان یکبار شیشه و عطر و چند توپ پارچه را به قیمت ارزانی خرید و از این خرید خیلی خوشحال بود. آنقدر که تصمیم گرفت به حمام برود.
وقتی توی حمام کفشهایش را درآورد، یکی از دوستانش او را دید و گفت: «دوست عزیز، خوب است یک جفت کفش بخری. با این کفشها همه به تو میخندند.»
بازرگان چند بار کفشهایش را زیرورو کرد و با خودش گفت: «نه، هنوز میتوانم آنها را به پا کنم.» و زود توی حمام رفت تا دیگر چیزی نشنود.
آن روز، قاضی شهر هم به حمام آمده بود. وقتی قاضی کفشهای بازرگان را دید، با خودش گفت: «چه کفشهای زشتی! بهتر است چشم کسی به آنها نیافتد.»
قاضی کفشهای بازرگان را کنار زد و کفشهای خودش را جای آنها گذاشت و توی حمام رفت.
وقتی بازرگان از حمام بیرون آمد، بهجای کفشهای خودش، کفشهای زیبا و نویی را دید. خوشحال شد. فکر کرد دوستش این کفشهای نو را بهجای کفشهای کهنه او گذاشته است. کفشها را پوشید و از حمام بیرون آمد.
از آنطرف، قاضی از حمام بیرون آمد و کفشهای خود را ندید. دوروبر را نگاه کرد، بازهم چشمش به همان کفشهای پروصله افتاد. با دادوفریاد گفت: «چه کسی کفشهای من را برده است و اینها را جاگذاشته است؟»
صاحب حمام کفشهای بازرگان را شناخت و قاضی دنبال بازرگان فرستاد.
بازرگان با ترسولرز پیش قاضی آمد. قاضی میخواست او را زندانی کند؛ اما وقتی ماجرا را شنید، راضی شد که فقط جریمهاش کند.
بازرگان جریمه را داد و ناراحت و عصبانی به خانه برگشت. توی راه یکسره میگفت: «با این پول میتوانستم یک جفت کفش بخرم، یک جفت کفش نو.»
وقتی به خانه رسید، کفشها را درآورد و فریاد زد: «کفشهای بهدردنخور، آبروی من را بردید. پولم را به باد دادید.» و کفشها را از پنجره به رودخانهای که از آنجا میگذشت، انداخت.
چند ماهیگیر توی رودخانه ماهی میگرفتند. کفشها توی تور آنها افتاد. تور سنگین شد. ماهیگیرها فکر کردند ماهی بزرگی گرفتهاند، اما وقتی تور را بالا کشیدند؛ کفشها را توی آن دیدند. میخهای کفش، تور را پاره کرده بود.
ماهیگیرها کفشهای بازرگان را شناختند و آنها را از همان پنجرهای که بازرگان کفشها را بیرون انداخته بود، توی خانه انداختند. ازقضا درست وسط بار شیشه و عطری که بازرگان آن روز خریده بود، افتاد. شیشهها شکستند و عطرها به زمین ریختند.
وقتی بازرگان سررسید و کفشها را وسط شیشههای شکسته دید، توی سرش زد و ناراحت و گریان کفشها را برداشت و از شهر بیرون رفت. کنار دروازهی شهر چاه آبی بود. بازرگان بدون اینکه فکر کند، کفشها را توی چاه انداخت، نفسی کشید و فریاد زد: «راحت شدم، راحت شدم.» و با خوشحالی به خانه برگشت.
چند روز بعد بازرگان، دید مردم سطل به دست به اینطرف و آنطرف میدوند. آب چاههای یک طرف شهر بند آمده بود. مردم تمام راههایی را که به چاه اصلی میرسید گشتند، بالاخره کفشهای بازرگان را که توی آب باد کرده بود و دوروبرش را گلولای گرفته بود پیدا کردند و بیرون کشیدند.
مردم بازرگان را گرفتند و پیش قاضی بردند. وقتی بازرگان کفشهای بادکرده و پر از گلش را جلو قاضی دید، نزدیک بود که از تعجب شاخ دربیاورد.
قاضی این بار هم بازرگان را جریمه کرد و هم یک ماه به زندان انداخت.
بعد از یک ماه، بازرگان با کفشی که مثل سنگ سخت شده بودند، به خانه آمد. یکراست به پشتبام رفت و کفشها را آنجا گذاشت. روی بام، نه کسی کفشها را میدید، نه کفشها با کسی کاری داشتند.
اما از بخت بد، آن شب گربهای روی بام، کفشها را دید. آنها را اینطرف و آنطرف کشید و کمکم تا لب بام برد. ناگهان کفشها سُر خوردند و روی سر مردی که از آنجا میگذشت افتادند. سر مرد شکست. مرد با سر شکسته کفشها را پیش قاضی برد.
دوباره بازرگان را به دادگاه بردند. بازرگان تا کفشها را دید به گریه افتاد.
مرد زخمی که دید بازرگان اینقدر از دست کفشها ناراحت است، شکایتش را پس گرفت. قاضی هم دلش به حال بازرگان سوخت و گفت: «حالا که بازرگان خودش نمیتواند از دست کفشها راحت شود، بهتر است خودمان کاری کنیم تا دیگر چشم هیچکس به آنها نیافتد.»
و از آن به بعد دیگر کسی ندید که بازرگان، کفش کهنه و سوراخ به پا کند.
پیام قصه:
میانهروی، بهویژه در کسب مال و خرج آن، سبب آرامش انسان میشود. قصهی «کفشهای بازرگان» نشان میدهد که چگونه اِفراط در کسب مال و تفریط در خرج آن، دشواریهای بسیاری در زندگی بازرگان به وجود میآورد.
[ افراط: زیاده روی کردن …. تفریط: کوتاهی کردن]
سؤالها:
- بازرگان فقط در پی چه بود؟
- توی حمام چه اتفاقی افتاد؟ پسازآن بازرگان با کفشهای خود چه کرد؟
- چرا قاضی دلش به حال بازرگان سوخت؟