قصه کودکانه اموزنده دهکده غرغروها

قصه کودکانه آموزنده: دهکده‌ی غرغروها || از زندگی راضی باشیم

کتاب قصه کودکانه و آموزنده

دهکده غرغروها

بر اساس یک افسانه قدیمی شرقی

نویسندگان: فلاویا ویدن و لیزا گیلبرت
مترجم: نگار ادیب زاده
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. در روزگاران گذشته در دهکده کوچک و قشنگی که در دامنه کوهی قرار داشت مردمی غرغرو زندگی می‌کردند که بیشتر وقت‌ها از همه‌چیز شکایت داشتند.

در روزگاران گذشته در دهکده کوچک و قشنگی که در دامنه کوهی قرار داشت مردمی غرغرو زندگی می‌کردند

آن‌ها هیچ‌وقت ازآنچه داشتند راضی و خوشحال نبودند. دائم بحث و مشاجره می‌کردند و همیشه غمگین به نظر می‌رسیدند. همه مردم آن دهکده مشغول کسب‌وکاری بودند و غذای کافی برای خوردن، لباس برای پوشیدن و خانه‌ای برای زندگی داشتند.

آن‌ها هیچ‌وقت ازآنچه داشتند راضی و خوشحال نبودند

به‌جای آنکه خدا را به خاطر این نعمت‌ها شکر کنند از همه‌چیز گله و شکایت می‌کردند و هرکدام از آن‌ها مشکل خود را بزرگ‌تر و زندگی‌اش را سخت‌تر از دیگران می‌دانست.

به‌جای آنکه خدا را به خاطر این نعمت‌ها شکر کنند از همه‌چیز گله و شکایت می‌کردند

زیبایی و سرسبزی دهکده‌شان را نمی‌دیدند: دهکده قشنگی را که در دامنه کوهی بود و کشتزارهایش در بهار و تابستان پر از گل‌های رنگارنگ و با طراوت می‌شد.

دهکده آن‌ها فقط در بهار و تابستان زیبا نبود. زمستان هم که فرامی‌رسید و برف همه‌جا را می‌پوشاند، سفیدی خیره‌کننده کوهستان در زیر آفتاب می‌درخشید و به هنگام غروب به رنگ صورتی کمرنگ و براقی درمی‌آمد؛ اما مردم آن دهکده‌ی کوچک متوجه نبودند چه آدم‌های خوشبختی هستند که در چنین روستای زیبایی زندگی می‌کنند.

روزی غریبه‌ای به دهکده آن‌ها آمد. او دوره‌گردی ژنده‌پوش بود که کتی کهنه و پاره بر تن، کلاهی وصله و پینه شده بر سر و چتری در دست داشت. یک سبد بزرگ هم از شانه‌اش آویخته بود.

روزی غریبه‌ای به دهکده آن‌ها آمد. او دوره‌گردی ژنده‌پوش بود

طنابی را چند بار دور کمر پیچانده بود و کفش‌هایی کهنه و وصله‌دار به پا داشت.

دوره‌گرد به میدان وسط دهکده رفت و ایستاد و گفت: «آهای مردم ده، کوهستان شما به درخشندگی جواهری زیباست و رنگ گلگون آفتاب، بر پشت‌بام خانه‌هایتان افتاده است. بااین‌همه، شما راضی و شاد نیستید. بیایید ای مردم، همگی دور من جمع شوید. من آمده‌ام تا به شما خوشبختی بفروشم.»

مردم به حرف‌های دوره‌گرد خندیدند. او را ابله خواندند

مردم به حرف‌های دوره‌گرد خندیدند. او را ابله خواندند و به او گفتند: «تو نه‌تنها قیافه‌ات مثل احمق‌هاست، بلکه حرف‌هایت هم احمقانه است. تو با خودت فقط یک طناب و یک سبد خالی آورده‌ای، آن‌وقت می‌خواهی به ما خوشبختی بفروشی؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟» و بلند و بلندتر به او خندیدند و بیشتر سرزنشش کردند.

بلند و بلندتر به او خندیدند و بیشتر سرزنشش کردند.

اما مرد دوره‌گرد لبخند می‌زد و چیزی نمی‌گفت. او سر طنابی را که به دور کمرش پیچیده شده بود به دست یکی از بچه‌های دهکده داد. مردم اگرچه شک داشتند، اما از روی کنجکاوی دور او جمع شدند تا کارهایش را تماشا کنند.

بلند و بلندتر به او خندیدند و بیشتر سرزنشش کردند.

کودک سر طناب را کشید و دوره‌گرد مثل فرفره به دور خودش چرخید، آن‌قدر چرخید تا طناب از کمر او باز شد و روی زمین، کنار سبد افتاد.

کودک سر طناب را کشید و دوره‌گرد مثل فرفره به دور خودش چرخید

کودک سر طناب را کشید و دوره‌گرد مثل فرفره به دور خودش چرخید

سپس دوره‌گرد یک سر طناب را به‌سوی دیگر خیابان پرت کرد تا به دور درختی که در آن نزدیکی بود بپیچد و سر دیگر آن را به دکلی که کنار خودش بود گره زد.

سپس دوره‌گرد یک سر طناب را به‌سوی دیگر خیابان پرت کرد

آن‌وقت گفت: «فروشگاه من اکنون باز است و آماده معامله. حالا هرکدام از شما که ناراضی و ناراحت هستید ناراحتی و مشکل خود را نزد من بیاورید و آن را درون این سبد بگذارید تا من با خوشبختی عوضش کنم.»

مردم دهکده مشغول پچ‌پچ و گفتگو شدند و مرد دوره‌گرد آن‌ها را تماشا می‌کرد.

یکی از آن‌ها خنده‌کنان گفت:

«این مرد احمق‌تر از آن است که من خیال می‌کردم.»

دیگری زیر لب گفت: «حتماً حقه‌ای در کار است.»

ناراحتی و مشکل خود را نزد من بیاورید و آن را درون این سبد بگذارید

سپس یکی از اهالی دهکده فریاد زد: «بیایید کاری را که گفته انجام دهیم و ببینیم چه می‌شود.»

و نفر بعدی ادامه داد: «ما که جز ناراحتی‌هایمان چیز دیگری را از دست نخواهیم داد.»

باآنکه اهالی دهکده حرف‌های دوره‌گرد را باور نکرده بودند، شِکوَه‌ها و مشکلاتشان را درون سبد او ریختند.

آن‌وقت، دوره‌گرد ژنده‌پوش سبد را بلند کرد، آن را به طناب آویخت و طناب را کشید. ناگهان سبد از یک سر طناب به سر دیگر آن سُر خورد و غلتید و تمام ناراحتی‌های مردم دهکده از داخل سبد به روی طناب ریخت.

و تمام ناراحتی‌های مردم دهکده از داخل سبد به روی طناب ریخت

چندی نگذشت که مردم دهکده آنچه را که سبب غرغر و گِله‌ی آن‌ها بود جلوی چشمان خود، آویخته بر طناب، دیدند.

و تمام ناراحتی‌های مردم دهکده از داخل سبد به روی طناب ریخت

چیزهایی مثل کت پاره ماهیگیر … موی قرمز نانوا… عصای کج‌وکوله خیاط…؛ و کفش‌های پاره‌پوره دختر گل‌فروش.

و تمام ناراحتی‌های مردم دهکده از داخل سبد به روی طناب ریخت

آنگاه دوره‌گرد گفت: «حالا، ای مردم خوب و مهربان، فقط یک کار دیگر مانده است که انجام دهید. به‌صف بایستید و هرکدام از شما چیزی را که فکر می‌کند کوچک‌ترین مشکل است برای خود از روی طناب بردارد.» مردم دهکده از حرف‌های دوره‌گرد ژنده‌پوش به فکر فرورفتند و سکوت سنگینی بین آن‌ها حکم‌فرما شد.

مرد ماهیگیر جلو رفت، به تمام مشکلات مردم دهکده که از طناب آویزان بود نگاه کرد

مرد ماهیگیر جلو رفت، به تمام مشکلات مردم دهکده که از طناب آویزان بود نگاه کرد و بعد رو به خیاط کرد و گفت: «من از کتم متنفر بودم. چون پاره و رنگ و رو رفته شده و یکی از دگمه‌هایش هم افتاده بود؛ اما حالا می‌بینم که باز بهتر است به‌جای هر چیز دیگر، کت خودم را از روی طناب بردارم. می‌توانم دگمه‌های نو برایش بخرم و پارگی‌هایش را هم بدوزم. تازه درست است که رنگ اصلی‌اش رفته، ولی به رنگ جدیدی درآمده است.»

بعد نوبت نانوا شد که گفت: «آخر یک عصا یا کت پاره به چه درد من می‌خورد؟ من تابه‌حال از موی قرمزم شکایت داشتم. چون باعث شده بود قیافه‌ام با دیگران فرق داشته باشد؛ اما حالا می‌فهمم که چون رنگ موی پدرم قرمز بوده، رنگ موی من هم قرمز شده. پس این رنگ مو نشانه خانوادگی من است و باید به داشتن آن افتخار کنم!»

دختر گل‌فروش خنده‌کنان به خیاط گفت: «کفش‌های من پای هرکدام از شما باشد مضحک به نظر نمی‌رسد

دختر گل‌فروش خنده‌کنان به خیاط گفت: «کفش‌های من پای هرکدام از شما باشد مضحک به نظر نمی‌رسد؟ من تابه‌حال به این فکر نیفتاده بودم. وگرنه می‌توانستم کفش‌هایم را تمیز کنم و واکس بزنم تا مثل روز اولش نو و زیبا بشود. حالا هم بهتر است کفش‌هایم را برای خودم نگه دارم.»

خیاط درحالی‌که به عصایش نگاه می‌کرد گفت: «عصای من خیلی محکم است و به من در راه رفتن کمک می‌کند. نمی‌دانم چرا تابه‌حال آن‌قدر از داشتن عصای به این خوبی شکایت می‌کردم. راستش را بخواهید باید از داشتن آن خوشحال هم باشم.»

آیا هرکدام از شما کوچک‌ترین مشکل را از روی طناب برداشته است؟

دیری نگذشت که هریک از مردم دهکده متوجه شد که مشکلش بسیار ناچیزتر از مشکل دیگران بوده است.

پس هرکس به‌سرعت مشکل خود را از روی طناب برداشت و بعد از چند ثانیه، طناب کاملاً خالی شد.

آن‌وقت غریبه‌ی دوره‌گرد پرسید: «آیا هرکدام از شما کوچک‌ترین مشکل را از روی طناب برداشته است؟»

مردم همه باهم گفتند: «بله»

آیا هرکدام از شما کوچک‌ترین مشکل را از روی طناب برداشته است؟»

غریبه‌ی دوره‌گرد گفت: «پس حالا شاد و خوش باشید.» بعد سبد و طناب خود را برداشت و آرام و آهسته دور شد.

غریبه سبد و طناب خود را برداشت و آرام و آهسته دور شد.

ازآن‌پس، اهالی دهکده دیگر دلیلی برای شکایت و غرغر نداشتند؛ زیرا آن غریبه‌ی دانا درس ارزشمندی به آن‌ها آموخته بود.

و حالا مردم آن دهکده‌ی کوچک و زیبا -که در دامنه کوهی بود- شاد و خوشحال زندگی می‌کردند.

the-end-98-epubfa.ir

نتیجه‌گیری:

این افسانه زیبای قدیمی به ما می‌آموزد که چگونه خوشبختی واقعی را در درون خود پیدا کنیم و از زندگی لذت ببریم.

(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *