قصه کودکانهی
گوزن و فیل
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری گوزنی که از راه رفتن در جنگل خسته و تشنه شده بود، کنار جوی آب بزرگی که در جنگل بود رفت تا آب بخورد. گوزن در حال آب خوردن بود که فیلی هم از راه رسید. فیل هم مثل گوزن خسته و تشنه بود. فیل تا کنار جوی آب رسید، خرطوم بلندش را در آب انداخت که آب بخورد. از این کار فیل، آبِ جوی به سروصورت گوزن پاشید.
گوزن ناراحت شد و گفت: «این چهکاری بود که کردی؟ ببین من خیس شدم.»
فیل گفت: «ببخشید، نمیخواستم اینطور بشود. بعدازاین مواظبم که وقت آب خوردن کسی خیس نشود.»
گوزن خرطوم فیل را نگاه کرد و گفت: «من نمیدانم این دماغ بزرگ فیلها به چه درد میخورد. مثلاینکه فیلها دماغ بزرگ دارند تا حیوانهای دیگر را خیس کنند.»
فیل گفت: «اگر شاخ بزرگ گوزن خوب است، خرطوم یا دماغ بزرگ فیل هم خوب است.»
گوزن با دستش به آب جوی زد و کمی آب به بیرون پاشید و گفت: «دماغ بزرگ فیلها کجا و شاخ بزرگ گوزنها کجا؟»
گوزن این را گفت و بیآنکه با فیل خداحافظی کند، رفت. فیل خواست حرفی بزند که گوزن جستوخیزکنان ازآنجا دور شد.
بله عزیز من… روزها و روزها گذشت. دیگر نه گوزن فیل را دید و نه فیل گوزن را دید. تا اینکه یک روز در جنگل، هوا توفانی شد؛ یعنی اینکه بادِ خیلیخیلی تندی آمد. توفان، جنگل را به هم ریخت، خیلی از درختها را شکست و میوهی خیلی از درختها هم پایین ریخت. در این وقت حیوانهای جنگل که غذایشان میوههای جنگل بود بهطرف درخت میوهای رفتند تا آن میوههایی که روی زمین ریخته بود، بخورند. گوزن هم که غذایش میوههای جنگل بود، همین کار را کرد. او خوشحال و خندان به دنبال پیدا کردن درخت میوهای بود که یکدفعه درختی پیش پای او روی زمین افتاد. این درخت را توفان شکسته بود. شاخههای درخت به شاخ گوزن گرفت و او را به روی زمین انداخت. دیگر گوزن نمیتوانست تکان بخورد. در این حال فریاد زد: «کمک کنید.»
با سروصدای گوزن، پرندهها و حیوانهای جنگل دور او جمع شدند؛ ولی هیچکس نمیتوانست کاری بکند. حالا هر چی هم میگذشت، گوزن بیشتر ناراحت میشد و بیشتر درد میکشید. پرندهها و حیوانها مانده بودند چهکار بکنند که یکدفعه صدایی آمد که گفت: «بروید کنار!»
آنها که کنار رفتند، یکدفعه فیل جلو آمد. فریاد شادی حیوانها و پرندهها بلند شد. خرگوش گفت: «این کار، کار فیل است. او میتواند به گوزن کمک کند.»
بله… فیل بیآنکه حرف بزند، اول با خرطوم بزرگ خودش درخت را جابهجا کرد بعد با پاهای بزرگ و پرزورش درخت شکسته را کنار انداخت.
گوزن از جا بلند شد و فیل را نگاه کرد. نمیدانست چه بگوید. فیل گفت: «حالا فهمیدی که دماغ بزرگ من به چه درد میخورد؟»
گوزن خجالت کشید. نمیدانست چه بگوید. فیل هم آرامآرام ازآنجا دور شد و رفت و رفت و رفت.
خب، با رفتن فیل، قصهی ما هم به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)