قصه کودکانهی
بازی هندوانه و طالبی و خربزه
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری در یک جالیز، هندوانه و خربزه و طالبیای باهم دوست بودند. بله، این سه تا دوست، همیشه باهم میگفتند و میخندیدند و خوش بودند.
هر صبح که آنها از خواب بیدار میشدند، حال هم را میپرسیدند و هر شب قبل از خواب که خورشید کمکم پشت کوهها میرفت، باهم خداحافظی میکردند. از این میوهها، طالبی بیشتر از خربزه و هندوانه، شوخی و بازی و بگوبخند میکرد. او گاهی هندوانه و خربزه را هل میداد و وقتی آنها قل میخوردند، بلندبلند میخندید.
یکی از روزها که طالبی، خربزه را هل داد، خربزه به او گفت: «دیگر این کار را نکن… دوست ندارم من را هل بدهی.»
(جالیز جایی است که این میوهها در آن بار میآیند.)
طالبی خندید و گفت: «چرا دوست نداری؟ مگر من کار بدی میکنم؟»
خربزه گفت: «بله، کار بدی میکنی، گفتن و خندیدن و حرف زدن بد نیست؛ ولی هل دادن کار بدی است، وقتی تو من را هل میدهی، نمیدانم بعد چه میشود.»
آنوقت رو به هندوانه کرد و گفت: «تو هم بگو که هل دادن و اینجور بازیها بد است.»
هندوانه گفت: «من هم اینجور بازیها را دوست ندارم. یکدفعه قل میخوریم و نمیدانیم که کجا میرویم.»
طالبی گفت: «خب قل نخورید، اینکه کاری ندارد. وقتی من شما را هل دادم، خودتان را نگه دارید.»
خربزه گفت: «نمیشود. وقتی میوهای روی زمین قل خورد و رفت دیگر نمیتواند خودش را نگه دارد. او آنقدر میرود تا توی چالهای بیفتد -که نمیتواند ازآنجا بیرون بیاید- یا به سنگی و چیز دیگری میخورد و میشکند.»
طالبی جلوتر آمد و خربزه را هل داد و گفت: «ولی من اینجوری نیستم. اگر میوهای مرا هل بدهد، میتوانم خودم را نگه دارم.»
هندوانه گفت: «من نمیدانم این بازی چه فایدهای دارد؟»
طالبی گفت: «این بازی، شیرین و بامزه است»
بله… چه بگویم و چه نگویم. وقتی خربزه دید طالبی فقط حرف خودش را میزند، او را آرام هل داد. طالبی هم قل خورد و رفت و رفت و رفت تا اینکه توی یک چاله افتاد. هندوانه رو به خربزه کرد و گفت: «این چهکاری بود که تو کردی؟»
خربزه گفت: «من که نمیخواستم اینجور بشود؛ ولی دیدی که او حرف گوش نمیکرد و در این چند روز من را خسته کرده بود.»
طالبی که توی چاله افتاده بود صدا زد: «کمک، کمک، من را ازاینجا بیرون بیاورید»
هیچکس نمیتوانست به او کمک کند؛ ولی یکدفعه از هر طرف گنجشکها از راه رسیدند. آنها سروصدا کنان بر سر طالبی ریختند تا شاید بتوانند کمی از آن را بخورند. با سروصدای زیاد گنجشکها صاحب جالیز از راه رسید. او که از جمع شدن گنجشکها توی آن چاله تعجب کرده بود، کنار چاله آمد.
گنجشکها ترسیدند و فرار کردند. او هم طالبی را برداشت و کنار هندوانه و خربزه گذاشت. طالبی خیلی ترسیده بود. نمیدانست چه بگوید.
هندوانه گفت: «حالت خوب است؟»
طالبی گفت: «اگر صاحب جالیز نرسیده بود، گنجشکها آنقدر به من نوک میزدند که نمیدانم بعد چه میشد.»
خربزه گفت: «خوشحالم که دوباره پیش ما برگشتی… حالا بگو چرا وقتی تو را هل دادم نتوانستی خودت را نگه داری؟»
طالبی ساکت شد و حرفی نزد. هندوانه برای اینکه طالبی و خربزه را بخنداند گفت: «حالا اگر من قل میخوردم و توی چاله میافتادم. صاحب جالیز هم نمیتوانست به من کمک کند.»
خربزه گفت: «برای چی؟»
هندوانه گفت: «برای اینکه من خیلی بزرگ و سنگین و چاقم!»
با این حرف آنها بلند خندیدند و خندیدند و خندیدند.
بله، با شاد شدن این سه دوست، قصهی ما هم به آخر رسید. پس وقت آن شد که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)