قصه کودکانه
دماغ سوخته!
عاقبت دزدی از زنبورها
باز نویس: مصطفی
چاپ سوم: زمستان ۶۶
تايپ، بازخوانی، ویرایش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
«بنام خدا»
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری يك خرس قهوهای بزرگ با زنش در يك غار زندگی میکردند. اما از روزی که آقا خرسه با روباه بدجنس دوست شده بود، دست به هیچ کاری نمیزد و خیلی تنبل شده بود. خاله خرسه وقتی دید هیچ غذائی برای خوردن ندارند بالای سر خرس قهوهای رفت و گفت:
– آقا خرسه چرا خوابیدی؟ چرا تنبل شدی؟ صدبار گفتم با روباه بدجنس دوستی نکن، اگر امروز به دنبال کار نروی، غذائی برای خوردن نداریم.
آقا خرسه وقتی حرفهای زنش را شنید از جا بلند شد و به طرف رودخانه به راه افتاد. او فکر میکرد چگونه يك ماهی خوب از رودخانه شکار کند. وقتی میخواست از غار خارج شود. خاله خرسه رو به او گفت:
– مبادا به نزدیک کندوی زنبورها بروی، مبادا گول حرفهای روباه بدجنس را بخوری!
آقا خرسه هم سری تکان داد و به راه افتاد اما در بین راه کم کم حرفهای روباه حیله گر به یادش آمد و کم کم هدف خود را فراموش کرد و با اینکه میدانست دزدی یکی از بدترین کارهاست، يك مرتبه فهمید که به نزدیک کندوی زنبورها رسیده است و بوی عسل آنچنان دهان آقا خرسه را آب انداخته بود که به زودی از یاد برد که هر کار بدی نتیجه بدی هم خواهد داشت.
خرس به درخت نزديك شد و با چند ضربه محکم سوراخ بزرگی در درخت بوجود آورد و يك تكه بزرگ عسل بیرون کشید.
اما به زودی زنبورها فهمیدند که این بار دزد بزرگی به خانه آنها میکوبد و میخواهد عسل آنها را بدزدد.
در این وقت زنبور نگهبان به همه زنبورها اعلام خطر کرد.
اولین زنبور که بیرون آمد، خرس قهوهای که گول هیکل بزرگ خودش را خورده بود توجه نکردو فکر کرد از زنبور کوچک کاری ساخته نیست.
اما پس از چندی هزاران زنبور وزوزکنان به طرف خرس قهوهای حمله کردند. خرس که از وحدت زنبورها ترسیده بود با آخرین توانی که داشت پا به فرار گذاشت. هر نیش زنبور که به سر و صورت خرس قهوهای فرو میرفت شیرینی عسل را از یاد او میبرد.
تنها کاری که توانست بکند، خیلی زود خود را به رودخانه رسانید و به داخل آب پرید و با اینکه از سردی آب میلرزید اما خود را به زیر آب کشید. اما زنبورها دست بردار نبودند و دور سر او وزوز میکردند. برای همین او مجبور شد سر خود را هم به زیر آب ببرد و کف رودخانه بنشیند. ولی آخر سر بینیاش از آب بیرون ماند و زنبورها به طرف بینی خرس بیچاره هجوم بردند و وقتی فهمیدند دیگر جایی برای نیش زدن نمانده، دست از سر خرس قهوهای برداشتند.
وقتی زنبورهاگروه گروه او را رها میکردند، در همین حال خرس قهوهای به سرعت از آب خارج شد و ترسان و لرزان خود را به يك غار نزدیک ساحل رسانید و مدت زیادی در آنجا پنهان شد وسر انجام وقتی فهمید که همه زنبورها رفتهاند با يك دماغ باد کرده از غار خارج شد.
و درحالی که به چپ و راست نگاه میکرد به یادش آمد که زنش در خانه در انتظار اوست. بنابراین به پائین ساحل رفت و با زحمت زیاد يك ماهی قزل آلای بزرگ از رودخانه گرفت و به سمت خانهاش به راه افتاد. اما چون دیر به خانه رسیده بود زنش خیلی زود فهمید که برای آقا خرسه مشکلی پیش آمده است و زمانی که دماغ او را دید، تازه متوجه شد که چه اتفاقی افتاده است.
با ناراحتی داد زد: «تو درحال دزدی از عسل زنبورها بودهای! این هم نتیجه دوستی با روباه حیله گر!» اما چون او زن دانا و مهربانی بود شوهرش را خیلی زود بخشید و يك حوله سرد روی بینی او گذاشت. بعد هم او ماهی قزل آلا را پخت و يك تكه بزرگ آن را به شوهرش داد و او فهمید که از این پس برای تهیه غذا خودش بیرون برود. چون میدانست شوهرش هرگز دوست ندارد دوستان او دماغ سوخته و باد کردهاش را ببینند و به کار به او پی ببرند.
بنابر این خرس قهوهای مجبور بود برای چند سال در غار بماند و مانند يك زندانی زندگی کند.
آنها (دشمنها) فقط از یك چیز میترسند که ما دیگر از آنها «تقلید» نکنیم.
چطور میشود که از آنها تقلید نکنیم؟ وقتی که بتوانیم خودمان بفهمیم.
آنها فقط از «فهمیدن» میترسند، از «تن» تو هرچه قوی هم بشه، ترسی ندارند، از گاو که گندهتر نمیشی، می دوشنت، از خر که قویتر نمیشی، بارت میکنند، از اسب که دوندهتر نمیشی، سوارت میشوند!
آنها از «فكر» تو میترسند.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ ۶ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)