دامبو، فیل پرنده
(دامبو فیل استثنائی)
ترجمه: ایرج کنعانی سال
چاپ: دهه 1350
تايپ، بازخوانی، ویرایش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
توضیح: در سرتاسر متن، واژه «دومبو» به «دامبو» تغییر کرد.
به نام خدا
خانم «يومبو» فیل چاق و چله ای بود که توی سیرک کار میکرد. آن شب، همه حیوانات سیرک جشن گرفته بودند، و همه مامانها منتظر ورود حاجی لک لکهای خوش خبر بودند که بچههایشان را از جنگلهای دور برایشان میآورند.
ساعت دوازده شب بود که یک مرتبه تمام آسمان پر از لک لک شد که نوک هر کدام بستهای آویزان بود.
لک لکها، درست وقتی که به بالای سر حیوانات سیرک رسیدند، نوک خود را تکان دادند و بستهها که هر کدام یک چتر کوچولو داشتند، به آرامی پائین آمدند. توی هر بسته یک بچه کوچولو بود که یک راست توی بغل مامان خودش افتاد.
این بار، وقتی کار پرتاب بچهها تمام شد… فقط یک مامان بود که از ناراحتی، درگوشه ای نشسته بود و گریه میکرد. این مامان بیچاره خانم «يومبو» همان فیل خوشگل ما بود که هیچ بستهای توی دستش نیفتاده بود.
صبح روز بعد، سیرک آماده حرکت شد، زیرا قرار بود همگی با قطار، به یک شهر دیگر بروند و در آنجا برنامه اجرا کنند. خانم یومبو، درحالی که روی صندلی واگن خود نشسته بود و با چشمهای غمگین به بیرون نگاه میکرد یک مرتبه دید یک لک لک خوشگل درحالی که بستهای را جلو پای او میگذارد، میگوید:
– این بچه شما است، معذرت میخوام که نتوانستم به موقع برسم.
خانم یومبو که از خوشحالی فریاد میکشید، پرید جلو و در بسته را باز کرد …
وای….. خدایا …. چه فیل کوچولوی خوشگلی!….
باید گفت که این کوچولوی ما یک فیل عجیب و استثنائی بود، زیرا گوشهای او آنقدر بزرگ بود که به زمین میرسید ولی این عیب کوچک، برای مامان یومبو که مدتها آرزوی داشتن یک بچه را داشت، چیز مهمی نبود. بنابراین دستش را دراز کرد و کوچولوی عزیزش را توی بغلش گرفت … وقتی که قطار به شهر رسید، همه حیوانات جمع شده بودند تا فیل کوچولو را تماشا کنند … بعضیها یواشکی در گوش هم میگفتند…«این دیگه چه جور فیلیه؟…
– وای، گوشای درازشو نگاه کن …
مامان یومبو اسم فیل کوچولو را «دامبو» گذاشته بود. دامبو یواش یواش بزرگ شد و مدیر سیرک تصمیم گرفت یک برنامه برایش بگذارد. برنامه دامبو این بود که با سایر فیلها یک دایره بزرگ درست میکردند و در حالی که کوچولوها روی فیلهای بزرگتر سوار میشدند، دور میدان میچرخیدند…حالا نور افکن های سیرک کاملاً روشن شده بودند، فیلها آماده نمایش شدند، نوبت که به دامبو رسید، گوش درازش زیر پایش گیر کرد. درحالی که داشت میافتاد محکم به دم دومی چسبید، فیل دومی هم پایش لیز خورد و افتاد روی فیل سومی… بالاخره همه فیلها تعادلشان به هم خورد و تلوتلوخوران افتادند روی سر همدیگر…
مدیر سیرک، فوراً برنامه را تعطیل کرد و تصمیم گرفت دامبو را از سایر فیلها جدا کند.
مامان یومبو که دیگه از ناراحتی نه با کسی حرف میزد و نه به سئوال کسی جواب میداد، فقط با چشمهای گریان نشسته بود و از دست این کوچولوی بی دست و پا غصه میخورد. دیگر نمیتوانست پیش سایر فیلها از دامبو طرفداری کند … تا میخواست حرفی بزند، همه او را مسخره میکردند. مامان يومبو دیگر نمیتوانست کوچولویش را ببیند زیرا دامبو، حالا تک و تنها مانده بود و تا میخواست با فیلهای دیگر صحبت کند، در حالی که همه پشتشان را به او میکردند فریاد میزدند:
– برو گمشو، گوش گنده بی دست و پا …
فقط یک موش کوچولو که لباس قرمزی پوشیده بود و یک کلاه سرخ مسخره روی سرش گذاشته بود، وقتی دید دامبو تک و تنها مانده، پیش او رفت و با ژست خنده داری گفت:
– به من میگن تیموتی …
دامبو هم گوشهای درازشو بالا آورد و گفت:
– به منم میگن دامبو گوش دراز!
آقا موشه که از دیدن قیافه دامبو خندهاش گرفته بود، گفت:
– تو همونی که برنامه سیرکو خراب کردی!
– ولی، آخه همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت …افسوس که این گوشهای گنده من!
– دلت میخواد من گوشهای تورو با نخ گره بزنم که زیر پات گیر نکنن؟ غیر از این هم چارهای نداری، چون آگه بخوای باز هم برنامه اجرا کنی، گوش هات دوباره تو را اذیت میکنن …
طولی نکشید که دامبو با گوشهای گره خورده فوراً برگشت پیش مدیر سیرک!
– آقای رئیس ببین …دیگه گوش هام مزاحم من نمیشن…
ولی دامبوی بیچاره متوجه نشده بود، موقعی که داشت تند تند به اطاق آقای رئیس میدوید، گره گوشهایش شل شده بود و درست موقعی که جلوی مدیر سیرک رسید، دوباره گوشهایش تا زیر پاهایش آویزان شده بودند. آقای رئیس با دیدن دامبو فریاد زد:
– گوش دراز مزاحم بازم که تو پیدات شد؟
دامبوی بیچاره باز هم تک و تنها به گوشهای رفت و… همینطور که نشسته بود و داشت غصه میخورد، سروکله دوست کوچولویش، تیموتی پیدا شد که رفت بالای سرش و سعی کرد تا در گوش دامبو، چیزهای خنده دار تعریف کند تا او را از ناراحتی در بیاورد. ولی فیل کوچولو، اصلاً گوشش به این حرفها بدهکار نبود …
چند تا کلاغ که از دور مواظب کارهای دوستان ما بودند، مرتب مسخرگی میکردند و میخندیدند. تیموتی به آنها گفت «چرا می خندین؟ اونکه تقصیری نداره آگه گوشاش دراز شدن …» کلاغها جواب دادند «خوب بهتره با این گوشهای گنده پرواز کنه!»
البته، کلاغها این جمله را برای مسخره کردن گفته بودند. دامبو که حرفهای آنها را شنیده بود با عجله گفت:
– مگه دیونه شدین…آخه من که کبوتر نیستم پر بزنم …
یکی از کلاغها درحالی که سرش را نزدیک گوش دامبو آورده بود گفت:
– خب، امتحانش که ضرر نداره …
بالاخره تیموتی و دوستای کلاغش، دامبو ی بیچاره را مجبور کردند که از درخت بالا برود و روی شاخه آن بایستد تا برای پرواز آماده شود. البته این قسمت برنامه برای فیل کوچولوی ما خیلی مشکل بود … یکی از کلاغها، برای اینکه ترس دامبو کمتر شود، یک پر کوچولو از بال خود را کند و روی خرطوم دامبو گذاشت … اینطوری، به دامبو فهماند که او هم مثل پرندهها، پر دارد و درحالی که به او دلگرمی میداد گفت:
– دامبو، این یک پر جادوئیه و نمیذاره تو بیفتی، فقط سعی کن محکم گوش هاتو بالا و پائین ببری …
ولی دامبو، هنوز تصمیم به پرواز نگرفته بود و تیموتی، درحالی که به کمک کلاغها از پشت او را هل میداد گفت:
– دامبو، یا الله نترس… منم باهات میام…
طولی نکشید که دامبو با کمال راحتی روی هوا بال میزد (ببخشید) گوش میزد! ….
تیموتی درحالیکه از خوشحالی روی سر آقا فیله به رقص آمده بود، فریاد زد:
– هورا …هورا حالا میخوام ببینم کی میتونه باز هم به تو بخنده.
کلاغها هم مرتب برای دامبو دست میزدند و او را تشویق میکردند. رئیس سیرک با دیدن این منظره فریاد زد:
– عالیه، عالیه، از همین الان، بهترین برنامه سیرک رو به تو میدم …
بالاخره از فردای آن روز، دامبو، برنامه استثنائی خودش را شروع کرد و درحالیکه همه مردم برایش هورا میکشیدند، مثل هواپیما دور سیرک پرواز میکرد. اینقدر برنامه فیل استثنائی، عالی و قشنگ شده بود که مردم مرتب فریاد میزدند: «دامبو … دامبو…. ما دامبو را میخوایم» و تماشاچیان اصلاً به فیلهای دیگر نگاه نمیکردند…
مامان یومبو، حالا دیگر میتوانست به بچه کوچولوی خود افتخار کند. حالا، همه جا سرش را بالا میگرفت و میگفت:
– بله…اونی که داره پرواز میکنه، بچه عزیز خودمه …
مدیر سیرک دستور داده بود برای مامان یومبو و بچه کوچولویش یک اطاق خیلی قشنگ درست کنند. بچهها به مجرّدی که به سیرک میرسیدند فریاد میزدند:
– بچهها عالی شده، بچهها عالی شده… دامبو کوچولو واردشده، آماده پرواز شده!
«پایان»
(این نوشته در تاریخ ۶ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)