فندك جادو
ترجمه: محمدرضا جعفری
چاپ اول: 1343
چاپ چهارم: 1354
مجموعه کتاب های طلایی – جلد 30
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
توضیح: تصاویر کتاب کیفیت خوبی نداشت و خروجی آن بهتر از این نشد.
این داستان:
به نام خدا
فندک جادو
هوا خیلی گرم بود و آفتاب سوزانی به جاده میتابد. از انتهای جاده، سربازی به حالت قدم رو، از جبهه برمیگشت. قدمهایش بهقدری منظم و مرتب برداشته میشد که این فکر پیش میآمد، شاید هنوز دارد در پادگان و از برابر فرمانده اش رژه میرود. اما این طرز قدم برداشتن دیگر برای او عادت شده بود.
سرباز همانطور که با قدمهای محکم پیش میآمد، به آهستگی زیر لب زمزمه میکرد: «چپ، راست، چپ راست.» اما ناگهان ایستاد. چون پیرزن جادوگری جلواش را گرفت. پیرزن آنقدر زشت و تنفرانگیز بود که سرباز باوجوداینکه مرد دلاوری بود، احساس وحشت کرد. جادوگر دست استخوانیاش را بلند کرد و گفت:
– «صبحبهخیر سرباز! تو خوشهیکل، قوی و زیبایی! تو سرباز شجاعی هستی که ماهها در جبهه جنگیدهای؛ اما حالا هیچچیز نداری و بیچاره و تهیدستی. اینطور نیست؟»
سرباز با بیحوصلگی جواب داد:
– البته که بیچیز هستم. مگر جنگ و ستیز چیزی هم برای مردم میگذارد، حالا از سر راهم برو کنار و بگذار بروم!
اما پیرزن پافشاری کرد و گفت:
– «عصبانی نشو، سرباز قشنگ. من به تو پول میدهم. هرچقدر که بخواهی و تو را ثروتمند و خوشبخت میکنم، دیگر چه چیزی بهتر از اینها؟»
سرباز پرسید:
– «راستی!؟ خوب، در عوض چهکاری باید برایت انجام بدهم؟ حتماً کار دشوار و سختی است.»
پیرزن به درخت بلوط بزرگی که در کنار جاده بود، اشاره کرد و گفت:
– «آن درخت بلوط را میبینی؟ تنه درخت توخالی است و سوراخی که در تنه آن است به سه اتاق بزرگ باز میشود. من میخواهم این طناب را دور کمرت بندم. تو باید از درخت بالا بروی و توی آن سوراخ بروی و آنقدر خودت را پایین بکشی تا به کف آن برسی و فندکی را که مادربزرگم، در آخرین دفعهای که توی سوراخ رفت، آن را جا گذاشت، پیدا کنی و برایم بیاوری.»
سرباز پرسید:
– «پس پولی که میخواستی به من بدهی چه طور میشود؟»
پیرزن با صدای خفهای جواب داد:
– «پول را توی درخت پیدا میکنی. حالا بیا پیشبندم را بگیر! این طناب را هم دور کمرت ببند.»
سرباز پیشبند را گرفت و طناب را هم دو دور، دور کمرش پیچید و داشت میرفت که ایستاد و پرسید:
– «خوب، من حاضر هستم. بگو ببینم، پولها را کجا میتوانم پیدا کنم؟ برای چه پیشبندت را به من دادهای؟»
جادوگر گفت:
– «وقتیکه توی سوراخ رفتی و به ته آن رسیدی، اولین اتاق را سر راهت میبینی. توی اتاق برو! در اتاق يك صندوق بزرگ آهنی هست که سگ بزرگی که چشمانش بهاندازه نعلبکی است روی آن نشسته. اما تو نترس. پیشبندم را روی زمین پهن کن، سگ را بگیر و روی آن بگذار. او به تو آزاری نمیرساند. آنوقت با خیال راحت میتوانی به سراغ صندوق بروی. صندوق پر از سکههای مسی است. هرچقدر که میخواهی بردار!»
سرباز پرسید:
– «راستي؟ هرچقدر که خواستم؟»
جادوگر خنده خشك و زنگداری کرد و جواب داد:
– «بله. پسازآن دوباره سگ را روی صندوق میگذاری و پیشبند را برمیداری و به اتاق دوم میروی. در آنجا سگ دیگری میبینی که روی صندوق آهنی بزرگتری نشسته و چشمهایش به بزرگی سنگ آسیاب است. اما تو نترس! سگ را بردار و روی پیشبند من بگذار و بعد با خیال آسوده هرچقدر که میخواهی از توی صندوق سکه نقره بردار!»
سرباز با شگفتی و هیجان گفت:
– «سکه نقره؟ راست میگویی؟ آیا سگ میگذارد آنها را بردارم؟»
جادوگر گفت:
– «هرچقدر که میتوانی بردار. آنگاه سگ را روی صندوق بگذار و پیشبندم را بردار و برو تا به اتاق سوم برسی. در آنجا صندوقی بزرگتر از آن دوتای قبلی وجود دارد و این صندوق پر از سکههای طلا است، اما سگی که از آن مراقبت میکند، چشمهایش بهاندازه قبه برج است. تو از این سگ هم نباید بترسی، پیشبندم را پهن کن و سگ را روی پیشبندم بگذار و هرچقدر سکه طلا میخواهی، برمیداری.»
سرباز درحالیکه از خوشحالی زیاد سر از پا نمیشناخت، با شادمانی فراوان فریاد زد:
– «بس است، دیگر داری زیاده از حد برایم اوضاع داخل سوراخ را شرح میدهی. بس است، حالا بگذار فوراً توی سوراخ بروم!»
و این را گفت و از درخت بالا رفت و از آن بالا به پایین سوراخ سر خورد. وقتیکه پایش به زمین رسید، به دری رسید که دور آن شعلههای آبیرنگی میسوخت. در را فشار داد و باز کرد و خودش را در اولین اتاق یافت. سگ بزرگی که چشمهایش بهاندازه نعلبکی بود، روی صندوق بزرگی نشسته بود و زلزل به او نگاه میکرد. اما بههرحال، سرباز پیشبند جادوگر را پهن کرد و سگ را از روی صندوق برداشت و روی آن گذاشت. بعد در صندوق را باز کرد: صندوق پر از سکههای مسی درخشان و زیبا بود. با شتاب فراوان آنها را توی جیبش، چکمههایش و حتی کلاهش ریخت و حتی مقداری از آنها را هم در جای تفنگش جا داد. بعد در صندوق را بست، سگ را سر جایش گذاشت، پیشبند را برداشت و از آن اتاق بیرون رفت و به در اتاق دوم رسید. در اتاق دوم را هم باز کرد.
توی این اتاق سگی را دید که چشمهایش به بزرگی سنگ آسیاب بود و روی صندوق آهنی بزرگی نشسته بود. سرباز زمزمهکنان گفت: «تو نمیتوانی مرا بترسانی!» و نزديك سگ رفت، او را بلند کرد و روی پیشبند گذاشت. بعد در صندوق را باز کرد و چشمش به سکههای نقره افتاد. آنوقت سکههای مسی را که با خود برداشته بود، کناری ریخت و سکههای نقره را برداشت و در جیبها، چکمهها و کلاهش جا داد. سپس سگ را سر جایش گذاشت، پیشبند را برداشت و از آن اتاق بیرون آمد و در اتاق سوم را که گرداگرد آن شعلههای زردرنگی میسوخت باز کرد.
توی اتاق سوم، بزرگترین صندوق را دید که سگ وحشیای روی آن نشسته بود. چشمهای این سگ بهاندازه قبه برج بود.
سرباز ابتدا از دیدن چشمهای هراسآور سگ ترسید، اما دوباره دل و جرئتش را بازیافت و با صدای ملایم و آرامی گفت: «آرام، آرام، حيوان!» آنوقت سگ را برداشت و روی پیشبند گذاشت. بعد در صندوق را باز کرد. همینکه در صندوق کنار رفت نمیتوانست آنچه را میبیند باور کند؛ چون صندوق پر از سکههای طلا بود. او بیدرنگ سکههای نقره را از جیب و کفش و کلاهش بیرون ریخت و آنها را با سکههای طلا پر کرد. بعد سگ را سرجایش گذاشت و برگشت و فریاد زد:
– «آهای پیرزن جادوگر، کمکم کن بیایم بیرون!»
جادوگر گفت: «فندك را با خودت آوردی!»
سرباز فریاد زد: «آه، خدایا، کاملاً فراموشش کرده بودم.» و برگشت تا آن را بردارد. کمی بعد دوباره داد زد:
– «برش داشتم خواهش میکنم طناب را بکش…»
سرباز آنقدر طلا با خود برداشته بود که خیلی سنگین شده بود و جادوگر بهسختی میتوانست او را بالا بکشد. سرانجام وقتیکه به جاده رسیدند پیرزن به او گفت: «سرباز، تو الآن خیلی طلا داری، حالا دیگر مرد توانگری شدهای. خوب فندك مادربزرگم را بده ببینم!»
سرباز به فندك نگاه کرد. دید فندک کهنه و زنگزده است، اما نتوانست سر دربیاورد چرا پیرزن آنقدر مشتاق فندك است. پرسید: «با این فندك كهنه چهکار میخواهی بکنی؟» در این وقت پیرزن خشمگین شد و گفت: «این دیگر به تو مربوط نیست. تو سهم خودت را برداشتهای. فندکم را بده و برو!»
سرباز گفت: «خوب، پس انتخاب کن. یا بگو این فندك به چه دردی میخورد بااینکه خودت را برای مرگ آماده کن.»
پیرزن فریاد زد: «نمیگویم!» و سرباز هم شمشیرش را کشید و او را کشت. بعد بهتندی به راه افتاد تا به نزدیکترین شهر رسید.
حالا دیگر مرد ثروتمندی بود و هرچه میخواست میتوانست بخرد. سرباز اولین کاری که کرد یکدست لباس نو و زیبا خرید و در بهترین مهمانخانه شهر در اتاق گرفته بود و بهترین غذاها را سفارش داد.
او این کار را آنقدر ادامه داد و آنقدر داشت، از مردم دعوت میکرد تا با او بخورند و بنوشند و خوشحال باشند، که طولی نکشید دوستان زیادی پیدا کرد. يك روز شنید که پادشاه آنجا دختر زیبایی دارد. سرباز پیش خودش گفت: «خیلی دلم میخواهد او را ببینم.» اما به او گفتند: «شاهزاده خانم مثل زندانیها، در برج بلندی زندگی میکند، که خندقهای ژرف پرآبی دورادور آن را فراگرفته و کسی را یارای رفتن به این برج نیست، چون جادوگری پیشگویی کرده است که شاهزاده خانم با يك سرباز ساده عروسی خواهد کرد و پدر و مادر او، پادشاه و ملکه، به هر ترتیب که شده میخواهند نگذارند پیشگویی جادوگر درست از آب دربیاید!»
سرباز گفت: «چقدر بد! خیلی دلم میخواست شاهزاده خانم را ببینم.»
بههرحال، از وقتیکه شنید این کار غیرممکن است، دیگر زیاد دنبال این فکر نرفت که از چه راهی خودش را به شاهزاده خانم برساند و زندگی خوشش را دنبال کرد. همهاش با دوستان به گردش میرفت، هرشب میرقصید و به خوشی میخورد و مینوشید، از چپ و راست پول خرج میکرد تا وقتیکه دیگر پولهایش ته کشید.
يك روز صبح از جا بلند شد و وقتیکه حسابهایش را کرد، دید فقط یک سکه برایش باقی مانده! صورتحساب مهمانخانه را پرداخت و از آنجا به اتاق زیر شیروانی یك مهمانخانه پست، اسباب کشی کرد. از آن پس ناگزیر بود لباسهای نازنینش را بفروشد. از وقتیکه تعداد پلههایی که به اتاقش میرفت زیاد شد، دوستانش دیگر به سراغ او نرفتند.
یک روز سرباز در اتاقش نشسته بود و افسوس میخورد. چون حتی پول نداشت که برای روشنایی اتاق شمع بخرد، همین طور که افسرده و ناراحت نشسته بود، ناگهان به یاد فندکی افتاد که پیرزن ناگزیرش کرده بود آن را از توی سوراخ درخت بیرون بیاورد.
او پیچ سنگ فندك را چرخاند و وقتیکه اولین جرقه نمایان شد، ناگهان در باز شد و سگی که چشمهایش به بزرگی نعلبکی بود وارد شد، و پرسید: «ارباب چه میخواهید؟»
سرباز گفت: «خوب، خوب، خوب، يك فندك جادو! عالی شد.» بی درنگ دستور داد: «برایم غذا و آب بیاور»
بعد از چند دقیقه، سگ، درحالیکه سبدی پر از غذا به دهان گرفته بود نمایان شد. سرباز با دیدن سگ و غذاهای بسیار لذيذی که آورده بود به خودش گفت: «چهکار خوبی کردم که فندك را به آن پیرزن جادوگر ندادم. به چه دردش میخورد؟»
به راستی که فندك شگفت آوری بود. وقتیکه سرباز يك بار پیچ سنگ آن را میچرخاند سگی که چشمانش به بزرگی نعلبکی بود، و وقتیکه دوبار پیچ سنگ آنرا میچرخاند، سگی که چشمهایش به بزرگی من آسیاب بود، و وقتیکه سه بار پیچ سنگ آنرا میچرخاند، سگی که چشمانش به بزرگی قبه برج بود میآمدند و بدون کوچکترین درنگی آرزوهای سرباز را برآورده میکردند. سرباز پول و لباسهای زیبا خواست و باز به همان مهمانخانهای که پیش از این در آن به سر میبرد و ناگزیر به ترکش شده بود، رفت. از همآنوقتیکه او خوش لباس، خوش هیکل و خوش قدوقواره شد، دوستانش دوباره دورش جمع شدند، «چون خیلی به او علاقمند بودند!»
يك روز غروب سرباز با خود گفت: «چرا تا به حال نتوانستهام راهی برای دیدن دختر شاه پیدا کنم؟ همه از زیبایی او تعریف میکنند، حتماً باید در زیبایی بی نظیر باشد؛ اما چه فایده که او را مثل بلبل در قفس کردهاند، پس این همه زیبایی به چه دردش میخورد. کاش وسیلهای برای دیدنش پیدا میکردم» و بعد به فکر فرو رفت، اما هنوز لحظهای نگذشته بود که به فکرش رسید انجام این کار را هم از فندك بخواهد. فندك را از جیبش درآورد و پیچ سنگش را یکبار مالید. همان سگی که نگهبان پولهای مسی بود و چشمانی به بزرگی نعلبکی داشت، جلویش نمایان شد. سرباز به سگ گفت:
– «می دانم که دیروقت است، اما مدتهاست که در آرزوی دیدار شاهزاده خانم هستم. حتی برای یک دقیقه هم که باشد، خودت که می دانی!»
چند ثانيه بعد، سگ درحالیکه شاهزاده خفته زیبایی را بر پشت خود داشت، پیدا شد. شاهزاده خانم آنقدر زیبا و سحرانگیز بود که سرباز نتوانست از بوسیدن او خودداری کند و صبح روز بعد، شاهزاده خانم به پدر و مادرش گفت که چطور شب پیش سگ بزرگی آمد و او را نزد سربازی برد و سرباز هم او را بوسید.
شاه و ملکه از شنیدن این جریان خیلی خشمگین شدند و به وفادارترین ندیمههای پیر دستور دادند که در کنار شاهزاده خانم باشد و تمام شب را از او مراقبت کند. البته، سرباز میخواست دوباره شاهزاده خانم را ببیند و به سگ گفت که او را نزدش بیاورد.
به این ترتیب، ندیمه تا آنجا که میتوانست سنگ را دنبال کرد. وقتیکه به در خانه سرباز رسید. با ذغال به در منزل سرباز، صلیب سیاهی گذاشت و دوید تا پادشاه را خبر کند. از سوی دیگر سگگ هم يك تکه ذغال برداشت و روی همه درهای خانههای آن محل، صلیب سیاه کشید.
صبح، وقتیکه شاه و ملکه به آن محله رفتند، نتوانستند سرباز را پیدا کنند. اما این بار که سگ آمد تا شاهزاده خانم را ببرد ملکه که خیلی زرنگ بود، فکری به خاطرش رسید و کيسة کوچک پر از آردی را، که سوراخ ریزی داشت، دور گردن شاهزاده خانم بست تا وقتی سگ دوباره آمد تا دختر زیبا را نزد اربابش ببرد، آرد، رد پای او را نمودار کند.
نگهبانان بی درنگ سر رسیدند و سرباز را دستگیر کردند و پادشاه دستور داد هرچه زودتر او را دار بزنند.
سرباز شبی را با افسوس و غم بسیار در زندان تنگ و تاریکی گذراند و وقتی روز شد. زندانبان آمد و به او گفت: «فردا دارت میزنند تا دیگر از این گستاخیها به سرت نزند!» سرباز از شنیدن این خبر رنگ از رویش پرید چون هیچ امیدی به رهایی خود نداشت، برای این که فندکش را در مهمانخانه جا گذاشته بود.
روز اعدام رسید. مردم دسته دسته از خانههایشان بیرون میآمدند و از جلوی زندانی میگذشتند و به سوی میدان اعدام میرفتند. در میان جمعیت، پسر کفش دوزی بود که با پیشبندش به سرعت به سوی میدان میدوید تا جای خوبی برای تماشا پیدا کند. پسر از بس تند میدوید، یک لنگه کفشش از پایش در آمد و به دیوار زندان سرباز خورد.
وقتیکه پسر رفت کفشش را بردارد، سرباز گفت: «آهای پسر، چقدر عجله میکنی؟ تا من به میدان نیایم که خبری نیست. اگر بتوانی بدوی و فندك مرا از مهمانخانه بیاوری و به من بدهی، چهار سکه سیاه به تو میدهم. بدو، آفرین پسر!»
پسر کفش دوز همین که اسم پول را شنید با شتاب هرچه بیشتر به مهمانخانه رفت و فندك را برداشت و آورد و آن را به سرباز داد.
میدان اعدام بیرون از شهر بود. در میان میدان دار بلندی برپا کرده بودند و مردم با ناشکیبایی انتظار میکشیدند تا هرچه زودتر مراسم اعدام را تماشا کنند. شاه و ملکه هم در جایگاه ویژه، در برابر دادستان کل و وزیران خود نشسته بودند.
گروهی نگهبان، سرباز را روی گاری اعدامیان گذاشتند و او را به میدان آوردند.
سرباز به پادشاه گفت: «پادشاها، آیا میتوانم برای آخرین بار چیقم را دود کنم؟» پادشاه خواهش سرباز را پذیرفت. آنگاه سرباز پیچ سنگ فندك را یکبار، سپس دوبار و بعد سه بار چرخاند و سه سگ بی درنگ حاضر شدند و به سربازها و نگهبانان یورش بردند و گروهی از آنها را به دندان گرفتند و مانند بادكنك به هوا پرت کردند و سپس با درندگی بسیار به سوی جایگاه شاه و ملکه روی آوردند.
اما پادشاه همین که دید سگها دارند به سوی او يورش میآورند، رو به سرباز کرد و فریاد زد: «جلوی سگها را بگیر! قبول دارم که با دخترم عروسی کنی!» مردمی که در میدان بودند، اول هاج و واج ماندند، اما لحظهای بعد، فریادهای: «زنده باد، زنده بادهشان» میدان را به لرزه درآورد!
سرباز با شاهزاده خانم دوست داشتنی که عاشقش بود، عروسی کرد.
در روز عقد، سه سگ، سگی که چشمانی به بزرگی نعلبکی داشت، سگی که چشمانی به بزرگی سنگ آسیا داشت و سگی که چشمانی به بزرگی قبه برج داشت، حاضر شدند و دور کالسکه عروس رقصیدند و شادی کردند.
جشن عروسی هفت شبانه روز طول کشید. در تمام این هفت شبانه روز آن سه سگ روی میز بزرگی نشسته بودند و با چشمهای بسیار درشت و هراسآورشان رقص و آواز و شادی مردم را تماشا میکردند.
اسب کُرَند
روزی روزگاری، پیرمرد دهقانی بود که سه پسر داشت. کوچکترین پسر را ایوان ابله صدا میکردند. يك سال این پیرمرد، در کشتزارش گندم کاشت. گندمها داشت بزرگ و بارور میشد که موجود اسرارآمیزی شروع به از بین بردن آنها کرد.
پیرمرد به پسرهایش گفت: «بچههای عزیزم! میخواهم شماها به نوبت در مزرعه کشيك بدهید تا ببینیم کی این کار را میکند و او را دستگیر کنیم!»
شب اول:
اول از همه، پسر بزرگتر به مزرعه رفت تا از آن مراقبت کند، اما خوابش گرفت، به انبار علوفه رفت تا کمی بیاساید، اما همین که زیر سرش نرم و جایش گرم شد به خواب عمیقی رفت و تا صبح خروپفش به هوا بلندشد.
صبح وقتیکه به خانه برگشت، گفت: «در تمام شب حتى يك چشمك هم نزدم، سرما به استخوانم رسید، اما از دزد خبری نشد.»
شب دوم:
این بار پسر دومی به نگهبانی کشتزار رفت و او هم در نیمههای شب خوابش گرفت و به انبار علوفه رفت و تا صبح در آنجا خوابید.
شب سوم:
شب سوم نوبت نگهبانی به ایوان ابله رسید. او تکه نانی در جییش گذاشت و ریسمان بلندی برداشت و از خانه به راه افتاد. وقتیکه به کشتزار رسیدروی سنگی نشست و درحالیکه چشمهایش را به زحمت باز نگهداشته بود، نان خورد و چشم به راه ماند.
هنوز شب از نیمه نگذشته بود که صدای تاخت و تاز یک اسب به گوشش خورد. از جایش بلند شد و خوب که نگاه کرد اسبی را دید که بالش از طلا و نقره بود. اسب به شتاب میدوید و زمین زیر پای سمهای او میلرزید، از نفسش دود بیرون میزد و از گوشش شعلههای آتش زبانه میکشید. اسب به میان گندمزار رفت و سرگرم خوردن گندمها شد؛ بیش از آنچه میخورد گندمها را له میکرد. در این وقت ایوان به آهستگی از جایش بلند شد و پاورچین پاورچین خودش را به اسب رساند و با يك جست، ریسمان را دور گردنش انداخت. اسب خیلی کوشید خودش را رها کند، اما ایوان به پشت او پرید. اسب هرچقدر سم به زمین کوبید و به این سو و آن سوی گندمزار تاخت و تاز کرد نتوانست ایوان را از پشتش به زمین بیندازد! اسب به سختی نفس میکشید و خستگی او را از پا انداخته بود، با درماندگی رو به ایوان کرد و التماس کنان گفت: «ایوان، بگذار بروم! اما قول میدهم هروقت که بخواهی کمکت کنم.»
ایوان گفت: «خیلی خوب. میگذارم بروی، اما چطور میتوانم دوباره تو را پیدا کنم؟» اسب پاسخ داد: «تو باید به دشت وسیعی بروی و سه بار سوت بزنی و با تمام قدرتت داد بزنی: (اسب کرند، اسب کرند، بشنو و اطاعت کن، دستور من!) من در يك چشم به هم زدن میآیم.»
ایوان اسب را آزاد کرد و اسب قول داد که دیگر گندمها را نخورد و آنها را از بین نبرد.
صبح شد و ایوان به خانه برگشت.
وقتی به خانه رسید، برادرهایش دورش کردند و پرسیدند: «خوب، چیزی دیدی؟»
ایوان گفت: «من يك اسب، بال طلا و نقرهای گرفتم.»
همه با شگفتی پرسیدند:
– «خوب، پس کجاست؟»
ایوان با خونسردی جواب داد: «چون قول داد که دیگر گندمها را نخورد من هم او را رها کردم.»
برادرها که تا اینجا با دقت به حرفهای او گوش میدادند به خیال آنکه او دارد باز هم یکی از همان حرفهای ابلهانه همیشگیاش را می زند، با پوزخندی از دورش پراکنده شدند و مسخرهاش کردند.
اما از آن شب به بعد، دیگر کسی گندمها را از بین نبرد.
مدتی پسازآن، تزار، جارجی هایش را با این خبر، به همه شهرها و دهکدهها فرستاد:
– «ای بزرگان، بازرگانان، شهروندان و روستاییان! برای دیدن «النا» دختر زیبای تزار، جمع شوید. او در قصر، کنار پنجره اتاقش که رو به میدان است، مینشیند. کسی که بتواند از برج بالا برود و خود را به او برساند و انگشتر گرانبهای شاهزاده خانم را بگیرد، میتواند با «الناي» زیبا عروسی کند!»
آن روز فرارسید. دو برادر بزرگتر، خود را برای رساندن به قصر تزار آماده کردند، اما نه برای آنکه بخت خودشان را بیازمایند، بلکه میخواستند هنرنمایی دیگران را تماشا کنند. ایوان ابله التماس کنان به آنها گفت: «اوه، برادرهای عزیزم، اجازه بدهید من هم سوار اسب پیری بشوم و با شما بیایم، تا بتوانم النای زیبا را ببینم!» اما آنها با مسخرگی به يكديگر گفتند: «ها! ها! گوش کنید این ابله چه میگوید! آیا میخواهی در آنجا هم بزرگان را بخندانی؟ برو بچه، کنار بخاری بنشین و با خاکسترها بازی کن!»
وقتیکه برادرها رفتند، ایوان به زنهای آنها گفت: «سبدی به من بدهید تا بروم در جنگل قارچ بکنم.»
او سبدی گرفت و به راه افتاد و وانمود کرد که میخواهد به جنگل برود.
وقتیکه به دشت وسیعی رسید، سبد را زیر بوتهای پنهان کرد، سه بار سوت زد و با فریاد بلندی گفت: «اسب کُرند، اسب کُرند، بشنو و اطاعت کن، دستور من!»
زمین لرزید و اسب کرند به تاخت نزديك شد. از سوراخ بینیاش دود، و از سوراخهای گوشهایش آتش شعله میکشید. او جلوی پای ایوان ایستاد، و پرسید: «آرزویت چیست؟ چه میخواهی؟»
ایوان ماجرا را تعریف کرد. اسب گفت: «خوب، پس توی گوش راستم برو و از گوش چپم بیرون بیا!»
ایوان توی گوش راست اسب رفت و از گوش چپش بیرون آمد. او همین که از گوش اسب بیرون آمد دیگر آن ایوان ابله ژنده پوش نبود. جوان برازنده و زیبایی شده بود که در هیچ کجا مثل و مانندش پیدا نمیشد و تا آن زمان کسی نظیرش را ندیده بود. سپس سوار اسب کُرند شد و به سوی شهر تاخت.
ایوان، در راه به برادرانش رسید و آنها را در میان ابری از گرد و خاك پشت سر گذاشت، و به تاخت به سوی میدان بزرگی که جلوی قصر تزار بود و مردم در آن جمع شده بودند، اسب راند. شاهزاده خانم، النای زیبا، در کنار بالاترین پنجره قصر، نشسته بود. انگشتر گرانبها و درخشانی به انگشتش دیده میشد. همه با شگفتی به او نگاه میکردند و غرق در زیباییاش بودند، اما هیچ کس از ترس شکسته شدن و خورد شدن گردنش جرأت نداشت از برج بالا برود.
ایوان پاشنههایش را به پهلوی اسب کرند فشار داد. اسب اول خودش را جمع کرد و بعد با شیههای بلند جست زد و پرید، اما سرش به سومین تختهای که زیر پنجره اتاق شاهزاده خانم بود رسید. مردم از دیدن این منظره، سخت به هیجان آمدند و جلوتر آمدند تا سوار را بهتر ببینند، اما ایوان سر اسب کرند را برگرداند و در میان بهت و شگفتی مردم به تاخت دور شد.
چند لحظه بعد که کاملاً ناپدید شد، مردم، تازه از حیرت بیرون آمدند و همه از هم پرسیدند: «این دلاور خوش سیما کی بود؟» همه او را دیده بودند، که به هوا پرید اما کسی ندید او از کدام سو رفت.
ایوان به بیرون از شهر اسب راند و به همان دشت وسیع رسید، از اسبش پیاده شد، توی گوش چپ او رفت و از گوش راستش بیرون آمد و دوباره به چهره ایوان ابله در آمد. با اسب کرند بدرود کرد و به خانه برگشت. در آنجا کنار بخاری نشست، و منتظر آمدن برادرهایش شد.
وقتیکه برادرهایش برگشتند آنچه را در شهر دیده بودند، برای زنهایشان تعریف کردند و گفتند: «اگر میدیدید، چه جوان زیبایی به آنجا آمد! ما هرگز کسی را مثل او ندیده بودیم. او با اسبش تا سومین تخته پنجره اتاق شاهزاده خانم رسید»
ایوان گفت: «برادرها، آیا مطمئنید که آن شخص من نبودم؟» همه از این حرف خندیدند و یکی از آنها پرسید: «چطور ابلهی مثل تو میتوانست آنجا باشد؟ تو همین جا بمان و باشعله های آتش بازی کن!»
روز بعد، دو برادر بزرگتر باز به سوی شهر به راه افتادند و ایوان سبدش را برداشت تا برای جمع کردن قارچ برود.
این بار هم به دشت وسیعی رفت، سبدش را زیر بوتهای نهان کرد و سه بار سوت زد و با تمام قدرتش فریاد کشید: «اسب کرند، اسب کرند، بشنو و اطاعت کن، دستور من!»
زمین لرزید و اسب کرند به تاخت ظاهر شد، از سوراخهای بینیاش دود بیرون میزد و از سوراخهای گوشهایش شعلههای آتش زبانه میکشید. همین که جلوی ایوان رسید، ایستاد.
ایوان توی گوش راست اسب رفت و از گوش چپش بیرون آمد و باز هم، همان جوان بلندقامت و دلاور شد. آن گاه سوار بر اسب، به سوی قصر تاخت. مردمی چندبرابر گروه روز پیش گرد آمده بودند. همه به شاهزاده خانم زیبا نگاه میکردند اما هیچ کس از ترس شکستن و خورد شدن گردنش، جرأت نمیکرد به سوی پنجره برود.
ایوان پاشنههایش را به شکم اسب کرند فرو کرد. اسب خودش را جمع کرد و با شیههای بلند جست زد و پرید. اما سرش به دومین تخته زیر پنجره اتاق شاهزاده خانم رسید.
ایوان سر اسب کرند را برگرداند و به تاخت دور شد. همه او را دیدند که به هوا پرید، اما کسی ندید به کدام سو رفت. ایوان باز به همان دشت وسیع رسید، توی گوش چپ اسب رفت و از گوش راستش بیرون آمد و باز همان ایوان ابله شد، اسب را رها کرد و سپس سبد را برداشت و کمی قارچ سمی جمع کرد و به خانه رفت. زن برادرهایش خیلی ناراحت شدند، و گفتند: «احمق این چه قارچهایی است آوردهای؟ هیچ کس به جز تو نمیتواند آنها را بخورد!»
ایوان خندید و کنار آتش نشست.
دیری نگذشت که برادرهایش برگشتند و آنچه را در شهر دیده بودند، برای زنهایشان به این طور تعریف کردند: «ای کاش بودید و میدیدید باز همان جوان زیبای روز پیش، امروز هم آمد! به هوا پرید و به دومین تخته زیر پنجره شاهزاده خانم رسید.» ایوان به میان حرف برادرهایشان پرید و پرسید: «برادرها، آیا مطمئنید که آن جوان زیبا من نبودم؟» برادرهایش باز به نافهمی و نادانی او خندیدند و برادر میانی گفت:
– «ساکت شو. بنشین سرجایت!»
روز بعد، تزار دوباره جارجی هایش را فرستاد و برادرها باز هم آماده شدند که به شهر بروند. این بار هم ایوان با التماس بر سر راه آنها ایستاد تا او را هم با خودشان ببرند. اما آنها گفتند: «توی خانه بمان، احمق! در آنجا کسی از تو خوشش نمیآید!» این را گفتند و سوار بر اسبهایشان به تاخت دور شدند.
ایوان باز به همان دشت پهناور رفت، سبد را زیر بوتهای پنهان کرد و بعد سه بار سوت زد، و با تمام قدرتش فریاد کشید: «اسب کرند، اسب کرند بشنو و اطاعت کن. دستور من!»
زمین لرزید، اسب کرند به تاخت پیش آمد. از سوراخهای بینیاش دود بیرون میزد و از گوشهایش شعلههای آتش زبانه میکشید. وقتیکه جلوی ایوان رسید، ایستاد. ایوان دیگر یاد گرفته بود چهکار کند. بی درنگ توی گوش راست اسب رفت و از گوش چیش بیرون آمد و بار دیگر همان جوان خوش سیمای دلاور شد و به تاخت به سوی شهر راند.
وقتیکه میخواست به سوی پنجره اتاق شاهزاده خانم بپرد، اسب کرند را شلاق زد. اسب کرند بلندتر از پیش شیهه کشید و زمین را با سمهایش لرزاند و به هوا پرید و به پنجره رسید!
ایوان گونه لطيف و سرخ شاهزاده خانم را بوسید و انگشتر گرانبها را از انگشت او با چالاکی بیرون آورد، بعد راهش را کج کرد و به تاخت دور شد. مردم فریاد زدند: «بگیریدش! نگهش دارید!»
اما ایوان ناپدید شده بود. آنها حتی نتوانستند رد او را هم پیدا کنند!
سپس به همان دشت پهناور رسید و توی گوش چپ اسب رفت و از گوش راستش بیرون آمد و به چهره همان ایوان احمقى شد که همه میشناختنش و آنوقت اسب را رها کرد و به دور دستش پارچه کهنهای پیچید. وقتی به خانه آمد زن برادرهایش از او پرسیدند: «دستت چی شده؟
جواب داد: «داشتم دنبال قارچ میگشتم که خاری توی دستم فرو رفت!» بعد ایوان برای خواب به سوی طاق روی بخاری رفت و نشست.
دیری نگذشت که برادرانش به خانه رسیدند. آنها آنچه را در شهر دیده بودند برای زنهایشان تعریف کردند و گفتند: «خوب، خانمها، این بار آن جوان زیبا و رشيد به پنجره اتاق شاهزاده خانم رسید و او را بوسید و انگشتر را از دستش بیرون آورد و باز هم همانند برق و باد ناپدید شد.»
ایوان از همان جا که نشسته بود، آنها را صدا زد و گفت: «برادرها آیا مطمئنید که آن جوان زیبا و رشید، من نبودم!» برادرها این بار که نخندیدند، هیچ، حتی خشمگین هم شدند و فریاد زدند:
– «ساکت باش، ابله، يك بار برای خوشمزگی این حرف را زدی و خندیدیم، حالا دیگر فضولی نکن و بگذار حرفهایمان را بزنیم.»
در این موقع ایوان تصمیم گرفت نگاهی به انگشتر شاهزاده خانم بیندازد. او پارچه کهنه را از دور دستش باز کرد. نگین انگشتر طوری درخشید که تمام خانه روشن شد!
برادرهایش فریاد زدند: «ابله، با آتش بازی نکن مگر میخواهی خانه را آتش بزنی؟ از خانه بیرونت میکنیم ها!»
ایوان چیزی نگفت و دوباره پارچه را دور دستش بست.
سه روز گذشت. تزار دوباره جارجی هایش را به تمام شهرها و دهکدههای کشورش فرستاد تا جار بزنند که همه مردم باید در جشن بزرگ شرکت کنند و هیچ کس هم نباید در خانهاش بماند. اگر کسی از این دستور سرپیچی میکرد، تزار، دستور میداد که سرش را از بدن جدا سازند.
به این ترتیب برادرها دیگر چارهای نداشتند و ناگزیر بودند ایوان ابله را هم به جشن ببرند.
وقتیکه آنها به جایی که جشن برگزار میشد رسیدند، دور میزهای چوب بلوطی که با رومیزیهای سبزی پوشیده شده بود نشستند. اما ایوان در کنار بخاری، محلی برای خودش پیدا کرد.
النای زیبا دور میگشت و به مهمانان، شراب و شربت تعارف میکرد و هر بار میایستاد تا ببیند آیا کسی انگشتر قیمتی او را به انگشت دارد یا نه! چون هر کسی که انگشتر را به انگشت داشت شوهر او بود.
اما او انگشتر را به انگشت کسی ندید.
پسازآنکه شراب و شربت را به همه مهمانان تعارف کرد، به ایوان رسید.
ایوان، با لباس ژندهاش کنار بخاری نشسته بود و کهنهای هم دور دستش پیچیده بود.
برادرها به او نگاهی کردند و با خود گفتند: «پيف! شاهزاده خانم دارد به ایوان ابله ما هم شراب تعارف میکند.»
شاهزاده خانم يك گیلاس شراب به ایوان داد و پرسید: «چرا دستت را بستهای؟»
او جواب داد: «داشتم از جنگل قارچ میچیدم که خاری به دستم فرو رفت.» شاهزاده خانم ناراحت شد و با مهربانی بسیار از ایوان خواست که:
– «پارچه را از دور دستت باز کن و دستت را نشانم بده!»
ایوان گفته شاهزاده خانم را اطاعت کرد. ناگهان انگشتر گرانبهای شاهزاده خانم که به انگشت او بود درخشید و همه جا را روشن کرد.
شاهزاده خانم اول، از این که دید انگشتر گرانبهای او در دست پسر تهیدست و ژنده پوشی است سخت به شگفتی افتاد اما بعد دست ایوان را گرفت و او را نزد تزار برد و گفت: «پدر جان، این جوان، شوهرم است!»
اما ایوان ناگهان به بیرون دوید و سه بار سوت زد و با تمام قدرتش فریاد کشید: «اسب کرند، اسب کرند، بشنو و اطاعت کن دستور من!»
زمین لرزید و اسب به تاخت نمایان شد. از سوراخهای بینیاش دود بیرون میزد و از سوراخهای گوشهایش شعلههای آتش زبانه میکشید. همین که اسب جلوی پای ایوان رسید، ایستاد. ایوان توی گوش راست اسب رفت و از گوش چیش بیرون آمد و جوانی زیبا و رشید شد و سپس پیش تزار و دخترش برگشت.
دیگر وقت را از دست ندادند و بی درنگ جشن عروسی باشکوهی برپا ساختند که هفت شبانه روز طول کشید.
من هم آنجا بودم، شراب و شربت نوشیدم و جای شما خالی، خیلی به من خوش گذشت.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ ۶ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)