قصه عامیانه ارمنی
اسب آتشین
گردآوری و ترجمه: گیورگیس آقاسی
به نام خدا
حاکمی سه پسر داشت و روزی بهسختی بیمار شد و فرزندان خود را فراخواند و گفت:
– من دچار بیماری سختی شدهام که فقط یک راه علاج دارد و آن مالیدن مقداری خاک به زیر پاهایم از زمینی است که پای بشر به آنجا نرسیده باشد.
پسر بزرگ گفت: پدر من میروم تا چنین خاکی پیدا کنم که شما دوباره سلامتی خودتان را به دست بیاورید.
حاکم اسب آتشینی داشت که میتوانست سریعتر از پرندگان آسمانی پرواز نماید. ولی هیچیک از سه پسر از وجود آن اسب خبر نداشتند. این اسب درون جنگلی نزدیک به شهر نگهداری میشد.
باری، پسر بزرگ همان شب سوار بر اسب خود شد و چهارنعل دور شد. تمام طول شب را پیش میتاخت و با طلوع خورشید به جنگل تاریکی رسید. درختهای جنگل چنان به هم فشرده و انبوه بودند، که قدرت عبور از میان آنها را نداشت. از اسب پیاده شده و جیبهایش را پر از خاک زیر درختها کرد و به قصر برگشت.
حاکم از بازگشت پسرش خوشحال شد و پرسید آن خاک را از کجا آورده است و چون پسر بزرگ نشانی آن جنگل را داد، حاکم خندید و گفت: پسرم من خودم بارها در آن جنگل شکار کردهام و این خاک درد مرا دوا نخواهد کرد.
پسر دوم گفت: پدر بگذارید که من خود بروم و مقداری خاک از زمینی بیاورم که پای بشر به آنجا نرسیده باشد.
حاکم موافقت کرد و آن جوان سوار بر اسب خود شد تا به جستجوی خاک شفابخش بپردازد. همچنان پیش میرفت تا آنکه به دره تنگ و عمیقی رسید که قدرت عبور از وسط آن را نداشت. پس جیبهای خود را پر کرد و برگشت.
پدرش چون نشانی محل آن خاک را پرسید و فهمید که از کجا آورده شده، آه عمیقی کشید و گفت: پسرم حتی پیش از آنکه تو به دنیا بیایی سربازان ما برای مقابله با سپاه دشمن به آن حوالی رفته و آن نقطه را زیر پا گذاشتهاند. خیر، فرزند! این خاک درد مرا درمان نخواهد کرد.
فرزند کوچک پیش رفت و گفت: پدر عزیز اجازه بدهید که من هم بروم و برای درمان شما شانس خود را امتحان کنم.
حاکم جواب داد: دو برادر بزرگتر تو موفق نشدهاند، پس تو چگونه موفق خواهی شد؟
فرزند جوان گفت: به من اعتماد کن پدر. اگر مرا برکت دهید، موفق خواهم شد.
حاکم به حال فرزندش رحم کرد و گفت: پس برو فرزند. خدابههمراهت و امیدوارم موفق برگردی و پدر خودت را شاد سازی.
پسر جوان اسب بخصوصی نداشت، و با پای پیاده به راه افتاد. هنوز از شهر خارج نشده بود که پیرمردی را با ریش سفید و بلند دید. پیرمرد با دیدن او در این وقت روز متحیر شد و پرسید: پسرم تکوتنها به کجا میروی؟
پسر کوچک حاکم گفت: پدرم بسیار مریض است و من دنبال نقطهای میگردم که پای بشر به آن نرسیده باشد تا خاک آن را بردارم و پدرم را معالجه کنم.
پیرمرد گفت: پدر شما اسب آتشینی دارد که تنها او قادر به یافتن چنین خاکی است. این اسب در دل آن جنگل نگهداری میشود. تا تاریک شدن هوا صبر کن، سپس به اتاق پدرت برو. آنجا شلاقی بر دیوار آویزان شده. آن را بردار و بهآرامی از اتاق خارج شو، سپس به سراغ اسب آتشین در جنگل برو. اسب بهمحض دیدن تو بهطرف تو حملهور خواهد شد تا ترا به قتل برساند. شلاق را بلند کن و بگو: اسب آتشین، مواظب باش. زیرا من صاحب تو هستم! اسب بهسرعت آرام شده و اجازه خواهد داد که سوار بر پشتش شوی و هر جا که بخواهی ترا خواهد برد.
جوان از پیرمرد تشکر نمود و طبق گفتههای وی عمل کرد و سرانجام بهراحتی سوار بر پشت اسب آتشین گشت و بهسرعت برق از جنگل بیرون تاخت و در نقطۀ دوردستِ کنار دریاچهای بر زمین نشست.
چشم پسر جوان بر پَر درخشانی نزدیک به ساحل افتاد. پس پیاده شد و آن را برداشت و چون اسب این را دید، به سخن درآمد و گفت: مواظب باش جوان، آن پر مرغ را برندار. زیرا ترا به زحمت خواهد انداخت.
اما پسر جوان توجهی نکرد و پر درخشان را در جیب نهاد.
یکبار دیگر به راه افتادند تا آنکه به شهری ظلمانی رسیدند. جوان از پشت اسب پایین جست و پر مرغ درخشان را بر چوبی زد. ناگهان تمام شهر روشن شد.
سلطان آن سرزمین با دیدن این تغییر ناگهانی متحیر شد و به زیردستان خود دستور داد تا علت امر را کشف کنند.
افراد سلطان به نقطهای که پر درخشان نصب شده بود رفته و آن را برداشتند و همراه پسر جوان نزد سلطان بردند.
سلطان با دیدن آن پر گفت: ای غریبه جوان، تو کیستی که فکر میکنی میتوانی از ظلمت سرزمین ما بگریزی؟ برای تو سه شرط قائل میشوم و اگر بتوانی آنها را انجام بدهی ترا آزاد خواهیم کرد. وگرنه به جرم شکستن سد تاریکی ترا خواهیم کشت.
پسر جوان گفت: من در اختیار شما هستم.
سلطان گفت: شرط اول این است که باید بروی و پرنده صاحب این پر را پیدا کنی و زنده به اینجا بیاوری.
جوان پاسخ داد: سلطان سلامت باد. یک روز به من فرصت بدهید تا راهی پیدا کنم.
سلطان گفت: اگر بخواهی سه روز به تو فرصت میدهیم.
جوان، غمگین نزد اسب خود رفت و اسب آتشین پرسید: ای ارباب جوان، چرا اینچنین متأثر هستی؟
جوان پاسخ داد: سلطان سه شرط برای خلاصی من گذاشته است و شرط اول این است که بروم و آن پرنده صاحب پر را بیابم و زندهزنده به اینجا بیاورم.
اسب گفت: اگر به من گوش میکردی این اتفاق رخ نمیداد. ولی دیگر کار از کار گذشته و حالا باید در فکر چاره بود. نزد سلطان برو و بگو که بیست بطری شراب سفید، یک عدد بیل و یک چوبپنبه بزرگ به تو بدهد و بعد نزد من بیا.
سلطان تمام این چیزها را به آن جوان داد و اسب آتشین در یک آن ارباب جوان خود را از شهر تاریکی خارج کرد و به جایی برد که چشمهای قرار داشت. اسب گفت: پیش از هر چیز باید با این چوبپنبه جلو آب را بگیری، سپس در هر دو طرف چشمه چالهای حفر کن، یکی برای خودت و یکی برای من. سپس این بیست بطری شراب را در چشمه بریز. هنگام غروب، پرندۀ پَر درخشان برای نوشیدن آب به این چشمه خواهد آمد و بهجای آب، شراب خواهد نوشید و درنتیجه مست شده و بر زمین خواهد افتاد و تو آن را بر خواهی داشت.
شبهنگام، پرنده به آنجا رسید و کنار چشمه نشست و مشغول نوشیدن شراب شد و بهطور ناگهانی به یکسو غلتید و درون چالهای افتاد که پسر جوان در آن نشسته بود و جوان آن را برداشت و سوار بر اسبِ جوان خود شد و بهسوی شهر ظلمت رفت.
ناگهان تمام شهر مثل نور روشن شد و هنگامیکه جوان، پرنده را به قصر برد، سلطان گفت: حال که شرط اولیه را انجام دادی، شرط دوم را هم باید اجرا کنی. اندکی دورتر ازاینجا دختر بسیار زیبایی به سر میبرد. او صاحب چهل گاو است که میتوانند با چنان سرعتی بدوند که حتی باد هم به آنها نخواهد رسید، باید بروی و آن دختر را برای من بیاوری.
جوان گفت: بسیار خوب، ولی اول باید فکر کنم قربان.
و پس از این حرف نزد اسب خود رفت و اسب گفت: ارباب جوان باز چه شده و چرا متأثر و غمگین هستی؟
جوان پاسخ داد: دختر زیبایی در نقطهای به سر میبرد که چهل گاو دارد و این گاوها سریعتر از باد میدوند. سلطان از من خواسته که بروم و آن دختر را برایش ببرم.
اسب گفت: آه، بله. من دختری را که صاحب چهل گاو است میشناسم. این مسئلۀ بسیار مشکلی است. ولی بههرحال آن را حل خواهیم کرد.
صبح زود روز بعد، جوان سوار بر اسب آتشین خود شد و به نقطه دوردستی رفت و به عمارت بزرگی رسیدند و اسب گفت: این همانجایی است که دختر در آن به سر میبرد. از آن در داخل خواهیم شد، از پلهها بالا رفته و وارد اتاقش میشویم و خود را پنهان میکنیم. آن دختر بهزودی به اتاق آمده و صورت خودش را خواهد شست. تو باید بیدرنگ طره موهایش را بگیری و تا وقتیکه به شیر مادرش سوگند نخورد که همراه تو نزد سلطان بیاید، او را رها نکن.
تمام این جریان عیناً رخ داد و جوان موهای دخترک را محکم گرفت تا آن دختر قول داد همراه وی برود. آنگاه هردو سوار بر پشت اسب آتشین شدند و به شهر ظلمت نرفتند.
این بار سلطان گفت: و حالا آخرین شرط باقی مانده و اگر آن را انجام بدهی، ترا آزاد خواهیم کرد که به سرزمین خودت بروی و این شرط، آوردن چهل گاو دخترک است. زیرا شیر آن گاوها مردم را جوان میکند.
پسر جوان دوباره نزد اسب خود رفت و آخرین شرط را به او گفت. حیوان گفت: فکر میکنم این شرط خارج از حدود قوه ما باشد و بهتر است نزد دخترک بروی و راه چارهای از او جویا شوی.
جوان نزد دخترک که به تلخی گریه میکرد رفت و همهچیز را برایش تعریف نمود. آن دختر گفت: بله درست است که این مسئلۀ مشکلی است. اجازه بده … این انگشتر را بردار و بر اسب خود سوار شو و بهطرف خانه من برو. وقتیکه به نیمهراه رسیدی، گاوها را در مسافت بسیار دوری خواهی دید، این انگشتر را به هوا بینداز و بهمحض آنکه چشم گاوها بر آن بیفتد، بهطرف تو خواهند آمد تا ترا بکشند و تو باید به آنها پشت کرده و بهسرعت بگریزی تا مبادا به تو برسند.
پسر جوان این اندرز را به کار بست و اسب آتشین، سریعتر از همیشه به حرکت پرداخت. زیرا وقتیکه چشم گاوها بر انگشتر بانوی خودشان افتاد، غرشی کرده و بهطرف جوان حملهور شدند تا او را زیر لگد له نمایند.
در همین لحظه دخترک از قصر خارج شد و فریاد برآورد: ای گاوهای وفادار. بانوی شما اینجاست.
گاوها توقف کرده و مقابل او جمع شدند و دخترک گاوها را به سلطان سپرد.
اما سلطان از دخترک خواسته بود که با او ازدواج نماید. اما وی امتناع کرده و تن به عروسی نمیداد. اما هنگامیکه چهل گاوش را آوردند، سلطان دستور داد تا آنها را بدوشند. سپس به دخترک گفت که سر او را با آن شیر بشویند. دختر زیبا شیر را جوشانیده و بر سر سلطان ریخت و درنتیجه سلطان مُسن کشته شد و دختر با پسر جوان ازدواج کرد. زیرا در همان لحظهای که چشمش بر او افتاد عاشقش شد.
از وقتیکه پسرک پدرش را ترک گفته بود تا خاک پاک پیدا کند، سه روز گذشته بودند و چون جریان را به عروس جوان خود تعریف کرد، دخترک مدتی به فکر فرورفت و گفت: در تمام زمین فقط یک نقطه وجود دارد که پای هیچ بشری به آنجا نرسیده و این نقطه در قعر دریاچهای دوردست واقع شده. ولی تو باید با اسب آتشین خود بروی. زیرا پر از خطر است و اسبهای آبی خطرناکی آنجا را محافظت میکنند.
اسب آتشین میدانست که آن دریاچه کجا واقع شده و پسر جوان را بهسرعت به آنجا رسانید و به او گفت: ارباب جوان، اینک وارد آب خواهم شد. آنجا مملو از اسبهای آبی و مادیانها است و اگر من به مادیانها برسم، مقداری خاک با خود خواهم آورد. ولی اگر با اسبها برخورد نمودم، از حمله آنها گریز نخواهم داشت و اگر تو متوجه شدی که رنگ آب براثر خون قرمز شده، بدان که در حال جنگ با اسبها هستم و در حینی که من آنها را مدتی سرگرم نموده و از حمله به تو بازمیدارم، قدری خاک بردار و بگریز.
اسب آتشین سپس خود را به دریاچه انداخت و ازقضا با چند مادیان برخورد نمود و مقداری خاک از قعر دریاچه برداشت و درعینحال که با مادیانها میجنگید، به سمت ساحل شنا کرد.
ولی مادیانها اسب شجاع را اندکی مجروح کردند و آب سرخرنگ شد. چون چشم جوان بر این صحنه افتاد، قصد کرد که خودش را به آب بیندازد. ولی ناگهان اسب آتشین از آب بیرون آمد. جوان بهطرف اسب دوید و او را به آغوش گرفت.
آنگاه خاک را برداشت و درون دستمالی ریخت و در جیب نهاد. اسب آتشین بهسوی شهر ظلمت پرواز کرد و پسر جوان همسر خود را از سلامتی خویش مطمئن ساخت و بهسوی سرزمین پدرش روان شد.
بهمحض رسیدن به قصر، اسب را داخل اسطبل کرد و خاک را از جیب خود درآورد و نشانی آن را داد.
اما از ترس اینکه مبادا پدرش از دست او عصبانی شود، در مورد اسب آتشین حرفی نزد و سلطان هم سؤالی نکرد.
بهمحض آنکه خاک را بر کف پای سلطان مالیدند، فوراً بهبودی حاصل نمود و آنچنان خوشحال شد که اسب آتشین را به پسرش هدیه کرد و شلاق مخصوص را هم به او سپرد تا بتواند بر حیوان تسلط داشته باشد.
پسرک سوار بر اسب خود شد و به شهر ظلمت رفت و به عروس جوان خود پیوست.
و اما ساکنین آن شهر که اینک از برکت وجود پرندۀ پَردرخشانِ شبتاب از تاریکی خلاص شده بودند، شهر خود ر ا شهر روشنایی نام نهادند و پسر جوان را نیز شاه خود کردند و دختر زیبا نیز ملکه آن سرزمین شد و زندگی سعادتمندانهای را آغاز کردند. اسب آتشین نیز با عقل و دانایی و مهارت خود، همچنان ارباب جوان خود را خدمت میکرد.
پایان