قصه روسی
واسیلیسای خردمند
افسانه «ایوان» پسر بازرگان
– برگرفته از کتاب: قصه های کهن روسی
– ترجمه از زبان روسی
– ویراسته با افزونهی ویراستیار
دهقانی مقداری گندم کاشت و چون هنگام درو فرارسید، محصول مزرعهاش بهاندازهای زیاد بود که بهزحمت توانست آن را گردآورد. گندم را با ارابه به خانه برد، کوبید، پوستش را گرفت و در خانهاش انبار کرد. وقتی انبارها را پر از گندم دید، با خود اندیشید:
– «اکنون دیگر زندگی راحت و آسودهای خواهم داشت و محتاج کسی نخواهم بود.»
اما موشی و گنجشکی با علاقهای فراوان انبارها را سرکشی میکردند. هر یک روزی پنج بار خود را به انبار میرساندند، شکم سیری گندم میخوردند و پی کارشان میرفتند. موش به خانهاش و گنجشک به لانهاش پناهنده میشد. در مدت سه سال، ازآنجاییکه هرروز هم خوراک بودند، باهم بسیار دوست شدند. سرانجام، کار به جایی رسید که آن دو همهی گندمها را خوردند و تنها مقدار ناچیزی از آن در دو گوشهای از انبار باقی ماند.
موش، چون جریان کار را بدین منوال دید، خواست پیشدستی کرده و هر چه باقی مانده بود به خانهاش حمل کند. این بود که چون شب آمد، وی کف انبار را سوراخ کرد و همهی گندمها را به خانهاش برد.
بامدادان، چون گنجشکها پروازکنان برای ناشتایی خود به انبار آمدند، حتی یکدانه گندمی آنجا نیافت. بیچاره، گرسنه و ناامید، از انبار بیرون آمد و نزد خود اندیشید:
– «این موش پست و بدسیرت سرانجام به من نیرنگ زد. چطور است که شکایت نزد شیر بَرَم؟ مگر نه آن است که شیر پادشاه جانوران است؟ من یقین دارم که هرگاه جریان را به وی بازگویم، به داد من خواهد رسید.»
گنجشک به پرواز درآمد. خود را نزد شیر رساند، سری فرود آورد و با کمال فروتنی گفت:
– «ای شیر، پادشاه توانای حیوانات! من مدت سه سال با یکی از زیردستان شما که موش تیزدندان باشد، زندگانی کردهام. در این مدت سه سال ما همواره از یک غذا خوردهایم و در میان ما هرگز گفتوشنودی نشده است؛ اما چون موجودی ما ته کشید و تنها مقدار کمی باقی ماند، موش به من نیرنگ زشت و ناپسندی زد. بدین معنی که شبانه کف انبار را سوراخ کرد، هر چه بودونبود به خانهاش برد و مرا به دست گرسنگی و بیچارگی سپرد. خواهش دارم دراینباره داوری کنید و نگذارید که حق من پایمال شود. اگر هم از داوری درست سر باز زنید، شکایت نزد پادشاه خودمان که عقاب است خواهم برد و حق خود را خواهم ستاند.»
شیر با غرور و تکبر غرید:
– «مرا از شر خود رها ساز و شکایت نزد هر کس که میخواهی ببر!»
گنجشک نزد عقاب رفت و برای او جریان کار را یکایک بازگفت که چگونه موش او را فریب داده و چگونه چون در نزد شیر اسم عقاب را برده است، شیر بیاعتنائی کرده و او را از نزد خود رانده است.
عقاب از این ماجرا بسیار خشمگین شد. بیدرنگ قاصدی نزد شیر فرستاد و به او پیغام داد که:
– «من به تو اعلانجنگ میدهم. فردا تمام حیوانات خود را در فلان دشت گرد آور و من با همهی پرندگان خود به جنگ تو خواهم آمد.»
بدین ترتیب نعرهی جنگ شیر طنینانداز شد و همهی حیوانات در اطراف او گرد آمده، آمادهی نبرد شدند. حیوانات، دستهدسته بهسوی میدان نبرد رهسپار گردیدند و چون بدان جا رسیدند، در یکچشم به هم زدن، ابری از موجودات پردار از آسمان سرازیر شد و نبرد خونینی درگرفت. این نبرد، سه ساعت و سه دقیقه طول کشید؛ اما سرانجام عقاب پیروز شد و پرندگان، میدان را که در آن اجساد دشمنان وی انباشته شده بود، پیروزمندانه ترک کردند. عقاب همهی پرندگان را به خانههایشان فرستاد و خود در جنگل انبوهی پناهنده شد. وی در هنگام نبرد زخم برداشته و خون فراوانی از دست داده بود و اکنون روی درخت بلوط بزرگی نشسته، نزد خود میاندیشید که چگونه نیروی ازدسترفتهاش را دوباره بازیابد.
در آن زمان، بازرگانی بود که با زنش بهتنهایی زندگی میکرد، فرزندی نداشت تا با وجود خود، خانهی آنها را شاد و خرم سازد.
یک روز، بامدادان، چون بازرگان از خواب برخاست، روی به زنش زد و گفت:
– «دیشب من خواب بدی دیدم. در خواب دیدم که یک پرندهی بسیار بزرگ به خانهی ما آمده و با ما زندگانی میکند. این پرنده در هر نوبت یک گاو نر را قورت میداد و یک بشکهی بزرگ آب سر میکشید. چیزی که بسیار عجیب بود این بود که ما نمیتوانستیم از دستش رها شویم و مجبور بودیم آب و خوراکش را فراهم آوریم. این خواب مرا بسیار نگران ساخته است و من بهتر میدانم که به جنگل رفته، اندکی گردش کنم، بلکه نگرانیم برطرف شود.»
این بود که تفنگش را برداشت و بهسوی جنگل رفت. مدتی همچنان در آن جنگل انبوه روان بود تا سرانجام به درخت بلوطی که عقاب به آن پناه برده بود، رسید. بازرگان چون عقاب را بدید، تفنگش را بالا برد، نشانه رفت و میخواست تیراندازی کند که عقاب به صدای آدمی ندا داد:
– «ای مرد نیک، مرا نکش. از کشتن من سودی به تو نمیرسد؛ اما چنانچه مرا به خانهات ببری و برای سه سال و سه ماه و سه روز به من خوراک بدهی و از من پرستاری کنی، من نیروی خود را بازخواهم یافت و به تو پاداش بسیار خوبی خواهد رسید.»
بازرگان نزد خود اندیشید:
– «آخر، عقاب چه پاداشی میتواند به انسان بدهد؟ خیر، باید او را کشت.»
بازرگان دوباره تفنگش را نشانه رفت، اما باز عقاب درخواست گذشت نمود و بازرگان باز اندکی مردد ماند. سپس برای سومین بار تفنگ را بالا برد، اما این بار نیز عقاب به وی گفت:
– «ای مرد نیک، مرا نکش. سه سال و سه ماه و سه روز از من نگهداری کن و چون من بهبودی یافتم، پاداش شایانی به تو خواهم داد.»
این بود که بازرگان از کشتن عقاب گذشت و او را برداشته به خانهاش برد. چون به خانه رسیدند، بازرگان بیدرنگ گاو نری را کشت و بشکهی بزرگی را با آبی که عسل به آن آمیخته بود پر کرد و در کنار عقاب نهاد. بازرگان چنین میپنداشت که چه گاو نر و چه بشکهی آب، برای مدتی طولانی کافی خواهد بود، اما عقاب در یک نوبت گاو نر را قورت داد و آب را سرکشید.
چون چند روزی بدین منوال گذشت، بازرگان بیچاره دریافت که عقاب روزی هستی او را فدای شکم خود خواهد کرد؛ اما عقاب جریان را دریافت و به وی گفت:
– «ای مرد نیکو، هماکنون به دشت کنار جنگل برو. در آنجا حیوانات کشته و زخمدیدهی بسیاری خواهی یافت، اغلب آنان پوستهای گرانبهایی دارند. چون این پوستها را کَنده، به بازار ببری و به فروش برسانی، با پول آن خوراک و آب، هر دو تأمین خواهد شد و چیزی هم پسانداز خواهی کرد.»
یک سال گذشت، یک روز عقاب از بازرگان درخواست کرد که وی را به همان محل درختان بزرگ بلوط ببرد. بازرگان اسب را به ارابه بست و عقاب را به آن محل برد. عقاب به پرواز درآمد، خود را به ابرها رساند و از آن بالا با شدتی سرسامآور سرازیر شد و سینهی خود را بهسختی به یکی از درختان بلوط کوبید. درخت بلوط براثر این ضربه از میان شکافته شد.
عقاب گفت:
– «خیر، خیر. هنوز نیروی پیشین خود را بازنیافتهام، ای مرد نیک. یک سال دیگر باید از من نگهداری کنی.»
در پایان سال دوم، باز عقاب به پرواز درآمد، از ابرها گذشت و سپس سرازیر شده، بهشدت هرچهتمامتر سینهی خود را به درخت کوفت. درخت شکست و به زمین در غلتید؛ اما عقاب بازهم روی به بازرگان کرده و گفت:
– «خیر. هنوز نیروی پیشین خود را بازنیافتهام. یک سال دیگر نیز باید از من پذیرایی کنی.»
بدین ترتیب، سه سال و سه ماه و سه روز به پایان رسید و عقاب برای سومین بار به بازرگان گفت:
– «بار دیگر مرا به محل درختان بزرگ بلوط ببر!»
چون بازرگان، عقاب را بدان جا رساند، وی بیشازپیش در آسمان اوج گرفت و چون سرازیر شد، با سینهی خود به بزرگترین درخت بلوط چنان ضربتی زد که درخت از بیخ و بن متلاشی شد و همهی جنگل به لرزه درآمد.
عقاب گفت:
– «متشکرم ای مرد نیکو. اکنون دیگر من نیرومندی پیشین خود را بازیافتهام. از اسب به زیر آی و بر گردهی من سوار شو. من تو را به خانهام میرسانم و در ازای زحمتی که برای من کشیدهای و خوبیهایی که در حق من کردهای، به تو پاداش خواهم داد.»
بازرگان به گردهی عقاب سوار شد و او بر فراز دریای آبیرنگ به پرواز درآمد.
عقاب پس از اندکی پرسید:
– «دریا را بنگر، بگو، آن را به چه بزرگی میبینی؟»
بازرگان از بالا دریا را نگریست و پاسخ داد:
– «بهاندازهی یک چرخ ارابه میشود.»
عقاب با یک تکان، بازرگان را از گردهاش رها ساخت و بازرگان از بالا بهسوی دریا سرازیر شد؛ اما هنوز به دریا نرسیده بود که عقاب او را گرفت و باز به پرواز درآمد. در این بار، عقاب اوج بیشتری گرفت و سپس پرسید:
– «دریا را بنگر و بزرگی آن را به من بگو.»
بازرگان به دریا نگریست و گفت:
– «اکنون بهاندازهی یک تخممرغ است.»
عقاب دوباره به خود تکانی داد و بازرگان را از گُردهاش رها ساخت؛ اما بازهم پیش از اینکه بازرگان در دریا غرق شود، وی را گرفت و به پرواز درآمد.
این بار عقاب بهاندازهای اوج گرفت که چون بزرگی دریا را پرسید، بازرگان در پاسخ گفت:
– «اکنون دیگر بهاندازهی یکدانه خشخاش است.»
عقاب برای سومین بار بازرگان را از گردهاش رها ساخت و دوباره به دریا نرسیده، او را با چنگالهای نیرومندش گرفت و گفت:
– «خوب، ای دوست عزیزم. حالا دیگر طعم وحشت مرگ را چشیدی یا نه؟»
بازرگان درحالیکه بهشدت میلرزید، پاسخ داد:
– «آری، من چنین میپنداشتم که آخر عمرم فرارسیده است.»
– «درست است ای مرد نیکو. من نیز هر بار که تفنگ را به سویم نشانه میرفتی همین حال را داشتم.»
عقاب این را گفت و دوباره به پرواز درآمد. از دریا گذشت و یکراست به «سرزمین مس» رفت. چون بدان جا رسیدند، عقاب گفت:
– «خواهر بزرگ من در اینجا سُکنی دارد. ما مهمان او خواهیم بود. وی به تو هدیههایی خواهد داد؛ اما نباید بپذیری. تو تنها «صندوق مسین» را از وی بخواه.»
عقاب به زیر آمد، بازرگان را روی زمین نهاد و خود چون پایش به زمین برخورد کرد، بهصورت نوجوان آراستهای درآمد.
وقتی وارد قصر شدند و خواهر نوجوان، آنها را دید، با شادی فراوان به آنها خوشآمد گفت:
– «آه، برادر عزیزم، از آسمانها سپاسگزارم که تو زنده و سالم هستی. از آخرین باری که تو را دیدم، بیش از سه سال میگذرد و من تو را مرده میپنداشتم. خوب، چگونه از تو پذیرایی کنم؟ چه میل داری؟»
نوجوان در پاسخ گفت:
– «خواهر عزیزم، این سؤال را از من مکن؛ زیرا من از اعضای خانوادهی این مرد هستم. بهتر است از این مرد نیکو بپرسی که چه میل دارد. وی کسی است که سه سال تمام از من پذیرایی کرده و نگذاشته است از گرسنگی رنج ببرم.»
خواهر بزرگ، مهمانان خود را سر میز بلوطی که روپوش زیبایی داشته نشاند و از آنها پذیرایی شاهانهای کرد. سپس وی مهمانان را به اتاق گنجینهاش برد، ثروت بیپایان خود را به آنها نشان داد و روی به بازرگان کرده گفت:
– «از این سکههای زر و سیم و جواهرات گرانبها هر چه دلت میخواهد بردار.»
اما بازرگان در پاسخ گفت:
– «خیر، من طالب زر و سیم و جواهرات نیستم. تنها صندوق مسین را به من بده.»
خواهر با خشونت ندا داد:
– «آه، پس اینطور، تو طالب صندوق مسین هستی؟ خیر، تو به آن دست نخواهی یافت.»
نوجوان از خشونت خواهر بهسختی رنجید. دوباره به شکل عقاب درآمد، بازرگان را با چنگالهایش بگرفت و به هوا خاست.
خواهر فریاد زد:
– «برادرم، برادر عزیزم، برگرد، نزد من بیا! من صندوق را بیدرنگ به دوستت خواهم سپرد.»
اما عقاب درحالیکه به پرواز خود ادامه میداد، غرید:
– «خیر، خواهر دیگر گذشت!»
چون اندکی از آن مکان دور شدند، عقاب گفت:
– «ای مرد نیکو، درست بنگر و ببین که در پشت سر و در جلو ما چه خبر است؟»
بازرگان بهدقت نگریست و پاسخ داد:
– «در پشت سر، شعلههای آتش و در جلو، شکوفههای گل میبینم.»
عقاب گفت:
– «در پشت سر ما این سرزمین مس است که میسوزد و در جلو «سرزمین نقره» است و خواهر میانی من در آنجا زیست میکند. ما هماکنون مهمان او خواهیم شد، وی نیز به تو هدیههایی خواهد داد؛ اما نباید بپذیری. تنها «صندوق سیمین» را از وی بخواه.»
چون عقاب به قصر خواهرش رسید، باز بهصورت نوجوانی درآمد و بازرگان را به درون قصر برد.
خواهر چون نوجوان را بدید بسیار شاد شد و گفت:
– «آه، برادر عزیزم، چطور شده است که ما را یاد کردهای؟ این همه وقت کجا بودی؟ آه، چگونه از تو پذیرایی کنم. چه میل داری؟»
نوجوان در پاسخ گفت: «خواهر عزیزم، این سؤال را از من مکن؛ زیرا من از اعضای خانوادهی این مرد هستم. بهتر است از این مرد نیکو بپرسی که چه میل دارد. وی کسی است که سه سال تمام از من پذیرایی کرده و نگذاشته است از گرسنگی رنج ببرم.»
خواهر میانه مهمانان خود را سر میز بلوطی که روپوش زیبایی داشت نشاند و از آنها پذیرائی شاهانهای کرد. سپس وی مهمانان را به اتاق گنجینهاش برد. ثروت بیپایان خود را به آنها نشان داد و رو به بازرگان کرده گفت:
– «از این سکههای زر و سیم و جواهرات گرانبها هرچه دلت میخواهد بردار.»
– «خیر، من طالب زر و سیم و جواهرت نیستم. تنها صندوق سیمین را به من بده!»
خواهر میانه برآشفت و ندا داد:
– «ها، پس اینطور؟ تو در پی صندوق سیمین هستی؟ خیر، به آن دست نخواهی یافت.»
نوجوان از خواهر میانهی خود نیز رنجید و دوباره بهصورت عقاب درآمده، بازرگان را گرفت و به هوا خاست.
خواهر میانه بانگ برآورد:
– «برادرم، ای برادر عزیزم، برگرد، نزد من بیا! چنانچه برگردی صندوق سیمین را خواهی ستاند.»
– «خیر، خواهر، دیگر گذشت!»
باز عقاب به پرواز خود ادامه داده به بازرگان گفت:
– «ای مرد نیکو، درست بنگر و ببین که در پشت سر و در جلو ما چه خبر است.»
بازرگان نظری افکند و پاسخ داد:
– «در پشت سر شعلههای آتش و در جلو شکوفههای گل میبینم.»
– «در پشت سر ما، این سرزمین نقره است که میسوزد و در جلو سرزمین طلاست و خواهر کوچک من در آنجا زیست میکند. ما این بار مهمان او خواهیم شد. این خواهرم نیز به تو هدیهای خواهد داد، اما نباید بپذیری. تنها «صندوق زرین» را از وی بخواه.»
چون به قصر خواهر کوچک رسیدند و به زمین نشستند، عقاب بهصورت نوجوان آراستهای درآمد.
خواهر کوچک چون وی را بدید ندا داد:
– «آه، برادر عزیزم، چگونه از ما یاد کردهای؟ این همه وقت کجا بودی؟ این همه سال چرا از ما دوری کردی؟ اکنون چگونه از تو پذیرایی کنم؟ چه میل داری؟»
– «این سؤال را از من مکن؛ زیرا من عضو خانوادهی این مرد هستم. بهتر است از این مرد نیکو بپرسی که چه میل دارد. وی کسی است که سه سال تمام از من پذیرایی کرده و نگذاشته است از گرسنگی رنج ببرم.»
خواهر کوچک، مهمانان خود را سر میز بلوطی که روپوش زیبایی داشت، نشاند و از آنها پذیرایی شاهانهای کرد. سپس بازرگان را به اتاق گنجینهاش برد و گفت هرقدر میل دارد از سکههای طلا و نقره و جواهرات گرانبها بردارد؛ اما بازرگان در پاسخ گفت:
– «خیر، من طالب هیچچیز نیستم. من تنها «صندوق زرین» میخواهم.»
خواهر کوچک گفت:
– «صندوق زرین را بردار و من آرزو دارم که این صندوق برای تو نیکبختی بار آورد. تو از برادر من سه سال پذیرایی کردی و نگذاشتی که از گرسنگی رنج ببرد و به این جهت هم به خاطر برادرم صندوق را با میل و رضا به تو میسپارم.»
نوجوان و خواهرش مدتی در سرزمین طلا از بازرگانان پذیرائی شایانی کردند؛ و چون هنگام جدایی رخ داد، عقاب به بازرگان گفت:
– «خدا نگهدار، ای مرد نیکو! هر چه از من دیدهای ببخش و به خوشی و خرمی به خانهات برو؛ اما در نظر داشته باش صندوق زرین را پیش از اینکه به خانه برسی نباید باز کنی.»
بازرگان بهسوی خانه روان گردید. وی همچنان راه میپیمود تا سرانجام خسته شد و قصد استراحت کرد. در کنار جاده، چمنزار سبز و خرمی دید که جزء سرزمین پادشاه بتپرستان بود. وی در چمنزار نشست، صندوق زرین را در برابرش نهاد و به آن خیره شد. پس از اندکی، بازرگان هرچند گفتهی عقاب را به خاطر داشت، اما خودداری نتوانست، دستش را دراز کرد و درِ صندوق را گشود. چون درِ صندوق گشوده شد، در یکچشم به هم زدن، قصر بزرگ باشکوهی در برابر دیدگان بازرگان پدیدار گشت و گروهی از خدمتکاران و نوکران سر فرود آورده، به وی گفتند:
– «چه میفرمایید؟ چه میل دارید؟»
بازرگان خوراکی و نوشابه خواست و نوکران، شتابان میز را آراستند. خوراکهای لذیذ و نوشابههای گوارا بر آن نهادند و بازرگان مشغول خوردن شد.
پس از صرف غذا، بازرگان بر آن شد که دراز کشیده، اندکی بخوابد.
در این میان، پادشاه بتپرستان از دور آن قصر مجلل را دید و بیدرنگ دستهای از نوکران را نزد خود خواند و گفت:
– «بروید و جویا شوید که چه شخص پَستی بدون اجازه در سرزمین من قصری به پا کرده است. به وی بگوئید که تا کار به جای بدی نکشیده، هر چه زودتر قصرش را بردارد و از سرزمین من دور شود.»
چون بازرگان این پیام تهدیدآمیز را شنید، هرقدر که به مغزش فشار آورد تا چارهای بجوید و قصر را دوباره به درون صندوق نهد، سودی نبرد و فکرش به جایی نرسید. این بود که روی به نوکران پادشاه بتپرستان کرد و گفت:
– «من بسیار میل دارم که از اینجا بروم، اما هرقدر فکر میکنم نمیتوانم برای این کار راهی پیدا کنم.»
نوکران نزد پادشاه خود رفتند و سخنان بازرگان را یکایک برای وی بازگفتند.
پادشاه بتپرستان گفت:
– «چنانچه وی آنچه را که در خانهاش هست و خود از وجود آن بیخبر است، به من بدهد، من قصرش را دوباره در صندوق خواهم نهاد.»
بازرگان چارهای نداشت، لذا قول داد و سوگند یاد کرد که آنچه در خانهاش هست و خود از آن خبر ندارد، به پادشاه بتپرستان بسپارد. پادشاه بتپرستان نیز در یکچشم به هم زدن، قصر را در صندوق جابجا کرد و بازرگان صندوق را برداشته دوباره به راه افتاد.
بازرگان راه بسیاری را پیمود تا سرانجام به خانهاش رسید. زنش چون با وی روبرو شد، با شادی و شعف گفت:
– «خوشآمدی، شوهر عزیزم، بسیار خوشآمدی! اما آخر این مدت کجا بودی؟»
– «هر جا که بودم، اکنون در آنجا نیستم!»
– «نمیدانی، شوهر عزیزم؛ در غیبت تو، خداوند به ما پسری داده است.»
بازرگان، چون گفتهی زنش را شنید، ناگاه قولی را که به پادشاه بتپرستان داده بود به خاطر آورد و نزد خود اندیشید:
– «پس آنچه در خانهام بود و من از آن خبر نداشتم، فرزند من است.»
پس در گوشهای بنشست و در افکار دورودرازی فرورفت.
زنش با شگفتی از وی پرسید:
– «تو را چه میشود، شوهر عزیزم؟ مگر از اینکه به خانه آمدهای شاد و خوشحال نیستی؟»
بازرگان زنش را در کنارش نشاند و همهی ماجرا و سرگذشتهای خود را از آغاز تا پایان برایش بازگفت.
سپس آنها دونفری نشستند و مدتی گریستند. زاری کردند و فغان کردند، اما گریه و زاری هم اندازهای دارد.
این بود که بازرگان روزی درِ صندوق زرین را گشود. قصر بزرگ و مجلل از آن به درآمد و ازآنپس پدر، مادر و پسر در آن قصر میزیستند و زندگی خوش و سعادتمندی داشتند.
چند سالی گذشت و پسر بازرگان بزرگ شد. او نوجوان زیبا و باهوشی بود و پدر و مادرش او را بسیار دوست میداشتند.
یک روز، آن نوجوان از خواب بیدار شد. نزد پدر رفت و درحالیکه افسرده و پکر مینمود، به پدر گفت:
– «پدر جان، من دیشب پادشاه بتپرستان را در خواب دیدم و او به من حکم کرد که بیدرنگ نزدش بروم. وی میگفت که ما او را بیشازحد در انتظار گذاشتهایم و باید در اندیشهی عاقبت کار هم باشیم.»
پدر و مادر چون گفتهی فرزندشان را شنیدند باز زارزار گریستند و اشک فراوان ریختند. سرانجام، از روی ناچاری برای وی دعای خیر خواندند و بهسوی آن سرزمین دوردست روانه کردند.
نوجوان که «ایوان» پسر بازرگان نامیده میشد از جادهی پهن و مستقیمی گذشت، دشتها و صحراهای دامنهداری را پیمود تا سرانجام به جنگلی انبوه برسد. در کنار جنگل، کلبهی کوچکی را دید که روی به درختان جنگل و پشت به ایوان کرده بود.
ایوان، پسر بازرگان ندا داد:
– «ای کلبهی کوچک، ای کلبهی کوچک، خواهش میکنم، پشت به درختان و رو به من کن!»
کلبه همین کار را کرد و ایوان خود را در آستانهی درِ کلبه یافت. وی به درون رفت. در آنجا پیرزن ساحرهای را دید که در گوشهای از اتاق لمیده است.
ساحره، چون نوجوان را دید، غرغرکنان گفت:
– «این کیست که به کلبهی من آمده است؟ از کجا آمده و به کجا میرود؟»
ایوان، پسر بازرگان، گفت:
– «ای ساحرهی پیر؛ آیا در این سرزمین به مهمانی کسی که وارد میشود، اینچنین خوشآمد میگویند و بهجای نانوآب، او را با پرسشهای پیاپی میپذیرند؟»
پیرزن از جای برخاست؛ خوراکی و نوشابهای در برابر ایوان نهاد و چون ایوان از خوردن و نوشیدن بازایستاد، بستری پهن کرد و او را در بستر خواباند.
بامدادی که ایوان از خواب بیدار شد، پیرزن ساحره پرسشهای خود را از سر گرفت. ایوان پسازاینکه همهی ماجرا را از آغاز تا پایان برای وی بازگفت، افزود:
– «خوب، مادربزرگ، اکنون تو باید راهی را که به سرزمین بتپرستان میرود به من نشان بدهی.»
پیرزن گفت:
– «ای نوجوان، این خوشبختی است که تو نزد من آمدهای. چنانچه تو به اینجا نمیآمدی، از بین میرفتی و نابود میشدی. پادشاه بتپرستان ازآنجاییکه او را سالیان دراز در انتظار گذاشتهای بسیار خشمگین است. اکنون تو باید این جاده را بگیری و بروی تا به دریاچهای برسی. در کنار دریاچه، خود را پشت درختی پنهان ساز. بهزودی سه کبوتر که هر سه دختران پادشاه هستند، به کنار دریاچه خواهند آمد. در آنجا، کبوترها بالهای خود را رها خواهند کرد و لباسهایشان را کنده، خود را برای شنا به آب خواهند افکند. بالهای یکی از کبوتران خالدار است و تو چون فرصتی دست داد، باید این بالها را بربایی و تا دخترک به تو قول ازدواج ندهد، بالها را به وی رد کنی. پس از آن، کارها بهدلخواه تو خواهد شد.»
ایوان از پیرزن سپاسگزاری کرد و راهی را که به وی نموده بود در پیش گرفت تا به دریاچه رسید. در اینجا وی در پشت درخت پرشاخهای پنهان شد و در انتظار نشست. بهزودی، سه کبوتر، یکی از آنها بالهای خالدار داشت، از آسمان سرازیر شدند و چون به کنار دریاچه رسیدند، هر سه بهصورت دخترانی زیبا درآمدند. آنها بالهای خود را رها کردند، لباسهایشان را کندند و به شنا پرداختند. ایوان، بنا به گفتهی پیرزن، آهسته بهسوی بالها خرید، بالهای خالدار را ربود و باز در پشت درخت پنهان گشته، در انتظار بود که چه خواهد شد.
دختران زیبا، پسازاینکه مدتی شنا کردند، از آب بیرون آمدند. دو تن از آنها لباس و بالهایشان را پوشیدند و به شکل کبوتر درآمدند و بهسوی پریدند؛ اما دختر سوم همچنان در کنار دریا باقی ماند و دنبال بالهایش میگشت.
پسازاینکه از جستجوی خود سودی نبُرد ندا داد:
– «بالهای مرا چه کسی برده است؟ حرف بزن، ای ناشناس! چنانچه پیرمردی هستی، تو را به پدری میپذیرم. اگر میانسال باشی، عموی من خواهی بود و چنانچه جوان و زیبا باشی، شوهر من خواهی گشت.»
در اینجا، ایوان از کمینگاه خود بیرون آمد و گفت:
– «بالهایت را بگیر، ای دختر زیبا!»
دختر چون وی را نگریست، سرخ شد و پرسید:
– «بگو ای نامزد من، تو کی هستی؟ پدرت کیست و به کجا میروی؟»
– «من ایوان، پسر بازرگان هستم و به دیدار پدرت، پادشاه بتپرستان، میروم.»
– «اسم من هم «واسیلیسای خردمند» است.»
واسیلیسای خردمند بیش از خواهران دیگرش موردتوجه پادشاه بود. هرقدر که زیبایی داشت، به همان اندازه زیرک و باهوش بود. دختر، پسازاینکه به نامزد خود راه سرزمین پدرش را آموخت، خود را بهصورت کبوتر درآورد و به دنبال خواهرانش به پرواز درآمد.
چون ایوان به قصر پادشاه بتپرستان رسید، پادشاه وی را به آشپزخانه فرستاد تا در آنجا ظرف بشوید، هیزم خرد کند و از چاه آب بکشد.
آشپز از ایوان بدش میآمد و در پی فرصتی بود که به وی آزاری برساند. این بود که یک روز نزد پادشاه رفت و گفت:
– «پادشاها، این ایوان پسر بازرگان جوان لافزنی بیش نیست. وی میگوید که در یکشب میتواند درختهای جنگلی را بیندازد، الوار را رویهم بچیند، زمین جنگل را شخم بزند، در آنجا گندم بکارد، پوستش را بگیرد، آرد کند و از آن برای ناشتایی شما نان شیرینی بپزد. تمام اینها همه در یکشب!»
پادشاه دستور داد:
– «بسیار خوب، وی را نزد من بفرست.»
چون ایوان را به حضور آوردند، پادشاه به او گفت:
– «شنیدهام تو ادعا داری که در یکشب میتوانی درختهای جنگل را بیندازی، زمین جنگل را شخم بزنی، گندم بکاری، پوست گندم را بگیری، آردش کنی و برای ناشتایی شاهانهی من نان شیرینی بپزی؟ بسیار خوب، من همهی این کارها را برای فردا صبح از تو میخواهم.»
ایوان بهسختی انکار کرد که چنین سخنانی را بر زبان رانده باشد، اما انکار او سودی نبخشید. حکم صادر شده بود و او بهناچار میبایستی اطاعت کند. وی درحالیکه سر زیبای خود را به زیر افکنده بود، از تالار بیرون آمد. در حیاط قصر، واسیلیسای خردمند وی را دید و پرسید:
– «نامزد عزیزم، تو را چه میشود؟ چرا اینقدر محزون و غمگین هستی؟»
ایوان ندا داد:
– «آخر واسیلیسای شیرینم، اگر دردم را به تو بگویم، چه حاصلی خواهد داشت؟»
– «چرا، ممکن است من بتوانم تو را یاری کنم!»
ایوان جریان کار را برای وی بازگفت و واسیلیسای خردمند روی بدو کرده گفت:
– «به! اینکه کاری نیست! هنوز کارهای بزرگتری در پیش داری. برو بخواب و بدان که شب، مادر تدبیر است.»
چون نیمهشب شد، واسیلیسای خردمند از دروازهی قصر بیرون رفت و با صدای بلند فریادی زد. در یکچشم به هم زدن، هزاران دهقان از اینسو و آنسو به جنگل روی آوردند. عدهای درختها را میانداختند، عدهای دیگر ریشههای درختان را میکندند، عدهای زمین را شخم میزدند و در آنجا گندم میکاشتند. در جای دیگر، گندم را درو میکردند و پوستش را میگرفتند.
جایگاه جنگل درست به کندوی عسل میماند و از حرکت و کار و آمدوشد گویی میجوشید و میخروشید.
چون صبحدم شد، نانهای شیرینی پخته و آماده بود.
ایوان نانهای شیرینی را برداشته برای ناشتایی پادشاه برد و پادشاه چون کردهی وی را بدید بسیار راضی شد و دستور داد که از گنجینهاش به وی پاداش خوبی بدهند.
آشپز چون از این کار سودی نبرد، کینهاش نسبت به ایوان چند برابر گردید و بازهم نزد پادشاه رفت و گفت:
– «پادشاه ایوان، این بار مدعی است که در یکشب میتواند کشتی بزرگی بسازد و این کشتی قادر است در آسمان پرواز کند!»
پادشاه باز ایوان را نزد خود خواند و گفت:
– «شنیدم که در نزد نوکرانم مدعی شدهای که میتوانی در یکشب، کشتی بزرگی بسازی و این کشتی میتواند در آسمان پرواز کند؟ تو استعداد چنین کاری را داری و به من نمیگویی؟ برای بامداد فردا من این کشتی را از تو میخواهم، فهمیدی؟ اکنون برو پی کارت!»
ایوان بازهم در حزن و اندوه فرورفت و نمیدانست چه کند. در این میان، واسیلیسای خردمند وی را دید و پرسید:
– «باز تو را چه میشود، نامزد عزیزم؟ چرا اینقدر محزون و دلشکسته هستی؟»
– «آخر چگونه دلشکسته نباشم وقتیکه پادشاه در یکشب از من کشتی بزرگی میخواهد که در آسمان پرواز کند؟»
– «به! این که کاری نیست. تو هنوز کار بزرگتری در پیش داری. برو بخواب و بدان که «شب، ما در تدبیر است.»»
نصف شب باز، واسیلیسای خردمند از دروازهی قصر بیرون رفت و با صدای بلند فریادی زد. در یکچشم به هم زدن، عدهی زیادی نجار از هر سو به آن مکان روی آوردند و مشغول کار شدند. تبرها، ارهها و چکشها به کار افتادند و هنوز آفتابنزده، کشتی آماده بود.
پادشاه چون کشتی را آماده دید گفت:
– «بسیار خوب، ایوان، اکنون ما را با این کشتی به گردش ببر.»
آنها سوار کشتی شدند، آشپز نیز از روی کنجکاوی درون کشتی آمد و کشتی حرکت کرده، در هوا پرواز آورد. هنگامیکه کشتی از فراز باغوحش پادشاه پرواز میکرد، آشپز خم شد تا از بالا حیوانات را تماشا کند؛ اما در همین آن، ایوان از پشت سر او را هول داد. آشپز از کشتی رها شده، درست در میان باغوحش افتاد و حیوانات درنده در یک آن او را دریده، پارهپارهاش کردند.
ایوان بانگ برآورد: «پادشاها، آشپز از کشتی افتاد و حیوانات باغوحش او را دریدند.»
پادشاه گفت:
– «سزاوار بود. وی آدم پستی بود و به پستی هم درگذشت.»
چون به قصر بازگشتند، پادشاه روی به ایوان کرد و گفت:
«ایوان، پسر بازرگان، تو جوان بسیار زیرکی هستی؛ اما بازهم یک کاری هست که باید برای من انجام دهی. تو باید یک اسب نر رام نشدنی را برای من رام کنی و بدان که هرگاه از عهدهی این کار برآمدی، دخترم را به تو خواهم داد.»
ایوان این بار چون تالار پادشاه را ترک میکرد، چندان ناراضی نبود، چون میاندیشید:
– «این کار دیگر کار آسانی است!»
اما چون واسیلیسای خردمند را دید و جریان اسب نر را به وی گفت، دختر ندا داد:
– «ای ایوان، تو چقدر ابله هستی! این کار مشکلترین کارها است، زیرا اسب نر، خود پادشاه است. وی تو را به آسمان خواهد برد و چنان تکانت خواهد داد و از آن بلندی چنان رهایت خواهد کرد که استخوانهایت خردوخمیر شود. اکنون شتاب کن، نزد آهنگر برو، یک پتک 15 منی سفارش بده و چون سوار اسب نر شدی، محکم به گردهاش بچسب و برای آرام نگهداشتن آن پیاپی با پتک بر فرقش بکوب.»
روز دوم، مهترها از طویله اسب نری را بیرون آوردند و این اسب به اندازههای وحشی بود و چنان شیهه میکشید، لگد میانداختند و روی دست بلند میشدند که همهی آن عده به اِشکال آن را نگاه میداشتند.
چون ایوان سوار آن حیوان شد، اسب نر او را به آسمان برد، وی را به اینسو و آنسو میچرخاند و بهشدت تکانش میداد. گاه جستوخیز میکرد و گاه بهتندیِ باد فضا را میدرید؛ اما ایوان خود را سخت به گردهی اسب چسبانده بود و با پتک وزین خود پیاپی بر فرقش میکوبید. سرانجام، اسب نر خسته شد و بهسوی زمین سرازیر گشت. ایوان اسب رام شده را به مهترها سپرد، خود اندکی استراحت کرد و سپس نزد پادشاه شتافت.
پادشاه بتپرستان سرش را بسته بود.
ایوان گفت:
– «پادشاها، من اسب را رام کردم!»
پادشاه در پاسخ گفت:
– «بسیار خوب، بسیار خوب. امروز سرم درد میکند. تو فردا بیا و عروست را انتخاب کن.»
بامداد روز دیگر واسیلیسای خردمند به ایوان گفت:
– «پدرم سه دختر دارد. وی، هر سهی ما را بهصورت مادیان درخواهد آورد و تو باید یکی را برگزینی. دیدگانت را درست باز کن و هوشیار باش. یکی از پولکهای افسار من رنگ تیره به خود خواهد گرفت. سپس وی ما را بهصورت کبوتر درخواهد آورد و ما مشغول خوردن گندم سیاه خواهیم شد؛ اما من گاهی یکی از بالهایم را تکان خواهم داد. بعدازآن، وی ما را بهصورت دخترانی درخواهد آورد، دخترانی که هر سه داری چهره و گیسویی مثل هم خواهیم بود. در اینجا، من دستمالم را تکان خواهم داد و با این نشانه، تو مرا خواهی شناخت.»
اندکی گذشت و به دستور پادشاه، سه مادیان آوردند که از هر لحاظ همشکل بودند. مادیانها در برابر ایوان در یک صف قرار گرفتند. پادشاه گفت:
– «اکنون هر یک را که میخواهی انتخاب کن.»
ایوان بهدقت مادیانها را ورانداز کرد و دید که یکی از پولکهای افسار مادیانی، رنگ تیرهای به خود گرفت. لذا بیدرنگ نزدیک آمد و از افسار مادیان، چسبیده، گفت:
– «این همسر من است.»
پادشاه گفت:
– «بدترین را انتخاب کردی. میخواهی دوباره انتخاب کن؟»
– «خیر، من همین یکی را میخواهم!»
سپس پادشاه، سه کبوتر همشکلی را که در گوشهای گندم سیاه نوک میزدند، به ایوان نشان داد و گفت:
– «برای بار دوم هرکدام را که میخواهی انتخاب کن.»
ایوان، پسر بازرگان، متوجه کارش بود و چون دید که یکی از کبوتران گاهی بالش را تکان میدهد، بیدرنگ وی را گرفت و گفت:
– «این همسر من است.»
پادشاه گفت:
– «تو اشتباه میکنی، فرزندم. مواظب باش که در آینده پشیمان نشوی.»
پس پادشاه ایوان را به اتاقی برد که سه دختر سرتاپا همشکل در وسط ایستاده بودند و گفت:
– «برای سومین بار انتخاب کن.»
ایوان چون دید که یکی از دختران دستمالش را تکان میدهد، به کنارش رفت، دستش را گرفت و گفت:
– «این همسر من است.»
دیگر چارهای نبود و پادشاه بتپرستان، واسیلیسای خردمند را به ایوان پسر بازرگان داد و عروسی آنان با جشن باشکوهی برگزار گردید.
چون اندک زمانی گذشت، ایوان به یاد خانهی پدری افتاد و بر آن شد که واسیلیسای خردمند را برداشته، سوی کشور خود بگریزد. این بود که یکشب، آنها اسبها را زین کردند و پنهانی از قصر پادشاه دور شدند. بامداد فردا پادشاه بتپرستان از فرار آنان باخبر شد و عدهای را به تعقیبشان فرستاد.
در بین راه، واسیلیسای خردمند به شوهرش گفت:
– «گوشَت را به زمین بگذار و ببین چه میشنوی؟»
وی گوشش را به زمین نهاد و گفت:
– «صدای پای اسب میآید.»
واسیلیسای خردمند بیدرنگ ایوان را بهصورت بُستانی درآورد و خود به شکل کلم شد.
سپاهیان پادشاه دستخالی بازگشتند و به پادشاه گفتند:
– «پادشاها، ما راه بسیاری پیمودیم؛ اما جز بُستانی و کلمی در سر راهمان با چیزی برخورد نکردیم.»
پادشاه فریاد زد:
-«شتاب کنید، بروید و همان کلم را برای من بیاورید. من میدانم که این یکی از حقههای دخترم است.»
دوباره سپاهیان روانه شدند و باز ایوان گوش را به زمین نهاد و گفت:
– «صدای پای اسب میآید.»
واسیلیسای خردمند خود بهصورت چاهی درآمد و ایوان را به شکل بازی درآورد. باز در کنار چاه ایستاده بود و از چالهای آب میخورد.
سپاهیان به چاه نزدیک شدند و چون در آنجا جاده به پایان میرسید، دوباره نزد پادشاه رفتند و گفتند:
– «پادشاها، ما راه بسیاری را طی کردیم؛ اما در سر راهمان جز چاه آبی و بازی که در کنار چاه آب میخورد چیزی ندیدیم.»
این بار پادشاه بتپرستان خود به تعقیب گریختگان پرداخت.
واسیلیسای خردمند روی به شوهر کرد و گفت:
– «بازهم گوشَت را به زمین بگذار و ببین چه صدایی میشنوی.»
– «علاوه بر صدای سُم اسب، صداهای زیاد دیگری هم میآید.»
– «آه، این پدرم است که خود به تعقیب ما میآید. این دفعه دیگر من فکرم به جایی نمیرسد و نمیدانم که چهکار باید کرد.»
ایوان نیز از روی بیچارگی گفت: «من بدتر از تو.»
اما ناگاه واسیلیسای خردمند به خاطر آورد که همراه خود یک ماهوتپاککن و یک شانه و یک حوله دارد.
پس گفت:
– «اکنون دیگر من میتوانم با پدرم – پادشاه بتپرستان – برابری کنم.»
وی این را گفت و ماهوتپاککن را بهسوی پشت سرش حرکت داد. در یک آن، در میان فراریان و پادشاه، جنگل انبوهی به وجود آمد. درختان جنگل بهاندازهای تنگ هم بودند که کوچکترینِ موجودات هم نمیتوانستند از میان آنها گذر کند و خود جنگل بهاندازهای بزرگ و پردامنه بود که چنانچه کسی میخواست آن را دور بزند، سه سال طول میکشید؛ اما پادشاه بتپرستان با دندانهایش درختان را بهقدری جوید تا برای خود راهی گشود و دوباره به تعقیب گریختگان پرداخت. وی نزدیک بود که آنها را به چنگ آورد که واسیلیسای خردمند شانهاش را بهسوی پشت سر حرکت داد و یک کوه عظیم در میان آنها به پا خاست.
پادشاه بتپرستان با خشمی فراوان نَقب زد و بهزودی نقبی گشوده، بار دیگر درصدد تعقیب فراریان برآمد؛ اما این مرتبه، واسیلیسای خردمند حولهاش را بهسوی پشت سر به حرکت آورد و در میان فراریان و پادشاه بتپرستان دریایی خروشان به تلاطم آمد و چون پادشاه به کنار دریا رسید، دریافت که دیگر نمیتواند به آن دو فراری دسترسی یابد.
چون واسیلیسای خردمند و ایوان پسر بازرگان به مقصد خود نزدیک شدند، ایوان رو به زنش کرد و گفت:
– «تو اندکی در همینجا بمان تا من پیشاپیش، پدر و مادرم را از آمدنت آگاه سازم.»
واسیلیسای خردمند گفت:
– «بسیار خوب، اما چون به خانه رسیدی و همهی اهل خانه را بوسیدی، مبادا که چهرهی مادر تعمیدی خود را نیز ببوسی. اگر چنین کاری کنی، مرا برای همیشه فراموش خواهی کرد.»
ایوان چون به خانه آمد، بهاندازهای شاد و خوشحال بود که همگی، حتی مادر تعمیدیاش را در آغوش گرفت و بوسید. این بود که در یکچشم به هم زدن، واسیلیسای خردمند را فراموش کرد، درحالیکه آن بیچاره در کنار جاده با ناشکیبائی در انتظار او بود.
واسیلیسای خردمند چندین روز همچنان در انتظار ماند و چون شوهر به دنبالش نیامد، خود به شهر رفت و نزد زن پیری خدمتکار شد. در این میان، ایوان بر آن شد که ازدواج کند. لذا از دختری خواستگاری کرد و جشن عروسی بزرگی ترتیب داد.
چون واسیلیسای خردمند از این کار آگاهی یافت، در لباس زن گدائی به در خانهی بازرگان آمد و از وی کمک خواست:
– «اندکی صبر کن، من برای تو کیک کوچکی خواهم پخت. چونکه نمیخواهم به کیک عروس دست بزنم»
اما کیک عروس در حال پختن، سوخت، درحالیکه کیک کوچک، کیک بسیار خوبی از کار درآمد. زن بازرگان کیک سوخته را به واسیلیسا داد و با کیک کوچک از مهمانانش پذیرایی کرد.
چون کیک کوچک را در وسط میز نهاده و بریدند، دو کبوتر از میان آن بیرون جَستند. یکی از آنها به دیگری گفت:
– «مرا ببوس!»
– «خیر، همچنان که ایوان پسر بازرگان، واسیلیسای خردمند را فراموش کرد، تو نیز مرا از خاطر خواهی برد.»
کبوتر برای دومین و سومین بار به جفتش گفت:
– «مرا ببوس.»
اما کبوتر بازهم پاسخ داد:
– «خیر، همچنان که ایوان پسر بازرگان، واسیلیسای خردمند را فراموش کرد، تو نیز مرا از خاطر خواهی برد.»
در اینجا ایوان دریافت که زن گدا کیست و روی به پدر و مادرش کرد و گفت:
– «این زن من است!»
پدر و مادر چارهای نداشتند، لذا گفتند:
– «بسیار خوب، چون تو پیشاز این جریان، این زن را به همسری برگزیدهای، سزاوار است که با وی زندگی کنی.»
(این نوشته در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳ بروزرسانی شد.)