روباه و مرغ طلائی
ترجمه: شهلا انسانی
چاپ اول: شهریور ۱۳۶۳
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه قصه و داستان ايپابفا
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود،
در خانهای کوچک در جنگل، مرغ طلائی زیبایی زندگی میکرد.
در نزدیکی خانه او، روباهی با مادرش در غاری زندگی میکردند.
روباه همیشه برای شکار مرغ نقشه میکشید؛ ولی چون مرغ بسیار دانا بود روباه هیچگاه موفق نمیشد.
روزی روباه درحالیکه از غار خارج میشد به مادرش گفت:
– امروز من مطمئن هستم که موفق میشوم و مرغ را خواهم گرفت
آنگاه روباه يك كيسه برداشت و روی شانهاش انداخت و گفت:
– مرغ طلائی را در همین کیسه خواهم انداخت. يك دیگ پر از آب روی آتش بگذار تا بجوشد. ما امشب برای شام مرغ طلایی خواهیم داشت.
روباه آهسته بهسوی خانه مرغ رفت و در گوشهای پنهان شد.
انتظار روباه زیاد طول نکشید چون مرغ طلایی از خانه خارج شد و بدون اینکه متوجه خطری که در کمین اوست باشد، شروع به جمعآوری قطعات کوچک چوب نمود.
روباه از فرصت استفاده نمود و آهسته داخل خانه شد و پشت در پنهان گردید.
مرغ طلایی هیزمش را به داخل خانه حمل کرد و در را بست و ناگهان از دیدن روباه بهشدت ترسید و چوبها را روی زمین انداخت و قبل از آنکه روباه بتواند او را بگیرد روی يك نرده که نزديك در بود پرید.
مرغ طلایی که میدانست روباه نمیتواند از روی نرده او را بگیرد گفت:
– ها! ها! ها! تو نمیتوانی مرا بگیری، بهتر است به خانهات بازگردی.
روباه گفت:
– بهزودی خواهیم دید!
روباه بلافاصله شروع به چرخیدن به دور خود نمود.
مرغ طلائی از بالای نرده او را نگاه میکرد. و طولی نکشید که سرگیجه شدیدی به مرغ طلایی دست داد و از بالای نرده به پائین افتاد.
روباه بلافاصله کیسه را در زیر مرغ طلایی قرار داد و خندهکنان گفت:
– ها! ها! ها! چه کسی گفت من نمیتوانم تو را بگیرم؟
روز بسیار گرمی بود. روباه پس از طی مسافتی، خسته شد و کنار درختی نشست و کیسه را کنار خود به زمین گذاشت و زود به خواب رفت.
هنگامیکه روباه خواب بود، مرغ طلایی آهسته از کیسه خارج شد و مقداری سنگ از زمین برداشت و داخل کیسه گذاشت و به خانه بازگشت.
مدتی بعد از رفتن مرغ، روباه از خواب بیدار شد و کیسه را برداشت و شاد و خوشحال بهسوی غار رفت.
در راه روباه با خودش گفت:
– نمیدانم چرا کیسه سنگینتر شده است.
بالاخره روباه به غار رسید و با خوشحالی گفت:
– مادر، من مرغ طلایی را گرفتهام! آیا آب در حال جوشیدن است؟
مادر روباه گفت:
– بله.
روباه با كمك مادرش کیسه را در بالای ظرف آب باز کردند.
سنگها با صدا به درون آب افتادند و آبی که در حال جوشیدن بود بر سروصورت روباه و مادرش ریخت و چشمهای آنها را کور کرد.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)
سلام وقت بخیر
با دیدن سایتتون خاطرات دوران کودکیم زنده شد واقعن ممنون
من چطوری میتونم نسخه چاپی این کتاب رو تهیه کنم؟
سلام . نسخه چاپی موجود نیست فقط نسخه الکترونیکی وجود داره. نوشته ای که در سایت قرار گرفته، دقیقا مطابق نسخه چاپی است. کتاب الکترونیک (ایپاب) کلیه مطالب سایت از جمله این کتاب برای مطالعه روی گوشی و تبلت، در بخش محصولات قرار داده شده است. با تشکر