قصه کودکانه و آموزنده
بابا برفی
نقاشی: آلن بیاش
چاپ اول: 1349
چاپ چهارم: خرداد 1361
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
آن سال زمستان، زمستان سختی بود:
درختها را سرما زده بود، سبزیشان رفته بود، مثل شاخ بز، خشك و قهوه یی رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ريحان، نه پونه، نه مَرزه.
آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود.
همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا.
آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا.
يك روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کاظم وکاوه، مریم و منیژه، حمید و حامد، سارا و سوسن، به خانه ی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ پیر را ببینند و هم در حیاط بزرگ مدرسه، که خانه ی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند.
پدر بزرگ، تك تك بچه ها را بوسید.
پدربزرگ، تمام بچه ها را دوست داشت.
بچه ها هم پدربزرگ را بوسیدند و به موهایش، که مثل برف سفید بود، دست کشیدند.
آن وقت از پدر بزرگ اجازه گرفتند که بروند برف بازی کنند.
وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گفت:
– بچه ها، به جای برف گلوله کردن و توی سرهم زدن، چرا نیاییم یك آدم برفی درست کنیم؟
بچه ها گفتند خوب فکری است. حامد دوید پارو آورد، کاظم بیل آورد، کاوه جارو آورد، هرکدام هرچه دستشان رسید برداشتند و آوردند. اول برفهای وسط حیاط را پارو کردند و برف ها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد.
تکه های درشت برف کوبیده را روی هم چیدند تا تن آدم برفی بالا آمد. بچه ها شاد بودند که هم دارند بازی می کنند و هم این که کاری از دستشان بر می آید. آن قدر شاد بودند که با شعر به همدیگر می گفتند چه کار کنند و چه کار نکنند: یکی گفت: «دختر، تو گردن بساز.» اما دخترها داشتند شانه ی آدم برفی را صاف می کردند و کاوه يك مشت برف برداشته بود و داشت گردن آدم برفی را درست می کرد. این بود که همه بچه ها خندیدند.
بعد که شانه و گردن و سر آدم برفی را درست کردند، نوبت چشم و گوش و دماغ ساختن شد و یکی از بچه ها گفت «چشم بسازیم از زغال.» و دوید و دوتا زغال گنده آورد و جای چشم های آدم برفی گذاشت. کاوه گفت «گوشش، پوست پرتقال» و دوید تا پوست پرتقال بیاورد و به خانه که رسید،یادش آمد باید هویجی هم برای ساختن دماغ آدم برفی بیاورد.
ساختن آدم برفی که تمام شد، بچه ها خوشحال بودند که توانستند خودشان این آدم برفی را بسازند، اما خوشحالی شان بیشتر شد وقتی که دیدند آدم برفی، درست شکل پدر بزرگ شده که آن همه دوستش دارند. فقط يك کلاه کم داشت، این بود که یکی از بچه ها رفت و يك گلدان خالی آورد و سر آدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدر بزرگ. بچه ها هم اسمش را گذاشتند بابابرفی و دست های همدیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با خنده و شادی خواندند:
– بابابرفی ! بابابرفی !
چه کم حرفی؟ چه کم حرفی؟
بچه ها آنقدر سروصدا کردند که پدربزرگ به صدای آنها از توی خانه بیرون آمد که ببیند چه خبر است.
پدربزرگ هم از دیدن بابابرفی خوشحال شد. بابابرفی درست شکل پدربزرگ بود، فقط نمی توانست راه برود، فقط نمی توانست حرف بزند.
پدربزرگ آمد روبروی بابابرفی ایستاد و گفت:
– بچه های خوب، آفرین به شما، که هیچ نترسیدین از سرما. حالا که منو ساختین، کاری هم برام بتراشین. من که نمی تونم بیکار بمونم، باید کار کنم. همه کاری هم بلدم: تیشه بیارین، نجاری می کنم. تبر بیارین، هیزم می شکنم. پارچه بیارین، خیاطی می کنم. قلم بیارین، کتاب می نویسم.
بچه ها دیدند بابابرفی راست می گوید. بابابرفی شکل خود پدربزرگ بود. پس لابد همه کاری از دستش بر می آید.یکی از بچه ها گفت:
– بابابرفی اگه می تونی نونوایی کن، نون بپز.
بابابرفی گفت: نونوایی هم بلدم، اما کاش این برف ها آرد بود و من همه رو نون می پختم، به همه مردم نون می دادم.اونوقت دیگه هیچ کس گرسنه نمی موند.اما از آسمون که آرد نمیاد، از آسمون برف میاد.
بچه ها گفتند: همون که گفتیم. اگه می تونی نونوایی کن، نون بپز.
بابابرفی گفت: خیله خب، نونوایی می کنم، نون می پزم، اما دیگه دیر شده، حالا بیاین برین خونه هاتون، فردا صبح بیایین.
بچه ها به خانه که رسیدند خسته ی خسته بودند. شامشان را که خوردند، خوابیدند. اما از بس به بابابرفي فکر کرده بودند، همه شان خواب بابابرفی را دیدند.
دیدند: نانوایی بزرگی هست که تنور روشن داغی دارد و مردم دور آن جمع شده اند. آنقدر آدم، زن و مرد و بچه، منتظر نان ایستاده اند که جای تکان خوردن نیست.
بابابرفی کنار تنور ، آستین هایش را بالا زده بود و از توی تغار بزرگی که پر از خمیر بود، يك مشت خمیر بر می داشت و روی پارو پهن می کرد و توی تنور می چسباند. تا بابابرفی خمیر و پاروی بعدی را آماده کند، نان توی تنور پخته بود و بابابرفی با دست های سفیدش، آن را از توی تنور بیرون می کشید و به مردم می داد. مردم یکی یکی، نان ها را می گرفتند و می رفتند و یکی دیگر جلو می آمد.
اما بابابرفي هر بار که دستش را توی تنور می برد، دستش آب می شد و کوچکتر و کوچکتر می شد. بابابرفی آنقدر نان پختت، آنقدر نان پخت و به مردم نان داد که کوچک شد و آخرسر هم از آتش تنور ، آب شد. برف و آتش، هیچ وقت با هم نمی سازند.
بچه ها صبح که از خواب پا شدند، از خوابی که دیده بودند، ناراحت بودند. گفتند: ظهر بریم ببینیم بابابرفی چه کار داره می کُنه.
بچه ها همین که به حیاط بزرگ مدرسه رسیدند، دیدند آفتاب، بابابرفی را آب کرده، کلاه گلدان و شانه ی چوب و چشم زغال، هر کدام در گوشه یی افتاده.
بچه ها با این که از آب شدن بابابرفی غصه دار شدند، اما همین که پدربزرگ را جلو چشمشان دیدند، خوشحال شدند.
پدربزرگ که بابابرفی نبود تا آتش و آفتاب آبش کنند و از بین برود و چیزی از او باقی نماند. تازه اگر آدم خودش هم از بین برود، یادش و کارهایی که برای آدم های دیگر کرده، هیچ وقت از بین نمی رود. همیشه آدم های دیگر از او یاد می کنند، انگار که همیشه زنده است.
بچه ها فقط به یاد بابابرفی خواندند:
سرت رفت و کلاهِت موند،
بابابرفی ، بابابرفی!
دلت شد آب و آهِت موند،
بابا برفی، بابابرفی !
دو چشم ما به راهِت موند،
بابابرفی، بابابرفی!
پدر بزرگ هم می خندید و سرش را تکان می داد و با آنها می خواند:
بابابرفي، بابابرفی!
«پایان»
(این نوشته در تاریخ ۴ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)