کتاب داستان کودکانه: اسب پیر / خدا چیز بی فایده نیافریده 1

کتاب داستان کودکانه: اسب پیر / خدا چیز بی فایده نیافریده

داستان مصور کودکانه اسب پیر - سایت ایپابفا (1).jpg

کتاب داستان کودکانه

اسب پیر

نویسنده: جورج تامسون
نقاشی: دیوید پین
ترجمه: حمیدرضا اصلانی
چاپ: 1362  

به نام خدا

داستان مصور کودکانه اسب پیر - سایت ایپابفا (2).jpg

آقا گربه و سگ پا کوتاه، دوستانه داشتند از عجائبی که در سیرک دیده بودند تعریف می کردند و با شادی به طرف آشیانه هایشان می رفتند.

در راه صدای گریه اسب پیری را شنیدند که دل آزار بود و آنها را واداشت تا به طرف او بروند. آنها وقتی اشک های اسب پیر را دیدند پرسیدند:

-چی شده اسب پیر! چرا گریه می کنی؟

داستان مصور کودکانه اسب پیر - سایت ایپابفا (3).jpg

داستان مصور کودکانه اسب پیر - سایت ایپابفا (4).jpg

اسب پیر با ناراحتی درد دل کرد:

– من سالها پیش، وقتی که جوان بودم، در یک سیرک کار می کردم. آن روزها من ستاره سیرک بودم و بچه ها برای شیرینکاری های من سر و دست می شکستند، تشویقم می کردند و با نعره می خواستند که دوباره به صحنه برگردم و برنامه ام را تکرار کنم. امروز دیگر پیر شده ام، و به درد هیچ کاری نمی خورم. پیری درد بدی است دوستان. احساس می کنم هیچکس مرا دوست ندارد و از دوستی با من لذت نمی برد. من چقدر تنهایم!

داستان مصور کودکانه اسب پیر - سایت ایپابفا (5).jpg

سگ پا کوتاه و آقا گربه گفتند:

-ناراحت نباش دوست عزیز! ما دوتا ترا دوست خواهیم داشت، حتی اگر در سیرک بازی نکنی. ولی آیا واقعاً نیروی خود را از دست داده ای یا اینکه خیال می کنی که ناتوان شده ای؟

داستان مصور کودکانه اسب پیر - سایت ایپابفا (6).jpg

اسب پیر خود را جمع و جور کرد و گفت:

-در گذشته کارهای زیادی می کردم. نمی دانم آیا قدرت کافی برای انجام حرکات گذشته دارم یا نه؟ ولی امتحان می کنم.

داستان مصور کودکانه اسب پیر - سایت ایپابفا (7).jpg

متاسفانه اسب پیر که دیگر تحرک و انعطاف سابق را نداشت، در حرکات اول کنترل خود را از دست داد و توی رودخانه افتاد و گریان گفت:

-آری من ستاره سیرک بودم. ولی امروز دیگر پیر و ناتوان شده ام.

داستان مصور کودکانه اسب پیر - سایت ایپابفا (8).jpg

سگ پا کوتاه با ملایمت و مهربانی گفت:

-تو روحیه ات را از دست داده ای! وگرنه هنوز هم نیروی زیادی داری، لغزیدن تو به دلیل لیز بودن کنار رودخانه است نه چیز دیگر.

داستان مصور کودکانه اسب پیر - سایت ایپابفا (9).jpg

اسب پیر بار دیگر گفت:

-شما با مهربانی خود می خواهید مرا خوشحال کنید، ولی بی فایده است.

دوستانش گفتند:

-تو نمی دانی که هنوز هم می توانی مفید باشی! به شرط آنکه خودت بخواهی! قبول کن و با ما به میدان بازی بچه ها در نزدیک سیرک بیا. درست است که آنجا سیرک نیست، ولی بچه های آنجا همانقدر مهربانند که بچه های سیرک.

داستان مصور کودکانه اسب پیر - سایت ایپابفا (10).jpg

اسب پیرگفت:

– شما اطمینان دارید که من می توانم مفید واقع شوم؟

دوستانش گفتند:

-با ما بیا تا خوشحالی بچه ها را ببینی! وهرسه با هم راه افتادند.

داستان مصور کودکانه اسب پیر - سایت ایپابفا (11).jpg

دو دوست پشت اسب پیر سوار شدند و هر سه در فکر بودند.

اسب پیر فکر می کرد:

-آیا این دو دوست می توانند نقشی در زندگی بی سر و سامان من داشته باشند؟

آقا گربه فکر می کرد:

– او را می شوئیم و پاک و پاکیزه اش می کنیم، تا دوست داشتنی و زیبا بشود.

سگ پا کوتاه فکر می کرد:

– او این استعداد را دارد که همه ما را خوشحال کند.

اسب پیر روی دوتخته شیب دار ایستاده بود ولی بی آنکه نیازی به حرکت تند و دویدن داشته باشد، به بچه ها سواری می داد.

داستان مصور کودکانه اسب پیر - سایت ایپابفا (12).jpg

من دیگر با این دوستان جوان احساس پیری نمی کنم و می دانم که هرکس اگر بخواهد، می تواند مفید باشد. اگرچه من ستاره ای درخشان دریک سیرک بزرگ نیستم، در عوض در گوشه قلب کوچک کودکان برای خودم جای خوبی دارم.

داستان مصور کودکانه اسب پیر - سایت ایپابفا (13).jpg

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ ۱۳ دی ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *