کتاب قصه اموزنده دوست مهربان ناظم محمدف (20)

قصه آموزنده کودکان: دوست باوفا / نبرد سگ شجاع با گرگ‌ها

.

دوست باوفا تصویرگر: ناظم محمدف

قصه آموزنده کودکان

دوست باوفا

نبرد سگ شجاع با گرگ‌ها

– تصویرگر: ناظم محمدف

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. چوپانی بود به نام آلیشان. آلیشان توی گوسفندها بزرگ شده بود. سگی داشت به نام «بَنَک». آن دو خیلی رفیق بودند. هرگز از هم جدا نمی‌شدند.

یکی بود یکی نبود. چوپانی بود به نام آلیشان

بنک پشت‌وپناه چوپان بود. از هیبت او گرگ‌ها یارای نفس کشیدن نداشتند. بنک پیشاپیش گله حرکت می‌کرد، در پناهگاهی به کمین می‌نشست و گوسفندها را می‌پایید و داغ دستبرد زدن را به دل گرگ‌ها می‌گذاشت.

روزی از روزها گرگ‌ها دورهم آمدند و از دست بنک به دادوفریاد پرداختند. یکی از آن‌ها بلند شد و گفت:

– دوستان هیچ خبر دارید؟

– از چی؟

گرگ گفت: از این‌که تا بنک زنده باشد ما نمی‌توانیم دوروبر گله بگردیم. بیایید سر به نیستش کنیم تا از دستش خلاص شویم. فقط مشکلی که داریم این است که بینیم این کار از دست که برمی‌آید؟

… پس از گفت و شنید و کنکاش زیاد، آخرسر تصمیم گرفتند از دست بنک پیش پادشاه خود شکایت کنند. فردا اول صبحی، پشت سر هم قطار شدند و راه افتادند. برای پیشکش هم چندتکه گوشت و استخوان تهیه دیدند و با خود بردند.

. برای پیشکش هم چندتکه گوشت و استخوان تهیه دیدند و با خود بردند.

. برای پیشکش هم چندتکه گوشت و استخوان تهیه دیدند و با خود بردند.

شاه گرگ‌ها لباس سرخ پوشیده، بر تخت نشسته بود. تا گرگ‌ها را دید گفت: «چه می‌خواهید؟ برای چه آمده‌اید؟» پیشکشی‌ها شان را به پای شاه ریختند و گرگ سالخورده‌ای از میان آن‌ها گفت:

– شاها فدایت شویم! از دست بنکِ آلیشان به شکایت آمده‌ایم. او حسرت گوسفند و برّه را به دل گرگ‌ها گذاشته. حتی یک بز چُلاق هم به ما باج نمی‌دهد. بچه هامان از گرسنگی نفله می‌شوند. چاره‌ای برای ما بکن!

شاه گرگ‌ها لباس سرخ پوشیده، بر تخت نشسته بود

شاه گرگ‌ها عصبانی شد و گفت: «بنک سگ کیست که از پسش برنمی‌آیید. راستی که شرم‌آور است. شماها آبروی گرگ‌ها را بردید.»

گرگ پیر پای پادشاه را بوسید و گفت:

– شاه به‌سلامت! بنک از آن‌هایی که شما فکر می‌کنید نیست. پنجه‌ی شیرها را خُرد می‌کند. تا او زنده است حتی تاج‌وتخت هم درخطر است. ممکن است روزی قصد جان شاه را هم بکند.

شاه گرگ‌ها لباس سرخ پوشیده، بر تخت نشسته بود

شاه گرگ‌ها از این حرف خیلی ترسید. «یالغوزک» * را پیش خود خواند و گفت: «همین امشب زنده یا مرده‌ی بنک را از تو می‌خواهم. دلم می‌خواهد تکه‌تکه‌اش کنم.»

—————–
* یالغوزک در آذربایجان به گرگی گفته می‌شود که خیلی درنده و شرور است و همیشه تک‌وتنها می‌گردد.

یالغوزک سر فرود آورد و گفت:

– شاه به‌سلامت! اطاعت می‌کنم. ولی بهتر است اول پیکی برایش بفرستید و احضارش کنید. ای‌بسا که به پای خودش به حضور بیاید. چون هر چه باشد اَمر، اَمرِ پادشاه است. اگر نیامد، دزد حاضر بز حاضر. من فوری دست‌به‌کار می‌شوم.

شاه گرگ‌ها از این پیشنهاد خیلی خوشش آمد و همان‌دم توسط پیکی به بنک پیغام فرستاد که همین امروز خودش همراه رمه‌ی گوسفندان به حضور شاه شرفیاب شود. اگر سرپیچی کند با جانش بازی کرده است.

قصه آموزنده کودکان: دوست باوفا / نبرد سگ شجاع با گرگ‌ها 1

قصه آموزنده کودکان: دوست باوفا / نبرد سگ شجاع با گرگ‌ها 2

باری، پیک به راه افتاد و مثل باد از دشت و کوه گذشت، زمین و زمان را درنوردید تا رسید به کوهی که جایگاه بنک بود. پیک پیام شاه را به بنک داد و بنک خبر را به گوسفندها داد و گوسفندها به گوش چوپان رسانیدند. آخرسر همه یکدل و یک‌زبان گفتند:

– بنک نرو!

بنک گفت:

– مگر عقلم را باخته‌ام که بروم!

آن‌وقت پرید و یقه‌ی پیک را چسبید و جَفت گوش‌هایش را کَند و کف دستش گذاشت و دو سه تا هم پشت گردنی بهش زد و گفت:

– برو به پادشاهتان بگو تازگی‌ها این‌طرف‌ها «گوش‌بُر» پیدا شده. بهتر است هرچه زودتر فلنگ را ببندی. وگرنه سروقت تو هم می‌آید.

پیک با گوش‌های خون‌آلود، خود را به پادشاه رساند و پیام بنک را به او داد. پادشاه از کوره دررفت، چند بار به صدای بلند زوزه کشید و دستور داد هر چه گرگ بود به حضورش بروند. شیپور جنگ نواخته شد و گرگ‌ها آماده‌ی نبرد شدند.

«این‌ها سرگرم کارشان باشند و ما سری به بنک بزنیم.»

چوپان، گله را در دامن سبز کوه رها کرده، به دست بنک سپرد و خود به آغل رفت. بنک کنار گله خوابیده بود و پاس می‌داد که یکهو سروکله‌ی گرگ‌ها پیدا شد. بنک پاس کنان به رویشان هجوم برد. جنگ درگرفت و بنک به جان گرگ‌ها افتاد. از چپ و راست می‌زد و می‌کشت؛ اما آخرسر زور گرگ‌ها بر او چَربید. آن‌ها به بنک چند زخم کاری زدند. بنک آن‌قدر جنگید و جنگید که دیگر غرقه‌به‌خون از پای افتاد. گرگ‌ها دست‌وپایش را محکم بستند. وقتی به هوش آمد، خود را در دست دشمن، اسیر دید. هنگامی‌که گرگ‌ها می‌بُردندَش، به زاری زوزه‌ای کشید و چوپان را به یاری خواند؛ اما چوپان صدای او را نشنید.

قصه آموزنده کودکان: دوست باوفا / نبرد سگ شجاع با گرگ‌ها 3

قصه آموزنده کودکان: دوست باوفا / نبرد سگ شجاع با گرگ‌ها 4

گرگ‌ها بنک را با بوق و کرنا پیش شاه بردند؛ اما گله را نتوانستند ببرند؛ زیرا که گوسفندها وقتی هوا را پس دیدند، رَم کردند و گرگ‌های گرسنه هم سر به دنبالشان گذاشتند. گوسفندها به دره‌ای که شیب تندی داشت سرازیر شدند. گرگ‌ها هر کاری کردند نتوانستند از دره پایین بروند.

کتاب قصه اموزنده دوست مهربان ناظم محمدف (15)

 

قصه آموزنده کودکان: دوست باوفا / نبرد سگ شجاع با گرگ‌ها 5

 

– «گرگ‌ها را در اینجا بگذاریم که در دوروبر دره به انتظار، بیهوده بنشینند و خودمان برویم سروقت چوپان.»

چوپان از آغل برگشت و دید «جا تَر است و بچه نیست!» نه از گوسفندها خبری هست و نه از بنک. خیلی گشت و گشت و همه‌جا را سر کشید تا در زاغه، گوسفند شَلی پیدا کرد. گوسفند شَل آنچه را دیده بود از سیر تا پیاز برای چوپان بازگو کرد. چوپان رد پای گوسفندها را گرفت و رفت، رفت و رفت و رفت تا رسید به قله‌ی کوهی. از آنجا نگاه کرد. گوسفندهایش را در ته دره‌ای دید. چوپان خون به سرش دوید و با چوب‌دستی، خود را به میان گرگ‌ها انداخت و «حالا نزن کی بزن» خون‌ها ریخت تا توانست گرگ‌ها را بِتارانَد؛ اما گرگ‌ها هم سخت زخمی‌اش کردند. چوپان جای بنک را خالی دید و دلش گرفت. اشک دور چشم‌هایش حلقه زد. بالای پُشته‌ای رفت و به درختی تکیه داد، نی‌لبکش را درآورد و گریه‌کنان در نی دمید و بنک را به یاری خواند: آهای بنک! بنک! بنک! …

قصه آموزنده کودکان: دوست باوفا / نبرد سگ شجاع با گرگ‌ها 6

قصه آموزنده کودکان: دوست باوفا / نبرد سگ شجاع با گرگ‌ها 7

 

و اما بشنوید از بنک!

جلادهای جُفت و تاق، به امرِ شاه گرگ‌ها، بنک را دست‌وپابسته پای چوبه دار برده بودند. نوای غم آلوده‌ی نی‌لبک چوپان به گوشش خورد. بازوهایش نیروی شیرها را پیدا کرد، نعره‌ای کشید که کوه و دشت را به لرزه انداخت. زنجیرِ دست‌وپایش را ریزریز کرد و به زمین ریخت، به جلادها حمله بُرد و لت‌وپارشان کرد و به‌سوی چوپان پَر گرفت… اما چشمتان بد نبیند. چوپان را غرق در خون یافت. چشم‌های چوپان را به مهربانی بوسه داد. چوپان از دیدن او زانوهایش قوت گرفت و قلبش به گرمی تپید، بلند شد و راه افتاد. بنک به بازمانده‌ی گرگ‌ها یورش برد. گرگ‌ها از شنیدن صدای بنک لرزه به تنشان افتاد. بنک تا می‌توانست از گرگ‌ها گرفت و آش‌ولاش کرد. آن‌ها را هم که نمی‌توانست بگیرد تا لب پرتگاهی فراری داد و از آنجا به ته دره‌شان انداخت.

قصه آموزنده کودکان: دوست باوفا / نبرد سگ شجاع با گرگ‌ها 8

قصه آموزنده کودکان: دوست باوفا / نبرد سگ شجاع با گرگ‌ها 9

بنک گوسفندها را صدا کرد و از دره بیرونشان آورد و نزد چوپان برد. چوپان و بنک همدیگر را در آغوش کشیدند و به خوشی و خرمی گوسفندها را پیش انداختند و به آغل برگشتند و به شادمانیِ زور نجاتشان هفت شبانه‌روز جشن گرفتند.

قصه آموزنده کودکان: دوست باوفا / نبرد سگ شجاع با گرگ‌ها 10

قصه آموزنده کودکان: دوست باوفا / نبرد سگ شجاع با گرگ‌ها 11

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *