قصه آموزنده کودکانه پیش از خواب
حشرهی شب تاب کوچولو
ـ مترجم: مریم خرم
«شیاولو» نام یک حشره کوچولوی درخشان است که البته شبها از خودش نور میدهد، درست مثل کرم شبتاب. مدتی بود که شب فرارسیده بود. ولی مادر شیاولو اثری از او نمیدید. کمکم نگران شد و در جنگل به جستوجوی او پرداخت. همانطور که پرواز میکرد او را صدا میزد: «شیاولو، شیاولو!»
اما صدایی از شیاولو شنیده نمیشد. بالاخره مادر شیاولو نورش را روشن کرد و به زیر و لابهلای گلها و درختها تاباند تا او را پیدا کند، بله شیاولو کوچولو زیر بوتهی گلی دراز کشیده و از جایش تکان نمیخورد.
– فرزندم، چرا پرواز نمیکنی و به خانه نمیآیی، میدانی که موجودات خیلی ریز و ازجمله مورچهها منتظر نور تو هستند تا بتوانند جلوی پایشان را ببینند و رفتوآمد کنند!
– من امشب نمیخواهم راه را برای آنها روشن کنم! میترسم …
– از چه میترسی؟
– خوب میترسم که ماه به من بخندد و مسخرهام کند!
ماه درخشان که مثل یک توپ گرد در آسمان نورافشانی میکرد زل زده بود به آنها و مادر شیاولو نیز پس از شنیدن این حرف از فرزندش، با تعجب پرسید: «برای چه ماه تو را مسخره کند؟»
– «یعنی هنوز متوجه نشدهاید؟» و پس از گفتن این حرف پرواز کرد و آمد کنار مادرش روی شاخهی درخت نشست و ادامه داد: «برای اینکه نور من خیلی کم است؛ اما نور ماه خیلی زیاد است. طوری که نیمی از زمین را روشن میکند. بازهم میخواهید ماه به نور کم من نخندد؟»
صدای شیاولو اگرچه خیلی نازک و ظریف بود اما ماه آن را شنید. سپس خندهای کرد و گفت: «شیاولو، تو خیلی کوچکی؛ اما نورت را از خودت میگیری مگر نه!»
– «راست میگویی!» شیاولو این حرف را زد و با خوشحالی موشکافانه نگاهی به خودش انداخت و به مادرش: گفت: «راست میگوید. نور من اگرچه کم است اما از خودم است و نورم مثل نور ماه نیست که آن را از دیگران بگیرم…»
مادر وقتی این حرف را شنید ابروانش را درهم کشید و گفت: «ببین فرزندم، همین چند لحظه پیش بود که تو خودت را دستکم گرفته بودی. این کار اصلاً درست نبود. حالا باز دوباره داری کار بدی میکنی. این بار نسبت به ماه و نورش فخر میفروشی!»
شیاولو هنوز قانع نشده بود. باز با لجاجت گفت: «آخه مگر ماه برای داشتن نورش محتاج نور خورشید نیست؟»
مادر پاسخ داد: «تو نورت کم است؛ اما از خودت به وجود میآید، هیچ دلیلی هم ندارد که به ماه فخر بفروشی؛ اما نور ماه اگرچه از خودش نیست و آن را از خورشید میگیرد ولی همینکه نورش را بهخوبی به زمین میدهد خودش کار بسیار مهم و جالبی است. اگر او نبود شبها چطور زمین روشن میشد و آیا آنوقت، نیمی از کرهی زمین در تاریکی مطلق قرار نمیگرفت؟»
شیاولو با دقت به حرفهای مادر گوش داد و متوجه اشتباهاتش شد. از آن به بعد درحالیکه به ماه خیلی احترام میگذاشت، از اینکه میتوانست خودش هم با نورش به حشرات کمک کند و از خودش نور داشته باشد، خیلی خوشحال بود و خدا را شکر میکرد.