کتاب داستان کودکانه
فلوك دریانورد
فلوك، مرغابی کوچک، در حالیکه خود را به چپ و راست تکان می دهد دنبال خواهر و برادرهایش راه می رود. امروز مادرشان آنها را به مرداب می برد. آب این مرداب خیلی تمیزتر از مرداب ده است. مادر صدا می زند: «ای کوچولوی تنبل، زودباش! تو همیشه آخرین نفر هستی!» فلوك نق نق کنان جواب می دهد: «دلم نمی خواهد شنا کنم!»
مرغابی های کوچک با خوشحالی به آب می روند ولی فلوك در کنار مرداب می ماند و متوجه روزنامه ای می شود که یک رهگذر روی چمن ها گم کرده. فوری فکری به سر فلوك می رسد. با کمی زحمت يك قایق زیبا و کاغذی درست می کند. از همان قایق هائی که برای لوسِت دختر مزرعه دار نیز درست می کنند. از کارش بسیار راضی است.
قایق خود را در آب می اندازد و خود را آماده می کند تا بدون آنکه به خود زحمتی بدهد روی آب گردش بکند! تا چند دقیقه همه چیز خوب پیش می رود. فلوك براحتی می نشیند، ولی این طولی نمی کشد! کاغذ که خیس شده کم کم در آب فرو می رود. مدور (سگ) هم که شاهد این ماجرا است نگاهی تمسخرآمیز به مرغابی و قایق می اندازد.
فلوك وقتی که متوجه می شود پاهایش درون آب فرو رفته اند فریاد می کشد: «غرق شدم، غرق شدم!» قایق بکلی در آب فرو رفته و دیگر دیده نمی شود. فلوك با حالتی ناراحت و قهرآمیز به کنار مرداب می آید. با سرسختی دوباره تکرار می کند: «من امروز نمی خواهم شنا کنم!» در این میان لوست و ژان برادر کوچکش که از مدرسه برگشته اند در حالیکه عصرانه شان را می خورند می رسند.
بچه ها روی چمن ها می نشینند و در حالیکه شنا کردن خانواده مرغابی را روی مرداب کوچك تماشا می کنند، ساندویچ خود را هم می خورند. سپس چون مادرشان که از پشت پنجره خانه مراقب آنها بود صدایشان می زند، آنها فوری برمی گردند. بعد از رفتن بچه ها، فلوك متوجه قایق بادبانی ژان می شود که آنرا فراموش کرده! عجب شانسی! این بار همه چیز بخوبی خواهد گذشت.
برای بچه مرغابی، هول دادن قایق بطرف آب خیلی دشوار است. ولی از حالا او خود را در جلد يك ملوان واقعی احساس می کند! هوپ! او بدرون قایق می پرد. پیش خود فکر می کند: «این یکی خیلی محکم است!» باد درون بادبان می وزد و بچه مرغابی را از برادرهای کوچکش که متعجب هستند و او را تحسین می کنند دور می کند!
باد تندتر و تندتر می وزد و قایق به تندی پیش می رود. مادر مرغابی فریاد می کشد: «خیلی دور می روی، بیرون بپر و شنا کنان برگرد!» ولی فلوك لجوج و يك دنده دلش نمی خواهد شنا کند. طناب های بادبان را محکم می گیرد. يك ماهی بزرگ با تجربه نصف بدنش را از آب در می آورد و فریاد می کشد: «بهتر است بیرون بپری!»
باد هم چنان می وزد. بادبان ها حسابی باد کرده اند و قایق بطور خطرناکی کج شده است. فلوك در طرف دیگر قایق تکیه می دهد تا شاید تعادل برقرار شود. او خیلی می ترسد! او حالا در وسط مرداب و خیلی دور از کناره است. بادی دیگر می وزد و قایق واژگون می شود…
در این مدت مِدور دوربینی در دست گرفته تا بدین وسیله مادر مضطرب را از حال مسافر کوچك باخبر سازد. ناگهان فریاد می کشد: «بالاخره او را پیدا کردم؛ فلوك روی قایق واژگون شده را محکم چسبیده!» مادر مرغابی تا این حرف ها را می شنود فوری به سمت تعیین شده شنا می کند…
خدا می داند که مرغابی کوچک از دیدن مادرش چقدر خوشحال می شود! مادر می گوید: «ای کوچولوی بی احتیاط، سوار من شو، تو هنوز خیلی جوان هستی تا بخواهی تمام این مسیر را شناکنان طی بکنی!». بدین صورت فلوك به کنار مرداب آمد و پیش برادرها و خواهرها و دوست عزیزش مِدور که منتظرش بودند برگشت…
(این نوشته در تاریخ ۱۳ دی ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)