فلوتزن هاملین
ترجمه: ایرج کنعانی
سال چاپ: دهه 1350
تايپ، بازخوانی، بهینه سازی تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
هاملین، شهر کوچک و قشنگی بود که در بالای تپه سبز و خرمی قرار داشت.دورتادور این شهر از جنگلها و مزارع سرسبزی پوشیده بود. باوجودی که هاملین، شهر مهمی نبود ولی به علت داشتن آثار تاریخی، بخصوص قلعههای قدیمی و باغهای گل و میوه خیلی معروف بود. فقط یکچیز آسایش مردم این شهر را به هم زده بود و آنهم موشهای موذی بودند.
این جانوران بدجنس، هر چیزی را که سر راهشان پیدا میکردند میخوردند و اشتهای آنها اینقدر زیاد بود که هیچ خوراکی، از دست آنها جان سالم بدر نمیبرد … تعدادشان آنقدر زیاد بود که به هزارها و گاهی به میلیونها میرسید. موشها، به خود مردم کاری نداشتند ولی، برنج، گندم، پنیر و نان و خلاصه تمام آذوقه این بیچارهها را میخوردند و کثیف میکردند ….
وقتی یک گروه از آنها، به منزلی حمله میکرد، هیچکس نمیفهمید از کجا میآیند و به کجا میروند…از سقف، از دیوار، از هوا، از زمین … خلاصه در یکچشم به هم زدن هزارها موش توی منزل پر میشدند و تمام آذوقه صاحبخانه را میخوردند و میرفتند.
مردم، بیش از هزاران نوع تله درست کرده بودند که دیگر هیچ فایدهای نداشتند و موشها طرز کار همه آنها را یاد گرفته بودند … مردم بعضی وقتها از عصبانیت هرکدام یک چماق بزرگ به دست میگرفتند و توی شهر به دنبال موشها میدویدند، تا به ضرب چوب آنها را بکشند …. ولی این بدجنسها آنقدر با سرعت به چپ و راست، جلو و عقب میدویدند که گاهی چماق بزرگ و سنگین، بهجای اینکه موش را بکشد، روی سر یکی از همشهریهای بیچاره فرود میآمد و بدبخت را روی زمین دراز میکرد ….
موشهای بدجنس تمام ذخیره سالیانه شهر را خورده بودند… یک روز فریاد و همهمه مردم از همه طرف بلند شد:
– ایوای …ایوای …. اینجا را نگاه کنین، انبار آذوقه من خالی خالیه
– هی …مال منم همینطور. یکذره گندم هم واسم نمونده … خدایا حالا چطوری نون درست کنم؟…
– آهای مردم … تمام اینها تقصیر حاکم شهره…اون شکمگنده، بهجای اینکه بنشیند و فکری به حال ما بکند، همیشه میرود شکار و تفریح میکند.
طولی نکشید که مردم زیادی در کوچه و خیابانها جمع شدند و درحالیکه مشتهای خود را به هوا میبردند فریاد میزدند:
– ای حاکم. فوراً ما رو از شر این موشها خلاص کن!…..
حاکم بیچاره که اتفاقاً مرد خوب و مهربانی بود، شدیداً به فکر فرورفت و با خودش گفت:
– البته این مردم حقدارند اینطوری فریاد بکشند….. چون دیگر آذوقهای برایشان نمانده که زندگی کنند. تمام ذخیره شهر تموم شده و بهزودی مردم از گرسنگی و دست به شورش خواهند زد… راست میگن، قدرت مبارزه با موشها را ندارم ….
همینطور که با خودش زیر لب حرف میزد به بالکن نزدیک شد و دید که مردم، مرتب فریاد میزدند.
آن روز گذشت … یک روز که حاکم داشت توی شهر قدم میزد به یک فلوتزن برخورد کرد …
فلوتزن که اسمش جان بود و کلاه قرمز نوکتیز و مسخرهای به سر داشت لبخندی زد و گفت:
– اگه من، تو رو از شر این موشها که اینهمه مردم شهر تو را اذیت کردهاند خلاص کنم …چی به من میدی؟…
– چی گفتی؟… تو؟… منو از شر این موشها خلاص کنی؟…
– بله، خود من!
– عالی شد عالی شد، اگر واقعاً بتونی این کار رو بکنی، تمام چیزهایی رو که توی این کیسه هست به تو میدم. میدونی توش چیه؟ پر از سکههای طلاست.
حاکم، درحالیکه کیسه پر از طلا را به او نشان میداد گفت:
– ولی آخه تو چطوری میتونی، یکتنه، با اینهمه موش مبارزه کنی؟ من که باور نمیکنم … بههرحال، همانطور که قول دادم، این کیسه پر از طلا مال تُست.
جان، از حاکم خداحافظی کرد و به گوشهای رفت و درحالیکه توی فلوتش، فوت میکرد شروع کرد به نواختن یک مارش نظامی … بهمحض زدن این آهنگ، اتفاق عجیبی افتاد. تمام موشها به طرز منظمی از سوراخهایشان بیرون آمدند و دنبال او به راه افتادند.
طولی نکشید که میلیونها موش، از درودیوار، زیرزمین انبار و پنجره، وسط خیابان سرازیر شدند و درحالیکه با آهنگ جان، بالا پائین میپریدند و میرقصیدند… پشت سر او بهطرف دروازه شهر حرکت کردند …
جان، درحالیکه مرتب توی فلوتش فوت میکرد همینطور در جلو راه میرفت و با ریتم آهنگ، سرش را به راست و چپ حرکت میداد و مثل سربازها به حالت یک، دو، سه، چهار، قدم برمیداشت … مردم که در عمرشان اینقدر موش ندیده بودند، به هر گوشهای نگاه میکردند، هزاران موش باعجله بیرون میآمدند تا به دنبال بقیه حرکت کنند ….
وقتیکه جان و تمام موشهای شهر به بیرون دروازه رسیدند، بهطرف یکچیز بزرگ و سفیدرنگی که در فاصله نسبتاً دوری قرار داشت به راه افتادند. این چیز سفیدرنگ یک تکه پنیر بزرگ بود که جان برای موشها آماده کرده بود.
موشها با دیدن پنیر به داخل سوراخهای زیر آن رفتند و ناپدید شدند.
جان بلافاصله، آهنگ را عوض کرد و این بار یک صدای بسیار نازک از فلوت خود بیرون آورد که از فاصله چند کیلومتری شنیده میشد. در همین لحظه پنیر شروع کرد به آب شدن و طولی نکشید که مثل یک جوی آب بهطرف پائین دره سرازیر شد…. هر چه جلوتر میرفت آب بیشتری جمع میشد تا بالاخره تبدیل به یک رودخانه شد … موشها که در داخل سوراخهای ریز پنیر، شکمشان سیر شده بود، وقتی خواستند فرار کنند دیگر خیلی دیر شده بود و همه آنها در رودخانه گود، غرق شدند و حتی یکی هم نتوانست خود را نجات دهد…
فلوتزن که به قولش عمل کرده بود، بهطرف شهر برگشت. مردم بهمجرد خروج موشها دروازه را بسته بودند تا آن جانوران موذی نتوانند دوباره به شهر برگردند. جان، درحالیکه میخواست آنها را از نگرانی بیرون بیاورد، رو به مردمی که از پنجره و پشتبام به او نگاه میکردند کرد و گفت:
– آهای، مردم خوب هاملین، دیگر ترس نداشته باشین … همه ناراحتیها تمام شد!…
ولی هیچکس جوابی نداد…جان، دوباره فریاد زد:
– الآن دیگه میتونین با خیال راحت، هر چه غذا و خوراکی دلتون میخواد توی انبارتون نگهدارین، و اصلاً احتیاج به بستن دروازه شهر نیست!
یکمرتبه از بین جمعیت صدایی شنید که میگفت:
– خوب، از کاری که برای ما کردی متشکریم…حالا دیگه برو پی کارت!
جان با تعجب پرسید: «مگه شما به من قول ندادین که یک کیسه طلا به من میدیدن؟!»
حاکم با خنده بلندی جواب داد:
– تو فکر کردی به همین سادگی، به خاطر یک آهنگ، یک کیسه طلا به تو میدم؟
و بعد هر چه میوه و سبزی گندیده بود از بالا توی سرش ریختند…
جان با عصبانیت آهنگ دیگری با فلوتش زد … و یکمرتبه تمام بچههای شهر از خانهها بیرون آمدند و رقصکنان به دنبال او به راه افتادند …
درواقع، مردم هاملین اینقدر خودخواه بودند که بچههای خود را بهجای اینکه به دنبال درس و مدرسه بفرستند، توی خانه، وادار به کلفتی و نوکری میکردند و فلوتزن، خوب میدانست که رفتن بچهها، زندگی و کار این مردم راحتطلب را برای همیشه متوقف خواهد کرد …
مردم با دیدن بچهها فریاد زدند: «احمقها کجا میرین! فوراً برگردین؟»
ولی کوچولوها اینقدر گوش و چشمشان به دنبال جان و فلوتش بود که اصلاً هیچکدام از حرفهای پدرها و مادرهایشان را نشنیدند.
طولی نکشید که تمام گروه به دامنه کوه رسیدند و فلوتزن، با نواختن آهنگ بسیار قشنگی، شکاف بزرگی در داخل کوه درست کرد و بعد با آهنگ مارش نظامی «یک، دو، سه، چهار» درحالیکه، همه بچهها را به درون شکاف میفرستاد، گفت:
– بچهها، زود باشین … ممکنه این مردم خودخواه و راحتطلب به دنبال ما بیان!
ولی در همین موقع چشمش به بچه چاقی افتاد که لنگانلنگان سعی میکرد خودش را به دیگران برساند.
فلوتزن مهربان، فکر کرد بهتر است این بچه بیگناه را از این وضع بد نجات بدهد … به همین دلیل رو به او کرد و گفت:
– پسرجان، ناراحت نباش! ما صبر میکنیم تا تو هم برسی!
بعد درحالیکه دست او را با مهربانی میگرفت گفت:
– کوچولو الآن از همه بیشتر، توی دنیا، چه آرزویی داری؟
کوچولو با چشمهای قشنگ و نگاه مظلومی گفت: «دلم میخواد پام خوب بشه.»
هنوز این جمله از دهنش در نرفته بود که جان با نواختن آهنگی فوراً پای او را خوب کرد.
جان، که با نگاه مهربانی به قیافه خوشحال پسرک نگاه میکرد، لبخندی زد و گفت:
– خوب حالا فوراً بدو برو پهلوی دوستان کوچولوت و تا میتونی بازی کن …. البته، از اینکه پات خوب شده زیاد تعجب نکن، چونکه یک دقیقه دیگر چیزهایی میبینی که از تعجب، دهانت باز میمونه … بدو برو ….
پسرک، فوراً پرید توی شکاف کوه و رفت دید تمام اسباببازیهای عالم، چرخوفلک، اله کلنگ، تاب و سرسره، خلاصه اینقدر چیزهای قشنگ بود که میتوانستند برای همیشه خوش و خرم زندگی کنند…
«پایان»
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)