فرشتهای متولد میشود
تصویرگر: ندا عظیمی
چاپ: اول 1383
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظیم آنلاین: گروه قصه و داستان ایپابفا
هر شب، وقتیکه ماه میآمد و آسمان پر از ستاره میشد، فرشتهها هم میآمدند شاد و خندان و یکی یکی یکی میرفتند به خواب بچهها.
صبح، ماه میرفت، ستارهها میرفتند و فرشتهها هم پیش خدا برمیگشتند و یکی یکی یکی آرزوهای بچهها را به خدا میگفتند.
یکشب، وقتیکه ماه توی آسمان بود و ستارهها دوروبرش نشسته بودند، فرشتهها آمدند و به خواب بچهها رفتند، همه ی فرشتهها. بهغیراز فرشته ی کوچولو.
او به خواب هیچ بچهای نرفت. دلش میخواست به خواب بزرگترها برود و آرزوی آنها را برای خدا ببرد. به خانهای رسید که زن و مردی در آن زندگی میکردند. فرشته به خواب آنها رفت و تا صبح پیش زن و مرد ماند.
صبح زود، درست وقتیکه ماه و ستارهها، آسمان را به خورشید سپردند. فرشته ی کوچولو پیش خدا برگشت. خیلی زودتر از بقیه ی فرشتهها.
خدا گفت:
– زود آمدی!
فرشته ی کوچولو گفت:
– من دیشب به خوابِ هیچ بچهای نرفتم!
خدا گفت: می دانم!
فرشته کوچولو گفت:
– من یک آرزو دارم.
خدا گفت:
– می دانم!
فرشته ی کوچولو گفت:
– میتوانم آرزویم را بگویم؟
خدا گفت:
– بگو.
فرشته گفت: دلم میخواهد به زمین بروم و بچهها را در وقت بیداری ببینم.
خدا پرسید:
– بچهها را دوست داری؟
فرشته کوچولو گفت:
– من فقط خواب و آرزوهای آنها را میشناسم. دلم میخواهد بچهها را وقت بیداریشان بینم.
خدا گفت:
– برو ببین.
فرشتهی کوچولو، شاد و خندان به زمین برگشت و تمامروز را به تماشای بچهها نشست.
روز گذشت. خورشید رفت و ماه آمد. ستارهها آمدند و فرشتهها به خواب بچهها رفتند. فرشته ی کوچولو بازهم به خواب زن و مرد رفت و تا صبح پیش آنها ماند.
صبح، وقتیکه خورشید، آرامآرام به آسمان نزدیک میشد فرشته ی کوچولو پیش خدا بود. خدا گفت:
– بگو، چه دیدی؟
فرشته گفت:
– بچهها را دوست دارم. آنها بازی میکردند و میخندیدند. وقتی زمین میخوردند، گریه میکردند. وقتی گرسنه میشدند، غذا میخوردند. آنها آرزوی بزرگترها بودند، خود خود آرزو! من اصلاً مثل آنها نیستم!
فرشته سرش را پایین انداخت و ساکت شد، خدا گفت:
– تو باز هم یک آرزو داری!
فرشته گفت:
– زن و مردی که به خوابشان رفته بودم، یک آرزو دارند.
خدا گفت:
– بگو! گوش میکنم.
فرشته گفت:
– خانه ی آنها ساکت و خالی است. من فقط فرشته ی خوابهاشان هستم. دلم میخواهد وقت بیداری هم پیش آنها باشم.
فرشته ساکت شد.
خدا هیچ نگفت.
فرشته چشمهای پر از اشکش را بست و گفت:
– آنها آرزو دارند فرزندی داشته باشند.
خدا با مهربانی گفت:
– می دانم.
فرشته گفت: من هم آرزو دارم فرزند آنها باشم.
خدا، خطی از نور بهشت تا خانهی زن و مرد کشید و گفت:
– فرشته کوچک من، تا دیر نشده پیش آنها برو و منتظر بمان تا وقت تولدت برسد. من همیشه مراقب تو خواهم بود. هر شب فرشتهای به خوابت میآید تا آرزوهایت را برای من بیاورد.
فرشته ی کوچولو، زانو زد و از خدا سپاسگزاری کرد. بعد به زمین برگشت به خانه ی زن و مرد.
خدا خوشحال بود. چون میدانست بهزودی کودکی روی زمین به دنیا خواهد آمد.
یک روز صبح، وقتیکه فرشتهها پیش خدا برگشتند تا آرزوهای بچهها را به خدا بگویند، فرشته ی کوچولویی زودتر از بقیه پیش خدا رفت.
خدا گفت:
– زود آمدی!
فرشته گفت:
– من دیشب به خواب هیچ بچهای نرفتم.
خدا گفت:
– میدانم.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)