قصه عمو نوروز
قصه قشنگ آمدن سال نو
نقاشی: فرشید مثقالی
چاپ اول: اسفند 1346
سازمان انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
تهیه، تایپ، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود. مردی بود به اسم عمو نوروز. هرسال، اول بهار، عمو نوروز با کلاه نَمدی، ریش و زُلف حنابسته، کمرچین آبی، شلوار گشاد سرمه ای و گیوهی تخت نازکِ ملِکی، عصازنان به شهر میآمد.
بیرون دروازهی شهر، باغ کوچک قشنگی بود. توی این باغ، هر جور میوهای که دلت میخواست پیدا میشد! و فراوان بوتههای پر گل داشت! هرسال، اول بهار، شاخههای درختها پر از شکوفه میشد: شکوفههای صورتی، شکوفههای سفید.
صاحب این باغچهی کوچک، پیرزن سفیدموی خوشرویی بود. پیرزن، عمو نوروز را خیلی دوست داشت. هرسال، روز اول بهار، صبح زود از خواب بیدار میشد. رختخوابش را جمع میکرد، وضو میگرفت و نماز میخواند. اتاق را جارو میکرد. قالیچهی ابریشمی قشنگش را میآورد توی ایوان پهن میکرد و باغچهی روبروی ایوان را آبپاشی میکرد. دورتادور باغچه، هفت بوتهی گل هفترنگ بود: نرگس و همیشهبهار، بنفشه و گل سرخ، لاله و زنبق و نیلوفر.
جلوی باغچه یک حوض کاشی بود. توی این حوض چند تا ماهی رنگارنگ شیطان شنا میکردند.
پیرزن میرفت سر حوض، فوّاره را باز میکرد. آب، برق برق میزد و روی گلها و بوتهها میریخت. آنوقت میرفت و آینهی پایهدار نقرهاش را میآورد و روی قالیچه مینشست.
موهایش را شانه میزد و میبافت. چشمهایش را سرمه میکشید. لپهایش را گلی میکرد. روی پیراهن تافتهاش نیمتنهی زری میپوشید و چارقد زری سر میکرد. گلاب به موهایش میزد. عود روشن میکرد. منقل آتش را درست میکرد. کیسهی مخمل اسفند را کنار منقل میگذاشت. توی کوزهی قلیان بلوری، چند تا برگ گل میانداخت. بعد، سینی هفتسین را میآورد روی قالیچه میگذاشت. تو چند ظرف بلور، هفت جور شیرینی و نقلونبات میچید و پهلوی هفتسین میگذاشت و مینشست روی قالیچه، و چشمبهراه عمو نوروز میشد.
پیرزن کمکم خوابش میگرفت، چرت میزد، پلکهایش سنگین میشد، به خواب میرفت و عمو نوروز را خواب میدید. در این میان، عمو نوروز سر میرسید، میدید پیرزن خوابش برده و توی خواب، لبخند میزند.
عمو نوروز دلش نمیآمد پیرزن را از خواب بیدار کند، یک گل همیشهبهار را از باغچه میچید و به موهای سفید پیرزن میزد.
نارنج سفرهی هفتسین را برمیداشت با چاقو نصف میکرد. نصفش را با قند و آب میخورد و نصف دیگرش را هم برای پیرزن میگذاشت. یکمشت اسفند از توی کیسهی مخمل درمیآورد و روی آتش میریخت.
اسفندها میپریدند هوا، ترق و توروق صدا میکردند! بوی اسفند در هوا میپیچید. عمو نوروز چند گل آتش هم روی قلیان میگذاشت. قلیان را چاق میکرد، چند پُکی به قلیان میزد و آنوقت، پا میشد و میرفت تا عید را به شهر ببرد.
آفتاب، کمکم، از سر درختها پایین میآمد، در حیاط پهن میشد، به ایوان میرسید و میافتاد روی صورت پیرزن. پیرزن از خواب میپرید، چشمهایش را میمالید. تا نارنج نصف شده را میدید و بوی اسفند به دماغش میخورد، شستش خبردار میشد که:
«ایدلغافل! دیدی باز عمو نوروز آمد، عید را آورد، سال تحویل شد و من خواب ماندم و ندیدمش!»
دستی به زلفهایش میکشید، گل همیشهبهار را از گوشه چارقدش درمیآورد و میگفت: «ایدادبیداد! بازهم باید یک سال آزگار صبر کنم.»
و پیرزن یک سال دیگر هم صبر میکرد تا زمستان به سر بیاید. عمو نوروز همراه باد بهاری از راه برسد و چشمهای پیرزن از دیدن عمو نوروز روشن شود. چون میگویند، هرکسی که عمو نوروز را ببیند، تا دنیا دنیاست، مثل بهار، تروتازه میماند.
هیچکس نمیداند آخرش پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند، یا نه؟ شاید یک سال، موقع تحویل، پیرزن بیدار بماند. عمو نوروز را ببیند و جوان و تروتازه بشود و همراه عمو نوروز، عید را به شهر ببرد.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)
سلام ممنون از داستان خیلی زیبای شما
ممنون از مطلب خوبتون
سلام داستان بسیار زیباییه ما هر سال دم عید این داستان را میخوانیم ممنون
سلام. خوشحالم که مفید فایده بود. با تشکر
سلام بسیار زیبا
سلام . سال خوبی داشته باشید.
بسیار زیبا. قصه ها و افسانه های کودکان مانند بهار دل انگیز و زیبایند و هیچ وقت کهنه نمی شوند . مشهد مقدس علی ناصحی
چرا الکی میگی من زدم خلاصه