شغال و چشمه
یک قصه فرانسوی
گردآورنده: ای. ژاکوته
نقاشی: پرویز کلانتری
تاریخ چاپ: شهریور 1356
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان
تهیه، تایپ ، تنظیم تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
***
(این قصه، ششمین قصه از کتاب «باهم زندگی کنیم» است که در شهریور ماه 1356 تحت عنوان مجموعهای از قصههای مردم جهان برای کودکان، توسط سازمان انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان به چاپ رسیده است.)
به نام خدا
یکی بود، یکی نبود، روزی روزگاری تابستانی گرم و طولانی پیش آمد، طوری که تمام جویبارها و رودخانه خشکیدند و یک قطره آب برای خوردن گیر نیامد.
جانورهای جنگل و بیابان پس از جست و جوی فراوان چشمهٔ کوچکی پیدا کردند که اگر دور و برش را تمیز میکردند و خاکش را میکندند و گود میشد، کمی آب بدست میآمد. جانورها قول و قرار گذاشتند که همگی دست به دست هم بدهند و چشمه را تمیز و روبراه کنند.
همه قبول کردند جز شغال که از کار کردن بدش میآمد و همیشه از زیر کار در میرفت و با حقه بازی کسی را گیر میآورد که کارهایش را انجام دهد.
وقتی چشمه پاک و روبراه شد، جانورها تصمیم گرفتند شغال را تنبیه کنند و چون کار نکرده بود، نگذارند آب بخورد. قرار شد هر روز یکی از جانورها نگهبان چشمه باشد و نفر اول، خرگوش را انتخاب کردند.
وقتی جانورها دور شدند، شغال پیش خرگوش نگهبان آمد و گفت:
-«روز بخیر، آقاخرگوش.»
خرگوش با ادب تمام گفت:
-«روز بخیر.»
آن وقت شغال در توبرهای را که از گردنش آویزان بود باز کرد و یک شانه عسل بیرون آورد و شروع کرد به خوردن. بعد رو به خرگوش کرد و گفت:
-«همانطور که میبینی من اصلاً تشنهام نیست. تازه این از آب هم بهتر است.»
خرگوش گفت:
-«پس یک تکه هم بمن بده.»
شغال تکهای عسل به خرگوش داد.
خرگوش کمی عسل خورد و گفت:
-«چقدر خوشمزه است! دوست من یک تکهٔ دیگر هم بده.»
شغال گفت:
-«اگر باز هم میخواهی باید اول دستهایت را پشت سرت ببندم و تو به پشت بخوابی تا من بتوانم خودم تکهای از آن را توی دهانت بگذارم.»
خرگوش، حرف شغال را گوش کرد. وقتی شغال دستهای او را بست، به سوی چشمه دوید و تا میتوانست آب خورد بعد به دنبال کارش رفت.
غروب، وقتی جانورها برگشتند و خرگوش را در آن حال دیدند گفتند:
-«خرگوش، چرا این کار را کردی؟»
خرگوش جواب داد:
-«همهاش تقصیر شغال بود، دستهای مرا از پشت بست و گفت چیز خوشمزهای به من میدهد تا بخورم. تمام این حقهها برای این بود که از آب چشمهٔ ما بخورد.»
جانورها گفتند:
-«تو احمقی که گذاشتی شغال از آبی بخورد که زحمتی برایش نکشیده. کی حاضر است نگهبان شود؟ باید کسی زرنگتر از خرگوش پیدا کرد.»
موش صحرایی گفت:
-«من حاضرم.»
صبح روز بعد تمام جانورها دنبال کارهای خودشان رفتند و موش صحرایی ماند تا نگهبان چشمه باشد. وقتی جانورها رفتند، سر و کلهٔ شغال پیدا شد و گفت:
– «صبح بخیر موش صحرایی»
موش صحرایی گفت:
-«صبح بخیر.»
شغال نزدیکتر آمد و نشست. توبرهاش را باز کرد و یک شانه عسل از آن بیرون آورد. آب دهانش را قورت داد و گفت:
-«نمیدانی چقدر خوشمزه است!»
موش صحرایی پرسید:
-«چی هست؟»
شغال جواب داد:
-«چیز خوشمزهای ست. باعث میشود که هیچوقت تشنه نشوم. اگر از این نخورم مثل شماها تشنه میشوم.»
موش صحرایی گفت:
-«یک تکه هم به من بده.»
شغال جواب داد:
-«همینطوری نه. اگر میخواهی لذت بیشتری ببری باید دستهایت را پشت سرت ببندم و به پشت دراز بکشی تا من بتوانم تکهای از آن را توی دهانت بگذارم.»
موش صحرایی گفت:
-«باشه، اما عجله کن.»
وقتی شغال دستهای موش صحرایی را بست به طرف چشمه رفت و تا میتوانست آب خورد.
غروب که شد جانورها برگشتند و وقتی موش صحرایی را در آن حال دیدند گفتند:
-«چطور گذاشتی ترا هم به این حال و روز بیندازد؟ تو که میگفتی خیلی زرنگی و خودت قبول کردی از آب مراقبت کنی. پس کو؟»
موش صحرایی جواب داد:
-«همهاش تقصیر شغال بود. به من گفت اگر بگذارم دستهای مرا از پشت ببندد، چیز خوشمزهای به من میدهد که بخورم.»
جانورها که دیدند کار از کار گذشته گفتند:
-«حالا روی کی میتوانیم حساب کنیم؟»
پلنگ گفت:
-«بگذارید این دفعه لاک پشت نگهبان باشد، اگر نتوانست خودم حساب شغال را میرسم.»
صبح روز بعد جانورها دنبال کارشان رفتند و لاک پشت ماند تا نگهبان چشمه باشد. وقتی جانورها دور شدند سر و کلهٔ شغال پیدا شد و گفت:
-«صبح بخیر لاک پشت عزیز، صبح بخیر.»
لاک پشت وانمود کرد که چیزی نشنیده است.
شغال با خود گفت:
-«مثل اینکه این یکی احمقتر از آن دو تای قبلی است، کافی است او را به پشت بیندازم و بروم آب بخورم.»
شغال نزدیکتر رفت و با ملایمت گفت:
-«لاک پشت! لاک پشت!»
ولی لاک پشت توجهی نکرد. آن وقت شغال با پایش او را کناری انداخت و رفت سر چشمه. هنوز دهانش به آب نرسیده بود که لاک پشت پای او را گرفت. شغال فریاد زد:
-«آه، مواظب باش پایم خرد شد!»
ولی لاک پشت پای او را محکمتر گرفت. شغال فوراً کیفش را باز کرد و شانه عسل را بیرون آورد و جلوی بینی لاک پشت گرفت. ولی لاک پشت سرش را برگرداند. شغال به لاک پشت گفت:
«من توبرهام را با تمام چیزهایی که در آن هست بتو میدهم»
ولی لاک پشت در جواب فقط پای او را محکمتر گرفت.
وقتی جانورها برگشتند و شغال آنها را دید، حرکت تندی کرد و خودش را از چنگ لاک پشت نجات داد و پا گذاشت به فرار. جانورها به لاک پشت گفتند:
-«آفرین لاک پشت، تو ثابت کردی که خیلی شجاع هستی، حالا همگی میتوانیم با آسودگی خاطر از آب چشمه بخوریم. تو درس خوبی به آن شغال دزد دادی!»
«پایان»
این قصه قدیمی، توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی متن PDF قدیمی آن ، استخراج، تایپ و تنظیم شده است.
شما هم به تایپ و احیای کتاب های قدیمی علاقمند هستید؟ به ما بپیوندید!
(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)