کتاب داستان کودکانه
روباه نخاله و یوزپلنگ وحشی
قصههای خواندنی برای بچههای خوب
به نام خدا
میگویند روباه حیوان حیلهگر و زرنگی است، ولی روباه قصه ما از بقیه روباهها زرنگتر و موذیتر به نظر میرسد. بهتر است با همدیگر این قصه را که بیشتر برای عبرت آدمها ساخته شده است با همدیگر بخوانیم.
سالها پیش روباه بزرگ و زیرکی در یکی از کوهستانها زندگی میکرد که حیوانات دیگر را خیلی اذیت میکرد و هر وقت گرسنهاش میشد به روستایی که نزدیک آن کوهستان واقع شده بود میآمد و مرغهای کشاورزان را میخورد و به محصول آنها آسیب میرساند. بهطوریکه کشاورزان تصمیم گرفته بودند به هر نحوی شده او را به دام بیندازند و حسابش را برسند. ولی روباه حیلهگر به این آسانیها دم لای تله نمیداد و هر بار مرغ و خروسها را میخورد و بازهم درمیرفت.
تا اینکه بالاخره همه کشاورزان دورهم جمع شدند و یکشب تا صبح بیدار ماندند و وقتی روباه آهسته وارد روستا شد او را به دام انداختند و با چوب به جانش افتادند.
یکی از کشاورزان گفت بهتر است روباه را در وسط میدان به زنجیر ببندیم و هرروز صبح او را با چوب کتک بزنیم تا باعث عبرت بقیه روباهها بشود. هم قبول کردند و روباه را در وسط روستا با زنجیر به یک درخت بزرگ بستند و هرروز صبح با چوب او را کتک میزدند.
یکشب یوزپلنگی که خیلی گرسنهاش شده بود برای پیدا کردن طعمه، گذرش به همان روستا افتاد. اتفاقاً چشمش به روباه حیلهگر افتاد که با زنجیر به درخت بسته شده بود. یوزپلنگ که روباه حیلهگر و موذی را میشناخت با تعجب پرسید:
-روباه چرا تو را با زنجیر به درخت بستهاند؟
روباه حیلهگر که از بس کتک خورده بود و نای حرف زدن نداشت با خود فکر کرد بهتر است با هر حیلهای شده یوزپلنگ را وادار کند که او را نجات دهد. ازاینرو به یوزپلنگ گفت:
– تو خبر نداری که من اینجا زندگی راحت و خوبی دارم. در اینجا هرروز صبح به من شیر و مرغ میدهند و همهکس با من به مهربانی رفتار میکند. من دلم نمیخواهد در هیچ جایی جز اینجا زندگی کنم.
یوزپلنگ که حرفهای روباه حیلهگر را باور کرده بود به طمع افتاد و گفت:
– به نظر میرسد که تو اینجا زندگی خیلی خوبی داری و هرگز گرسنه نمیشوی، درحالیکه من چند روز است طعمهای پیدا نکردهام و تو اصلاً دلت به حال من نمیسوزد.
روباه زیرک آهی کشید و گفت:
-بله، من اینجا خیلی راحت هستم، ولی بعضیاوقات دلم برای دوستانی که در کوهها دارم تنگ میشود. من حيوان خودخواهی نیستم و حاضرم برای چند روز جایم را با حیوان دیگری عوض کنم.
یوزپلنگ به التماس افتاد و گفت خواهش میکنم جای خود را با من عوض کن که خیلی گرسنه هستم.
روباه نخاله که بهترین وقت را برای فرار کردن پیدا کرده بود به یوزپلنگ گفت:
– پس این زنجیر را از گردن من باز کن.
وقتی یوزپلنگ زنجیر را از گردن روباهه باز کرد، خودش بهجای او کنار درخت نشست و آقا روباهه زنجیر را به گردن او بست و خودش خندهکنان به درون جنگل فرار کرد.
صبح روز بعد وقتی کشاورزان از خواب بیدار شدند، در نهایت تعجب بهجای روباه، چشمشان به یوزپلنگ افتاد. کشاورزان گفتند:
-این یوزپلنگ شریک روباه حیلهگر است!
پس او را به باد کتک گرفتند و هر کس هر چه دم دستش رسید بهطرف او پرتاپ کرد.
یوزپلنگ فریاد زد:
-پس صبحانه عالی و شیر و مرغ کجاست؟ چرا با من اینطوری رفتار میکنید؟
ولی هیچکس به حرفهای او گوش نمیداد و با چوب و سنگ او را میزدند. از سروصدای یوزپلنگ همه اهالی روستا خبر شدند و هرکدام با چوب و سنگ به جان یوزپلنگ بیچاره افتادند. یوزپلنگ که وضع را خیلی خراب دید زنجیر را پاره کرد و به کوهستان فرار نمود.
مدتها بعد یوزپلنگ ناگهان چشمش به روباه حیلهگر افتاد. یوزپلنگ که خیلی از دست روباهه ناراحت شده بود، با خشم به روی او پرید تا تکهتکهاش کند. ولی روباه حیلهگر التماس کنان گفت:
-صبر کن، من یک وعدهغذای تو بیشتر نمیشوم. بهتر است از خوردن من صرفنظر کنی و با همدیگر گوسفندان روستائیان را گول بزنیم و به این سوی رودخانه بیاوریم و مدتها غذای خوبی داشته باشیم.
یوزپلنگ قبول کرد. چون میدانست که روباه حیلهگر خوب بلد است بدون سروصدا گوسفندان را گول بزند و همراه خود بیاورد. به همین جهت هر دو بهطرف روستا حرکت کردند و گله گوسفندان را همراه خود بهطرف جنگل آوردند.
آنها به نهر آبی رسیدند. روباه گفت:
-باید از این نهر بگذریم.
یوزپلنگ گفت:
– من نمیتوانم از آب عبور کنم.
روباه گفت:
– غصه نخور، وقتی من گوسفندان را به آنطرف نهر بردم برایت چوب بزرگی میآورم که سوار آن شوی و به آنطرف نهر بیایی.
یوزپلنگ قبول کرد و روباه به همراه گوسفندان از نهر گذشت. هر چه یوزپلنگ ایستاد از روباه خبری نشد که نشد. بله روباه این بار هم دررفته بود…
یوزپلنگ که خیلی عصبانی شده بود به هر حیوانی که رسید سفارش کرد که اگر روباه حیلهگر را دیدند به او خبر بدهند. یوزپلنگ تصمیم گرفته بود که این دفعه آقا روباهه را یک لقمه چپش کند. بالاخره یک روز دو تا بچه خرس برای یوزپلنگ خبر آوردند که آقا روباهه توی جنگل مشغول کندن زمین است.
یوزپلنگ که خیلی عصبانی بود بلافاصله بهطرف محلی که روباه در آنجا بود حرکت کرد. روباه تا چشمش به یوزپلنگ افتاد، بدنش شروع به لرزیدن کرد. یوزپلنگ گفت:
-حق هم داری که از ترس بلرزی، همینالان ترا تکهتکه میکنم.
روباه خندید و گفت:
– من از ترس نمیلرزم، مگر خبر نداری چه شده؟
یوزپلنگ گفت:
– نه، مگر چه خبر شده؟
روباه گفت:
-دنیا دارد به آخر میرسد. تو چه مرا بخوری و چه نخوری خواهی مرد. ولی من دارم چالهای میکنم تا درون آن پنهان شوم. اگر تو هم میخواهی زنده بمانی به من کمک کن تا این چاله را بیشتر گود کنیم.
یوزپلنگ که بازهم گول روباه را خورده بود باور کرد که دنیا دارد به آخر میرسد. ازاینرو همراه روباه مشغول کندن چاله شد.
وقتی چاله خوب گود شد، روباه به یوزپلنگ گفت:
-حالا وقت آن رسیده که تو به درون چاله بروی تا من مقداری سنگ روی آن بگذارم و خودم هم به نزد تو بیایم.
یوزپلنگ قبول کرد و به درون چاله که خیلی گود شده بود پرید. آنگاه روباه از فرصت استفاده کرد و سنگهایی را که در کنارش قرار داشت بهسرعت به درون حفره ریخت.
هرچه یوزپلنگ فریاد کشید و کمک خواست روباه اهمیتی نداد و گفت:
-آخرِ دنیا همینجاست.
در همین موقع کشاورزی که از آن نزدیکی میگذشت و شاهد ماجرا بود رفت و همه کشاورزان را خبر کرد. کشاورزان با بیل و چوب و سنگ روباه را در میان خود گرفتند و آنقدر او را زدند تا دیگر نتوانست نفس بکشد.
آری، سرنوشت هر حیوان و آدم حیلهگری، بالاخره تلخ و دردناک است، همانطور که بر سر روباه آمد.
(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)
سلام از زحمتتون بابت تایپ این قصه های زیبا واقعا متشکرم هر شب برای بچه هام چندتا از داستاناتونو میخونم.
خسته نباشید ان شالله موفق باشید
سلام . خوشحالم که باعث شادی شما شدم.