کتاب داستان کودکانه
راپونزل
دختر گیسو کمند
مجموعه کتاب های قصه گو انتشارات بی تا
یکی بود یکی نبود . در روزگاران قدیم دختر زیبائی بود بنام راپونزل . راپونزل از کودکی نزدیک جادوگر بزرگ شده بود . این جادوگر راپونزل را از پدر و مادرش دزدیده بود و چون خیلی بزیبائی او حسادت می کرد راپونزل رو توی یک برج بلند در وسط یک جنگل حبس کرده بود .
این برج نه پلکانی داشت نه دری . فقط یک پنجره داشت که اونم زیر سقف برج قرار داشت .
هروقت که جادوگر می خواست راپونزل را ببینه پائین برج می رفت داد میزد :
-راپونزل موهات را بنداز پائین!
راپونزل موهای پرپشت و خیلی بلندی داشت که مثل خورشید می درخشید. وقتی صدای جادوگر را می شنید موهاش رو مثل یک کمند از پنجره پائین مینداخت و جادوگر اونها را می گرفت و بالا میامد .
یکروز پسر فرمانروا که سوار بر اسبش برای گردش به جنگل رفته بود گذارش به اونجا افتاد. در همین اثنا آواز قشنگی بگوشش رسید. بقدری آواز دلنشین و شنیدنی بود که شاهزاده از حرکت ایستاد تا بهتر بآن آواز گوش بده:
– گنجشیک زیبا برو اون بالا
آه! تو رو بخدا
گنجشک زیبا
اوج بگير يالا
برو بالا بالاها
پیش من بیا برایم بخون
لالالالالالالالالالالالالا
و اين را پونزل بود که میخوند . اوساعتهای تنهائی اش رو توی برج با ساختن وخواندن آوازهای اینجوری میگذروند. پسر فرمانروا نزدیک برج آمد و گوشه ای قایم شد .
پس از مدت کوتاهی جادوگر سر رسید و فریاد زد :
-راپونزل! راپونزل! موهات را بینداز پائین!
راپونزل موهاش را پائین انداخت که جادوگر بتونه بیاد بالا .
پسر فرمانروا آنقدر صبر کرد تا جادوگر از برج خارج شد. بعد پائین برج آمد و با خودش گفت: «- اگه اون نردبان باشه من باید بفهمم اون بالا چه خبره و شانسم رو امتحان کنم . »خب منم مثل جادوگر میگم:
-راپونزل! راپونزل! موهات رو بینداز پائین!
موها دوباره افتاد پائین و پسر فرمانروا اونها رو گرفت و بالا رفت.
وقتی پسر فرمانروا بالا رفت و به پنجره رسید راپونزل از دیدن او خیلی ترسید. آخه اون غیر از جادوگر هیچ موجود دیگری را در عمرش ندیده بود .
-تو دیگه چه جور موجودی هستی ؟
– من یک مَردم!
راپونزل نشست و با او از دنیای خارج از برج صحیت و تعریف کرد. راپونزل کم کم باو انس گرفت، دیگه ازش نمی ترسید، بلکه از او خوشش میومد، از صحبت کردن با او لذت می برد . وقتی موقع رفتن رسید پسر فرمانروا به راپونزل گفت که دوستش داره و میخواد که راپونزل با او ازدواج کنه . راپونزل مدتی فکر کرد و جواب داد:
-من اطمینان دارم که تو منو بیشتر از مادر جادوگرم دوست داری و حتماً با تو میام، ولی نمی دونم که چطوری از این برج بیرون برم!
بعد فکری بخاطر راپونزل رسید .
-دفعه دیگه که میایی اینجا مقداری ابریشم با خودت بیار. من از اون ابریشمها یک نردبون بلندی میسازم تا بتونم باهاش پائین بیام و تو میتونی منو با اسب خودت به خونه ات ببری .
پسر فرمانروا خداحافظی کرد و با موهای راپونزل از برج پائین اومد. اتفاقا! جادوگر در اون نزدیکی بود و دید که پسر فرمانروا از برج خارج شد و سوار بر اسب از اونجا دور شد.
جادوگر مثل گذشته از برج بالا اومد و خیلی عصابی هم بود .
– ای بچه بدجنس! چرا بمن چیزی از پسر فرمانروا نگفتی؟ من خيال می کردم که تو رو از همه عالم جدا کردم اما حالا می بینم که تو سرم کلاه گذاشتی!
جادوگر اونقدر عصبانی بود که یک قیچی بزرگ برداشت و تمام موهای راپونزل را از ته قیچی کرد .
او موها رو به یک قلاب گره زد و با راپونزل از برج پائین اومدند . وقتی بزمين رسیدند ، جادوگر راپونزل رو به یک کلبه ته جنگل برد و زندانی کرد. بعد خودش با عجله به برج برگشت و موهای راپونزل را هم بالا کشید . اون بالا منتظر موند تا پسر فرمانروا برگرده . غروب شد و پسر فرمانروا به پای برج آمد و صدا کرد .
-راپونزل راپونزل موهات را بنداز پائین
جادوگر موها را پایین انداخت و پسر فرمانروا اونها رو گرفت و بالا اومد، ولی بجای اون راپونزل زیبا و دوست داشتنی، پیرزن بی ریختی دید که با غضب به او نگاه می کرد .
-که اومدی بالا تا پیش دوست نازنینت باشی! اما اون پرنده زیبا دیگه تو این قفس نیست و نمیتونه برات آواز بخونه چون گربه اونو برده و بزودی چشمهای ترا هم درمیاره تا دیگه هیچوقت اونو نبینی .
پسر فرمانروا اونقدر دلشکسته شد که دستاش لرزید و از پنجره برج سر خورد و افتاد پائین روی بوته ها و چشمهاش در اثر برخورد با خارها کور شد. افسرده و غمگین بدون اینکه بتونه ببینه از کجا و از چه راهی باید بره ، قدم برمی داشت و بدنبال راپونزل زیبایش می گشت ومی گریست .
سالها گذشت. پسر فرمانروا جستجوکنان از شهری به شهری می رفت . هیچکس نمی دونست که این پسر جوان کور همان پسر گمشده فرمانروا است .
یک روز که به اعماق جنگل رفته بود صدای دخترجوانی را شنید که آواز میخوند:
ای یار خوبم، یار محبوبم ،
هرجا که هستی باز آ سویم!
ای یار زیبا! گراین صدا رو میشنوی
حالا بسویم باز آ !
راپونزل از پنجره به بیرون نگاه کرد و صورت پسر محبوبش رو دید . اونو صدا کرد و بطرفش دوید.
-ای یار محبوبم بالاخره تو منو پیدا کردی!
همینطور که صحبت می کرد قطره های اشکش جاری بود . دو قطره اشک از چشمان راپونزل به روی چشمان پسرفرمانروا غلطید و او بینائیش را دوباره بدست آورد .
-راپونزل! راپونزل! میتونم ببینم . راپونزل ما همدیگر را پیدا کردیم!
پسر فرمانروا راپونزل را به سرزمین خودش برد و در آنجا با هم عروسی کردند و سالیان دراز با هم به خوشی زندگی کردند .
خوب، بچه ها! قصه راپونزل زیبا را هم شنیدیم و دیدیم که باز هم بدجنسی های جادوگر فایده نداشت. شما هم یادتون باشه که همیشه خوب باشید!
(این نوشته در تاریخ ۱۳ دی ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)