راز خلیج مروارید
قصههای والت دیزنی
سال چاپ: دهه 1350
تايپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
میکی و گوفی در دفترشان نشسته بودند و حوصلهشان از بیکاری سر رفته بود.
میکی آهی کشید و گفت:
– «از زمانی که ما دفتر کارآگاهیمان را در دهکده داکز بازکردهایم، بهندرت جرمی در اینجا اتفاق افتاده است.»
– «درست است، اگر تا سی ثانیه دیگر تلفن زنگ نزند من به خلیج مروارید میروم تا صدف جمع کنم. مدتهاست که خوراک صدف نخوردهام. فکرش را بکن، صدف با فلفل و سس خردل.»
در همین موقع تلفن زنگ زد: «رینگ رینگ رینگ!»
میکی با خوشحالی گوشی را برداشت. صدایی از آنسوی سیم گفت: «الو، من رئیس پلیسم، فوراً به آزمایشگاه دانیل جت درایو برو. دزدان آخرین اختراع او را دزدیدهاند. دو دقیقه دیگر من هم خودم را به آنجا میرسانم.»
میکی و گونی باعجله به آزمایشگاه رفتند. مخترع بزرگ خیلی ناراحت بود.
مخترع بزرگ گفت: «واقعاً خیلی ناراحتکننده است. دزدان دستگاه مرواریدیاب مرا دزدیدهاند.»
در همین لحظه رئیس پلیس هم وارد آزمایشگاه شد و گفت:
– «عجله کن میکی! همین الآن به من خبر دادند که در اسکله یک قایق موتوری را دزدیدهاند. صاحب قایق توانسته است دزد را بهخوبی ببیند. از روی مشخصاتی که او تعریف میکند، به نظر میرسد که دزد همان رفیق قدیمی خودمان تامکت کارلو باشد. بههرحال او یک صندوق بزرگ به همراه داشته است.»
دانیل جت درایو گفت: «حتماً دستگاه اختراع مرا در آن صندوق گذاشته است.»
رئیس پلیس فریاد زد: «عجله کنید! هر چه زودتر باید به اسکله برویم.»
و بهطرف اتومبیلش دوید.
میکی و گوفی نیز سوار اتومبیل او شدند. سپس اتومبیل پلیس درحالیکه آژیر میکشید بهطرف اسکله حرکت کرد. وقتی به اسکله رسیدند میکی فریاد زد: «اوناهاش! دارد با آن قایق فرار میکند.»
میکی و گوفی بلافاصله توی یک قایق موتوری دیگر پریدند و به دنبال دزد به راه افتادند.
رئیس پلیس به میکی و گوفی که داشتند دور میشدند فریادکنان گفت: «الآن با بیسیم به نگهبانان ساحلی خبر میدهم تا برای کمک بیایند.»
گوفی به میکی گفت: «نگاه کن، او دارد وارد خلیج مروارید میشود. شاید میخواهد دستگاه مروارید یاب را در آنجا امتحان کند.»
گوفی و میکی نیز کمی بعد وارد خلیج مروارید شدند. اما اثری از تامکت کارلو ندیدند. این دزد ناقلا کجا ناپدید شده بود؟ قایقش در همان نزدیکیها بود، اما هیچکس در آن دیده نمیشد.
میکی و گوفی به ساحل رفتند، اما در آنجا نیز کوچکترین ردپایی درروی ماسههای نرم ساحل دیده نمیشد. میکی گفت: «او نمیتواند به هوا پریده باشد، پس من توی آب دنبالش میگردم.»
در همین موقع گوفی از روی یک صخره نوکتیز بالا رفت و گفت: «من همینجا مینشینم و منتظر رسیدن نگهبانان ساحلی میمانم.»
میکی کتش را درآورد و توی آب شیرجه رفت. هیچکدام از آنها متوجه نشدند که نوک صخره، بدون سروصدا بلند شد و لوله یک تلسکوپ از آن بیرون آمد.
میکی بین صخرههای کف دریا مشغول غواصی شد. صخرهها پوشیده از صدفهای مروارید بودند. میکی با خودش فکر کرد که گوفی این صدفها را خیلی دوست دارد ….. ناگهان متوجه صخرهای شد که حتی یک صدف هم رویش نبود! این دقیقاً همان صخرهای بود که گوفی رویش نشسته بود.
میکی با دقت این صخره عجیب را معاینه کرد و با دست چند ضربه به آن زد. میکی متوجه شد که این صخره از جنس سنگ نیست، بلکه از جنس پلاستیک است.
میکی با دقت یک کارآگاه، دورتادور این صخره پلاستیکی را گشت.
– «آه چه زرنگ! پس تامکت کارلو توی این مخفیگاه زیرآبی پنهان شده است. اینجا در ورودی آن است.»
میکی تصمیم گرفت که به سطح آب برود و نفسی تازه کند. از آن گذشته، بهتر است منتظر بماند تا نگهبانان ساحلی به آنجا برسند.
اما ناگهان درِ مخفیگاه زیرآبی باز شد و چهره ترسناک تامکت کارلو ظاهر شد.
دزد بدجنس در یک دستش هفتتیری گرفته بود و با آن مغز میکی را نشانه رفته بود. میکی از تعجب و ترس خشکش زد. تامکت کارلو یقه میکی بیچاره را گرفت.
تامکت کارلو میکی را به سطح آب برد و او را با خودش سوار قایق دزدی کرد. سپس میکی را با طناب به سکان بست. گوفی را نیز گرفت و او را هم طنابپیچ کرد. تامکت کارلو خنده مسخرهآمیزی کرد و گفت: «سفر خوشی را برای شما آرزو میکنم، کارآگاهان عزیز من!» سپس دسته گاز را روی آخرین سرعت گذاشت و خودش توی آب شیرجه رفت.
گونی فریاد زد: «تلافی این کارت را سرت درمیآورم، حیوان بوگندو.»
اما سروصدا فایدهای نداشت. قایق بدون راننده، با سرعت زیاد و سرسامآوری بین صخرههای نوکتیز حرکت میکرد و هر آن ممکن بود به صخرهای بخورد و متلاشی شود.
میکی گفت: «اوضاع خیلی خطرناک است.» اما گوفی، شجاعتت را حفظ کن! شاید قایق نگهبانان ساحلی بهموقع برسد.»
و بهراستی قایق نجات درست سر بزنگاه رسید. یکی از نگهبانان ساحلی توی قایق پرید و موتور را خاموش کرد و میکی و گوفی را نجات داد.
نگهبانان ساحلی بلافاصله قایق را روشن کردند و یکراست بهطرف صخره پلاستیکی رفتند. میکی روی صخره پرید و گفت: «گوفی، خردل و فلفلت را بده به من! مطمئنم که آنها را همراهت آوردهای، چون تو یکی از آن صدف دوستهای شکمو هستی!»
چشمان همه از تعجب گشاد شد. میکی خردل و فلفل را برای چه میخواست؟ میکی چند ضربه به صخره پلاستیکی زد و بلافاصله نوک صخره بلند شد و لوله یک تلسکوپ بیرون آمد.
میکی بهسرعت، تمام بطری خردل و ظرف فلفل را توی دهانه صخره خالی کرد و شروع به شمردن کرد: «یک، دو، سه!»
درست در همین موقع تامکت کارلو درحالیکه بهشدت عطسه و سرفه میکرد به سطح آب آمد. خردل و فلفل آنقدر تند و قوی بود که دزد بدبخت نتوانسته بود در مخفیگاه زیرآبی خود طاقت بیاورد. میکی با لحن اسرارآمیزی گفت: «و حالا شگفتی دیگر فرا خواهد رسید!»
رئیس پلیس نمیتوانست آنچه را که میبیند باور کند؛ زیرا ناگهان صخره خاکستری از توی آب بیرون آمد و درروی ساحل شروع به حرکت کرد. بعد از چند دقیقه، میکی از توی صخره بیرون آمد و گفت: «این صخره چیزی نیست جز یک کابین معمولی که روی چهارتا چرخ سوار شده است. حالا بیایید و نگاهی به پناهگاه دزدان بیندازید.»
گوفی و رئیس پلیس از شدت تعجب دهانشان باز مانده بود. میکی همچنان ادامه داد: «پشت این در آهنی یک نردبان است که به طبقه بالا میرود.»
رئیس پلیس سرش را توی صخره پلاستیکی کرد و با خوشحالی گفت «دستگاه مروارید یاب دانیل جت درایو هم آنجاست!»
گوفی نیز خوشحال بود و درحالیکه از توی تلسکوپ، بیرون را تماشا میکرد گفت: «آدم چه مناظر قشنگی را از توی این تلسکوپ میتواند ببیند.»
تامکت کارلو را دستبند زدند و او را سوار قایق کردند. در این فاصله، گوفی بهسرعت یک سبد صدف جمع کرد و فریادکنان گفت: «من همه شما را به یک خوراک صدف دعوت میکنم. اما متأسفانه دیگر خردل و فلفل نداریم.»
وقتی صدفها را باز کردند، هرکدام یک مروارید درشت توی صدفها پیدا کردند! چه شگفتانگیز! رئیس پلیس گفت:
– «اگر تامکت کارلو اهل کار کردن بود و از زحمت کشیدن نمیترسید، هیچوقت به خاطر دزدی به زندان نمیافتاد.»
«پایان»
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)