دیو و دلبر: زشت و زیبا
Beauty and the Beast
ترجمه: م. روحانی
مجموعه کتابهای قصه گو
انتشارات بی تا
سال چاپ: دهه ۵۰ پیش از انقلاب
تهیه، تایپ، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. سالها قبل در سرزمین کوههای پر برف و جنگلهای انبوه کاج، تاجر ثروتمندی با سه دختر زیبایش زندگی میکرد. دختر کوچک تاجر، موهای طلائی، گونههای قرمز به رنگ سیب و چشمهائی آبی داشت و بقدری قشنگ بود که اسمشو گذاشتن زیبا.
دو خواهر زیبا اگر چه خوشگل بودند ولی در عوض، خیلی هم حسود بودند و بخصوص به خواهر کوچکشون یعنی زیبا حسادت میکردند.
تاجر همیشه برای دخترهاش لباسهای قشنگ و جواهرات عالی میخرید و اونها در یک قصر بسیار قشنگ که اطرافش پر بود از درختهای بلند کاج زندگی میکردند. ولی خواهرهای بزرگتر هر روز چیزهای بهتر و قشنگتر میخواستند و وقتی پدرشون نمیتونست براشون تهیه کند دعوا راه میانداختند و غرغر میکردند.
یواش یواش خواهرها بزرگتر شدند ولی حسادت، دو خواهر بزرگتر را روز به روز زشتتر و زشتتر میکرد بطوری که صورتهاشون چروکیده و بدترکیب شد. ولی زیبا در عوض از هر چی که پدرش براش میخرید تشکر میکرد و پدرش رو هم خیلی دوست داشت و به همین دلیل همینطور که روزها میگذشتند خواهراش زشتتر و اون خوشگلتر میشد. بطوری که یواش یواش اون زیباترین دختر سرزمین خودش شد.
یک روز در یک طوفان وحشتناک، تمام کشتیهای تجارتی تاجر در دریا غرق شدند و اون با عجله به قصر خودش اومد تا خبر این بدبختی رو به دخترهاش بده.
– عزیزانم … باید بهتون بگم که تمام ثروتم از دست رفت و … حالا باید یک خونه کوچکتر پیدا کنیم و از اینجا بریم. این قصرو هم باید بفروشیم تا من قرضهام رو بدم و… ضمناً دیگه نمیتونم برای شماها چیزهای خوب و گرون بخرم.
خواهرهای بزرگتر با ناراحتی از جا پریدند و شروع به اذیت پدرشون کردند.
– چرا اینطور شد. ببین پدر، ما بخاطر تو باید دست از همه چیزهای خوب بکشیم.
اما زیبا به آرامی دست پدرش رو گرفت و او رو آروم کرد و گفت:
-پدر، ما همه چیزمونو از دست ندادیم. چون هنوز هم میتونیم با هم زندگی خوبی داشته باشیم … آره… حتی توی یک خونه کوچکتر … و من خودم از شما مراقبت خواهم کرد.
یک دفعه خواهرهای زیبا پریدن وسط حرفش.
-ها. تو فکر میکنی ما بدون طلا و جواهر و این قصر قشنگ چکار میتونیم بکنیم؟
روزها گذشت و خواهرا لحظه به لحظه زشتتر میشدند و دست از اذیت و آزار زیبا بر نمیداشتند. دائماً نفرت توی چشمهاشون موج میزد؛ اما زیبا همچنان شاداب و خوشحال باقی ماند و وقتی که پدرش کلبه کوچکی در کناره جنگل پیدا کرد و همه برای زندگی به اونجا رفتن، زیبا خودش رو با مرتب کردن و نظافت کلبه کوچک سرگرم میکرد.
مدت زیادی از رفتن تاجر و سه دخترش از قصر باشکوهشون به کلبه کوچک جنگلی نگذشته بود که به تاجر خبر رسید که اجناس داخل کشتی هاش غرق نشدن و از طوفان نجات یافتن.
– آهای دخترا… خوشبختی باز هم به روی ما لبخند زد… اون کشتی یک تاجر دیگه بوده که غرق شده نه مال من… معنیش آینه که ما هنوز پولداریم … ولی من برای دیدن ناخدا و کارگرای کشتی هام به یک بندر دور باید مسافرت کنم … البته در راه برگشت برای شماها سوغاتیهای خوبی خواهم آورد.
خواهرهای بزرگتر با خوشحالی گفتند:
– برای ما جواهر، طلا و لباسهای قشنگ بیار پدر.
ولی زیبا به آرامی گفت:
– پدر … ممکنه برای من فقط یک شاخه رز سفید بیارین.
-برای همه شما هر چیز قشنگی که باشه میارم … ولی تو زیبا … فقط همین یک شاخه رز سفید رو میخوای؟
-پدر … من دلم نمیخواد شما برام هدیههای گرون بیارین … ولی … رز، گل مورد علاقه منه و دلم میخواد که یکیش رو توی باغچه بیرون کلبه بکارم تا هر سال شکوفه و گلهای زیبا بده.
تاجر اسبش رو زین کرد و به راه افتاد. روزها و شبهای زیاد در راه بود تا به مقصد رسید. وقتی وارد بندر شد یکی از کارگرهای انبار کشتی جلو آمد و بعد از سلام گفت:
-آقا … متاسفانه دزد به انبارهای کشتی زده و هر چی داشتین برده … کشتی هاتونم توی بندر بسکی بهش نرسیدن، پوسیدن و از کار افتادن.
تاجر با ناراحتی روشو برگردوند و در حالی که چشمهاش پر از اشک شده بود به راه افتاد …
میدونین… بزرگترین علت ناراحتی تاجر این بود که دیگه نمیتونست برای دخترهاش سوغاتیهایی رو که قول داده بود بخره.
راه بازگشت به منزل به نظر بی انتها میرسید. یواش یواش تاریکی همه جارو فرا گرفت. تاجر به زین اسبش تکیه داده بود و در میان جنگل انبوه پیش میرفت… یکدفعه جاده میون جنگل به نظرش ناآشنا اومد و فهمید که گم شده. با ناراحتی در وسط جنگل به راهش ادامه داد و همینطور که پیش میرفت هوا تاریکتر و درختها فشردهتر میشدند. بعد از طی مسافت زیادی تاجر اسبش رو نگه داشت و پیاده شد. به این امید که شاید فردا صبح در روشنائی روز بتونه راهشو پیدا کنه.
وقتی خورشید بالا اومد تاجر از خواب بیدار شد. دهنه اسبش رو گرفت و به راه افتاد … اما راه همچنان ناآشنا و غریبه بود… یواش یواش ترس برش داشت … میدونین … اون قصههای زیادی از دزدهای بین راه شنیده بود که به کسانی که تنها توی جنگل راه برن حمله می کنن و اونا رو میکشن. درختها دیگه آنقدر فشرده و انبوه شده بودن که راه رفتن از میان شاخه و برگها برای تجر و اسبش مشکل بود. تاجر چند لحظه ایستاد و به اطراف خودش نگاه کرد… تا شاید علامت آشنائی ببینه… ولی چیزی ندید. بدون آب و غذا اون مطمئناً نمیتونست به راهش ادامه بده و برای چنین سفری آب و غذای کافی هم با خودش نیاورده بود. تاجر همینطور توی فکر بود که یکدفعه صدائی شنید.
یک کسی داشت به اون نزدیک میشد!!!!
-خیلی به نظر خسته میرسی … دوست من … بیا … قبل از اینکه به راهت ادامه بدی باید کمی غذا بخوری و استراحت بکنی.
-اوه … خیلی ممنونم … ولی تو کی هستی… از کجا میای؟
-من توی یک قصر زندگی میکنم که از اینجا زیاد دور نیست.
صورت مردی که صحبت میکرد پشت برگها از نظر مخفی بود و تاجر اونو نمیدید…
-بیا … بیا دنبال من تا تورو جای امنی ببرم … میدونی این درست نیست که مردی مثل تو توی این جنگل تنها مسافرت کنه.
تاجر و اسبش به دنبال مرد به راه افتادند و از میان جنگل گذشتند تا به محوطه بازی رسیدند و روبروشون قصر بزرگ و زیبایی با برج و باروهای بلند قرار داشت
-اِ… اینجا خونه منه …
-من جلوتر میرم و در رو باز میکنم. تو میتونی اسبت رو بگذاری توی اصطبل تا غذا و آب بخوره…
تاجر به راه افتاد و از زیر یک دروازه بزرگ رد شد و وارد قصر شد. بعد به اصطبل رسید و اسبش رو به پسری که در اصطبل وایساده بود داد. پسرک رو به تاجر کرد و گفت:
– اسبتونو بدین به من تا آب و غذا بهش بدم.
در همین حال پسرک با انگشت به در چوبی بزرگی که بالای پلههای سنگی قرار داشت اشاره کرد و گفت:
– ارباب توی سالن بزرگ منتظر شما هستند.
تاجر از پلههای سنگی بالا رفت و وارد سالن بزرگ شد… در گوشهای، بخاری برنزی قدیمی به آرامی میسوخت و در وسط سالن، بر روی میز چوبی بزرگی انواع غذاهای لذیذ و نوشابههای گوارا قرار داشت.
تاجر که مسافت زیادی رو بدون آب و غذا طی کرده بود و به سختی گرسنه بود پشت میز نشست و شروع به خوردن و نوشیدن کرد … بقدری گرسنه بود که تقریباً فراموش کرد میزبانش یعنی همون مرد جنگلی کجاست و چه میکنه.
پس از اینکه خوب خورد و نوشید از جا بلند شد و به طرف دیگر سالن بهراه افتاد، جائی که از پنجرههای بلندش میتونست باغ مجاور قصر رو ببینه. باغی که پر بود از گلهای بسیار قشنگ و در وسط تمام اون گلها یک بوته گل رز سفید قرار داشت که پر بود از گلها و غنچههای کوچک و بزرگ.
تاجر یکدفعه به یاد دختر کوچکش افتاد و با خودش گفت:
-اوه … من باید یک شاخه از این رز سفید واسه زیبا ببرم.
تاجر با سرعت به طرف در رفت … ساختمان رو دور زد و وارد باغ شد … باغی که پر بود از گلهای معطر… به بوته رز سفید رسید … دستش رو جلو برد و یک شاخه رز خیلی قشنگ از بوته چید… یکدفعه صدایی با خشونت گفت:
-اوه … حالا گلهای منو میدزدی؟
تاجر با عجله و دستپاچگی به طرف صدا برگشت که ناگهان با بلندترین، زشتترین و بدقیافهترین موجودی که در زندگی دیده بود روبرو شد. صورت اون موجود پر از موی زبر و سیاه بود و دندوناش مثل دندونای گربه… چشماش هم از شدت سرخی حالت وحشتناکی داشت.
– من جون تو رو توی جنگل نجات دادم و تو رو به قصر خودم آوردم، بهت آب و غذا دادم … و حالا تو در عوض تشکر، گلهای منو میدزدی. بخاطر این کار باید تو رو بکشم.
– اوه، منو ببخش … منو ببخش، من هیچ مقصود بدی نداشتم … فقط داشتم یک شاخه گل رز برای دخترم زیبا میچیدم.
بعد تاجر ماجرای زندگی خودش رو با سه دخترش برای اون موجود عجیب تعریف کرد و باز هم خواهش کرد که اون رو ببخشه.
-اووووم … بسیار خوب، من داستان تورو باور میکنم و تورو میبخشم … اما به یک شرط… من بهت اجازه میدم که قصر من رو به سلامت ترک کنی و برگردی به شرطی که در عوض این کار در عرض یک هفته یکی از دخترهات رو برای پرستاری از من به اینجا بفرستی. اسبت زین شده حاضره و توی خورجین هم پر از طلا و جواهر برای دختراته … حالا برو و یادت باشه قبل از اینکه یک هفته تموم بشه باید با یکی از دخترهات به اینجا بیای.
تاجر سوار اسب شد و به راه افتاد. با اینکه بخاطر نجات جونش خوشحال بود ولی وقتی فکر میکرد بایستی یکی از دخترهاش رو به دست این موجود وحشتناک بسپره خیلی ناراحت میشد. بالاخره تاجر به خونه رسید. اول، دخترهای بزرگش اومدن جلو و شروع کردند به به هم ریختن خورجین پدرشون تا سوغاتی هاشون رو پیدا کنن.
– پدر برای ما چی آوردی… سوغاتیهای ما کجان پدر… زودتر اونهارو بده…
در این موقع زیبا وارد خانه شد… لبخندی به پدر خود زد و اونو در آغوش گرفت و بوسید.
– پدر… از اینکه خوب و سالم هستید خیلی خوشحالم.
زیبا که مثل دو تا خواهراش حریص و خودخواه نبود حتی سراغ سوغاتیش رو هم نگرفت و در عوض سوپ داغ و خوشمزهای برای پدرش درست کرد و به اون داد. پدر بعد از خوردن سوپ داستان سفر عجیب خودش و بخصوص، برخورد با اون موجود وحشتناک رو برای دختراش تعریف کرد. بعد هم ماجرای چیدن رز و اینکه چطور اون هیولا جونشو نجات داده رو گفت. بعد ادامه داد:
– اگرچه اون از من خواسته که در عوض زندگیم یکی از شماها رو براش ببرم ولی من نمیتونم این کار رو بکنم … میدونین… اون بطور وحشتناکی زشته و حتماً شماهارو میترسونه… تنها کاری که میتونم بکنم آینه که جواهراتی رو که به من داده بدم به شما و بعد از یک هفته خودم برگردم پیش اون …
خواهرهای بزرگتر چشماشون از شنیدن اسم جواهرات برق زد ولی همینطور ساکت باقی موندن. ولی زیبا به آرامی گفت:
– پدر من حاضرم برم پیش اون موجود زشت. چون شما رو خیلی دوست دارم و نمیتونم ناراحتی شما رو ببینم. در ضمن من مطمئنم که اون موجود نمیتونه خیلی هم بد باشه چون یک آدم بد توی باغ خونش نمیتونه چنین گلهای زیبایی پرورش بده.
بچهها! روز هفتم رسید … بالاخره تاجر حاضر شد که زیبا رو با خودش به قصر اون هیولا ببره. زیبا بعد از خداحافظی از خواهرهاش سوار اسب پدرش شد و به طرف جنگل به راه افتادند. بعد از چند ساعت که از میون جنگل اسب تاختند به دروازه قصر رسیدند. تاجر، زیبا رو در آغوش گرفت و اونو برای خداحافظی بوسید. بعد سوار اسبش شد و حرکت کرد.
درِ آهنی بزرگ روی پاشنهاش چرخید و زیبا قدم به داخل حیاط قصر گذاشت. با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد. درِ بزرگ سالن غذاخوری که هفت روز پیش پدرش در اونجا غذا خورده بود و استراحت کرده بود همچنان باز بود. زیبا به آرامی از پلهها بالا رفت و وارد سالن بزرگ شد. اونجا درست روبروی زیبا، میز بزرگ چوبی قرار داشت که پر بود از انواع غذاهای گوناگون. در این موقع صدای آرام و متینی به گوش زیبا خورد:
– به قصر من خوش آمدی … تو زیبا هستی اینطور نیست؟
زیبا به طرف صدا چرخید اما چیزی ندید چون تقریباً نیمی از سالن در تاریکی فرو رفته بود.
– پدر تو مرد فهمیده و خوبی است و من مطمئنم که در مورد … صورت من با تو صحبت کرده. ولی ابداً وحشت نکن چون اگر به میل خودت به اینجا آمده باشی با تو کاری ندارم … البته زشتی صورتم ممکنه کمی تو رو بترسونه.
ناگهان از قسمت تاریک سالن شخصی قدم به قسمت روشن گذاشت و در یک قدمی زیبا توقف کرد.
– منو «زشت» صدا میکنن.
زیبا با وحشت سرشو بلند کرد و به صورت اون موجود نگاه کرد.
-اگر تو خوب و مهربون باشی و توی این قصر پهلوی من بمونی، مطمئن باش که محبتت بی نتیجه نمی مونه.
-ولی … شما خیلی بدقیافه هستین و من … از شما میترسم …
در این لحظه یک قطره اشک روی گونه زشت غلطید و به پائین افتاد و زیبا متوجه شد که اون خیلی غمگینه.
-خواهش میکنم گریه نکنین… من … من متاسفم… نمیخواستم شمارو ناراحت کنم … باشه من اینجا پهلوی شما میمونم.
مدتها گذشت و زیبا همچنان در قصر زشت زندگی میکرد. دیگه از اون موجود بدقیافه بدش نمیآمد.
یک روز زشت در حالی که دست زیبا رو توی دستهاش گرفته بود گفت:
– زیبا تو تا به حال با من خیلی مهربون بودی و من از تو خیلی متشکرم. ولی باید آخرین خواهشم رو هم از تو بکنم … این مهمترین چیزیه که میتونم ازت بپرسم، چون اگر تو موافق نباشی و نپذیری من میمیرم.
زشت چند لحظه مکث کرد و بعد آهسته گفت:
– زیبا، حاضری با من ازدواج کنی؟؟
– من از تو اصلاً بدم نمیاد ولی … هرگز نمیتونم با موجودی مثل تو ازدواج کنم.
-پس من باید بمیرم.
زشت سرش رو به زیر انداخت و ادامه داد:
– من نمیتونم از تو بخوام که چنین کاری بکنی چون میدونم که صورتم تو رو میترسونه … حالا دیگه برگرد و برو پیش پدرت. چون اون مریضه و به تو احتیاج داره. من راه جنگل رو نشونت میدم.
زشت، زیبا رو از جاده میان جنگل به کلبه پدرش رسوند و با اون خداحافظی کرد و دوباره در میان شاخ و برگ درختها از نظر ناپدید شد. زیبا وارد کلبه شد و یکراست به سراغ پدرش رفت.
-پدر، پدر، من دیگه آزادم. زشت به من گفت که شما مریضید و منو به اینجا آورد.
-اوه… خدا رو شکر که تو بالاخره پیش من برگشتی… ولی حال من دیگه داره خوب میشه.
تاجر پیر از دیدن زیبا بقدری خوشحال شد که در عرض چند روز حالش بکلی خوب شد ولی در عوض زیبا روز به روز لاغرتر و افسردهتر میشد تا بالاخره یک روز به پدرش گفت:
– پدر، زشت از من خواست تا با اون ازدواج کنم اما چون خیلی بدقیافه اس من قبول نکردم و اون منو آورد اینجا پیش شما. ولی حالا که مدتیه از اون دورم فکر میکنم که دلم خیلی براش تنگ شده و خیلی هم دوستش دارم … من باید برگردم پیش اون.
و به این ترتیب، زیبا دوباره به قصر زشت بازگشت.
وقتی به قصر رسید متوجه شد که دروازه ورودی بسته اس و همه جا خیلی ساکته. زیبا حلقه بزرگ آهنی در رو به صدا در آورد. بعد از چند لحظه پنجره کوچکی در وسط در بزرگ باز شد و زیبا صورت پسرک مستخدم را در وسط اون دید.
-خانم، ارباب من در حال مرگه … ولی شما رو میبرم اونجا پهلوی اون.
پسرک، زیبا رو از یک سری پلههای مارپیچ و تو در تو برد بالا تا رسیدن به یکی از اطاقکهای بالای برج.
-ارباب همینجا هستند … برید تو… برید تو…
کف اطاق پوشیده شده بود از کاه و علف خشک شده و در گوشه بالای اطاق، زشت به پشت، روی زمین افتاده بود. زیبا آهسته در کنار اون زانو زد. زشت چشمهاشو به آرامی باز کرد و گفت:
-زیبا، وقتی که ساعت بزرگ قصر نیمه شب رو اعلام کنه من خواهم مرد… مگر اینکه کسی که منو واقعاً دوست داره با بوسهاش منو از مرگ نجات بده.
-من… واقعاً شما رو دوست دارم … شما خیلی خوب و مهربون هستید و … من ابداً اهمیتی به زشتی صورت شما نمیدم.
بعد زیبا به طرف زشت خم شد و به آرومی اونو بوسید…
ناگهان … اتفاق عجیبی افتاد… تاریکی اطاق تبدیل به روشنائی شد … تقریباً همه چیز توی اطاقک بالای برج برق میزد و میدرخشید … زیبا حتی صدای زنگهای کوچکی رو که از بیرون اطاق میآمد میشنید. نور اطاق آن چنان خیره کننده بود که زیبا با دست چشمهاشو پوشاند.
در این موقع صدای نواختن طبل برخواست و بعد صدای گوشنوازی گفت:
-زیبا، زمانی به تو گفتم که صبر و بردباری و همینطور مهر و محبت تو بی نتیجه نخواهد ماند. به کف اطاق و زمین پوشیده از کاه نگاه کن.
زیبا سرش رو پائین انداخته و به اونجائیکه تا چند لحظه پیش موجود زشت و بدقیافهای خوابیده بود نگاه کرد. ولی دیگه اون موجود اونجا نبود. در عوض مرد جوان بسیار زیبائی در لباسی فاخر و بی نظیر در جای او نشسته بود.
-من یک پرنس هستم … سالها قبل جادوگر بدجنسی منو نفرین و تبدیل به یک موجود زشت و بد قیافه کرد… و حالا تو با زیبائی، محبت، صبر و مهربانیت طلسم اون جادوگر رو شکستی و از این به بعد من می تونم با خوشحالی زندگی کنم.
بعد از چند روز، پرنس و زیبا با هم عروسی کردند و در قصر زیبائی در داخل جنگل زندگی جدیدشون رو شروع کردند. پدر زیبا هم با اونها زندگی میکرد و یکی از زیباترین قسمتهای قصر رو در اختیار اون گذاشته بودند. پرنس و زیبا سالهای سال با هم به خوشی و خوشبختی زندگی کردند… اما از دو خواهر حسود و حریص زیبا هرگز به کسی خبری نرسید که نرسید…
«پایان»
کتاب « زشت و زیبا » توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه اسکن مجموعه کتاب های قصه گو، چاپ دهه ۵۰ پیش از انقلاب ، تهیه، تایپ و تنظیم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)