دیوید کاپرفیلد
نوشته: چارلز دیکنز
ترجمه: محمدرضا جعفری
چاپ سوم: 1351
مجموعه کتابهای طلایی – جلد 19
تعداد کلمات تایپ شده: 11860 کلمه
تهيه، تايپ، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
فهرست
۱۲: دوباره «استیر فورث» را می بینم
به نام خدا
1: تولد من
من شش ماه پس از مرگ پدرم در«بلاندرستون» «سافوك» زاده شدم. روز پیش از تولدم ، يك زن ناشناس از راه باغ به سوی خانه ما پیش آمد و همین که به کنار پنجره اتاق رسید دماغش را به پنجره چسباند ، و به مادرم اشاره کرد که در را باز کند، و پرسید: «شما خانم کاپرفیلد هستید! » مادرم جواب داد : «بله»! .
تازه وارد گفت: « من بتسی ترات وود هستم، به گمان می کنم پیشتر اسمم به گوشتان خورده! »
مادرم، خانم «بتسمی» را هرگز ندیده بود. خانه «بتسی» در « داور» بود. این«خانم» عمه پدرم بود، و وقتی که پدرم ازدواج کرد مرتب با او بگو مگو داشت. آن روز، مادرم او را به اتاق نشیمن برد و کنار بخاری نشستند، اما مدتی بعد مادرم حالش به هم خورد و به گریه افتاد.
«خانم» بتسی در حالی که موهای زیبای او را نوازش می کرد ، گفت: «خوب، خوب، گریه نکن! وقتی که دخترت به دنیا می آید، خودم تروخشکش می کنم، باید اسم دخترت را «بتسی ترات وود کاپرفیلد» بگذاری!» مادرم گفت: «شاید بچه پسر باشد!»
خانم «بتسی» با لحن محکمی گفت: «مطمئنم که دختر است ! »
چند ساعت بعد، وقتی که دکتر به عمه گفت بچه سالم به دنيا آمده ، و پسر است، عمه خانم خیلی اوقاتش تلخ شد: با بند کلاهش به سر دکتر زد، بعد کلاهش را سرش گذاشت و از خانه بیرون رفت و دیگر به آنجا برنگشت.
2: به مرخصی می روم
مرا هم به اسم پدرم «دیوید کاپرفیلد» نام گذاشتند. من و مادرم، و خدمتکارمان «پگاتی» در يك خانه کلاغخاندار زندگی می کردیم.
«پگاتی» همان طور که خدمتکار خوبی برای ما بود دوست خوبی هم بود. عصرها و در تنهایی با ما در اتاق نشیمن می نشست. همیشه جعبه کارش را در کنارش داشت. روی سرپوش جعبه، عکس کلیسای سنت پل دیده می شد. مادرم و «پگانی» و من در کنار هم خیلی خوشحال بودیم تا آن که مادرم با آقای «مردستون» رو به رو شد.
آقای «مردستون»، قد بلند، سبزه رو، قشنگ، وخوش اندام بود، و سبیلهای سیاهی داشت . او اغلب برای دیدن مادرم به خانه ما می آمد. من او را دوست نداشتم. «پگاتی» هم مثل من بود و از او بدش می آمد.
يك روز «پگاتی» به من گفت: «دوست داری با من به «یارموث» بیایی و دو هفته ای را باهم در آنجا باشیم ؟ تو در آنجا دریا و قایقها را تماشا می کنی و از دیدن آنها لذت می بری.» جواب دادم: «بله، خیلی دوست دارم با تو بیایم ، پکاتی ! – اما مادرم چه می کند؟ او که نمی تواند تنها بماند !» و «پگاتی» گفت: «اوه ! فکر می کنم عیبی نداشته باشد. او به تو اجازه می دهد و خودش هم می رود پیش دوستانش می ماند.»
چند روز پس از آن، من و «پگاتی» در گاری پست که می بایست مارا به «یارموث» می برد، سوار شدیم و مادرم بدرقه مان کرد، اشك در چشمانش حلقه زده بود و پیش از این که کاری حرکت کند مرا چندین بار بوسید. وقتی که از آنجا حرکت می کردیم، آقای «مردستون» نزد مادرم آمد و دیدم که وقتی اشکهای او را دید، اوقاتش تلخ شد. من ناراحت شدم و از خودم پرسیدم: به آقای «مردستون، چه مربوط است ؟» ازقیافه «پگاتی» فهمیدم که او هم از رفتار آن مرد ناراحت شده است.
اسب گاری خیلی کند پیش می رفت، و مدت زیادی طول کشید تا ما را به «یارموث» رساند.
یارموث بوی ماهی و قطران می داد. هنگامی که وارد آنجا شدیم ، پگاتی با خوشحالی فریاد زد: «ببین ! برادر زاده ام، «هام»، منتظر ماست!»
«هامه» جوان تنومندی بود که موهای بور و قیافه معصومی داشت، او يك نيم تنه برزنتی پوشیده بود و یک شلوار چسبان به پاداشت.
۳: خانه آقای پگاتی
«هام» مرا کول کرد و از میان شهر به سوی دریا به راه افتاد. وقتی که به زمین ماسه ای ساحل رسیدیم، گفت: «آقا دیوی، خانه ما اوناهاش!»
در آن حال من تنها چیزی را که می توانستم ببینم قایق کهنه بلند و سیاه رنگی بود که روی شنها قرار داشت. پرسیدم : «آن چیزی که شبیه کشتی است! همان نیست ؟» جواب داد: «آقا دیوی همانست !، من از این که به جای یک خانه در قایق به سر خواهیم برد خوشحال شدم.
توی خانه، قشنگ و پاکیزه بود. پگاتی در کوچکی را در انتهای قایق باز کرد و اتاق خوابم را نشانم داد. تمیز ترین اتاتی بود که من به عمرم دیده بودم. همه چیز مرتب بود وتختخواب کوچکی هم در گوشه آن دیده می شد.
در قایق، زنی که پیش بند بسته بود، و يك دختر زیبای کوچولو به ما خوش آمد گفتند. دختر کوچولو را «امیلی» صدا می کردند. من خواستم «امیلی» را ببوسم اما او فرار کرد. طولی نکشید که برادر «پکاتی» به خانه آمد. او مردی بود بلند و پرمو با چهره ای شاد و دوست داشتنی.
در درون قایق همه چیز گرم و راحت بود. غروب آن روز پس از چای در قایق را بستند و بعد به دور هم جمع شدیم. «امیلی» کوچولو در کنارم روی جعبه ای نزديك آتش نشسته بود. من فکر می کردم آن زنی که پیش بند بسته زن آقای «پگاتی» است و «هام» و «امیلی» هم فرزندانشان هستند. اما آقای «پگاتی» به من گفت که زن نگرفته است. او گفت: « برادرم جو، پدر «هام» بود. او غرق شده.» پرسیدم: «امیلی کوچولو چطور ؟ » آقای پگاتی جواب داد: «شوهرخواهرم تام، پدرش بوده، که او هم غرق شده.» درحالی که به آن زن که سرگرم بافندگی بود، اشاره می کردم پرسیدم: «او کیست؟» جواب داد: «او خانم گامیج است.» :
«پگاتی» بعدها به من گفت که شوهر خانم «گامیج»، با آقای «پگاتی» شريك بوده، و وقتی که او می میرد، آقای «پگاتی» مهربان، خانم « گامیج » را به خانه خودش می آورد، و از او نگاهداری می کند.
خانم «گامیج» زن بینوایی بود و به هر اتفاق کوچکی، با حال گریه می گفت: «من زن بدبخت و بیچاره ای هستم. دنيا بامن بدست، همه بامن بدند!» اما آقای «پگاتی» به جای آنکه اوقاتش تلخ بشود ، یادآوری می کرد که او شوهرش را از دست داده و می گفت: «او غصه شوهرش را می خورد!»
۴: مردستون ها
به زودی وقت آن رسید که «پگاتی» و من به خانه برگردیم ، و من از این که از «امیلی» کوچولو دور می شدم، ناراحت بودم اما از طرفی هم دلم برای مادرم تنگ شده بود و می خواستم هر چه زودتر او را ببینم. اما لحظه ای که به در خانه رسیدیم، دانستم که همه چیز تغییر کرده.
من در آنجا به جای مادرم با يك دختر جوان روبه رو شدم! پرسیدم: « پگاتی مادرم کجاست ؟ نمرده که؟ »
«پگاتی» در حالیکه به سختی نفس می کشید، گفت: «نه ، تو يك پدر تازه پیدا کردی! بیا و ببینش!»
«پگاتی»، مرا به اتاق نشیمن برد. مادرم در يك طرف بخاری و آقای «مردستون» در طرف دیگر بخاری نشسته بودند . مادرم با دیدن من، بی درنگ از جای برخاست تا مرا ببوسد، اما به خوبی پیدا بود که ناراحت است.
آقای «مردستون» با من دست داد و به مادرم گفت: «کلارا تشویش نداشته باش!» بعد مادرم مرا بوسید. من نمی توانستم به او نگاه کنم. طولی نکشید که فرصتی پیش آمد، و من به طبقه بالا رفتم: اتاق خوابم عوض شده بود، همه چیز تغییر کرده بود.
خواهر آقای «مردستون» آمده بود تا با ما زندگی کند. او خیلی سخت گیر و اخمو بود و از پسرها خوشش نمی آمد و تمام کارهای خانه باید با اجازه او انجام می شد، مادرم دیگر خانم خانه نبود، و می بایست به اشاره او و آقای «مردستون» رفتار کند.
آقای مردستون به من گفت که اگر به حرفش گوش ندهم، و به گفته هایش عمل نکنم، کتکم می زند.
وقتی که درسهایم را پس می دادم ، آقا و خانم « مردستون»، در اتاق می نشستند و من از ترس آنها، درسهایم را فراموش می کردم. در این وقت آقای «مردستون» با يك ترکه مرا كتك می زد . يك روز که او خواست مرا کتک بزند، دستش را به دهانم بردم و انگشتانش را گاز گرفتم. او اوقاتش تلخ شد و آن قدر مرا کتک زد که از شدت درد نیمه جان شدم . بعد پنج روز مرا در اتاقم زندانی کرد. در این مدت من جز خانم مردستون کسی را نمی دیدم. اما پگاتی گاه و بی گاه می آمد و از سوارخ کلید با من صحبت می کرد. روز آخر او برایم خبر آورد که قرار است فردا مرا به مدرسه ای در لندن بفرستند. روز بعد هنگامی که مادرم مرا سوار گاری پست کرد و برای خداحافظی بوسید، گریه ام گرفت. وقتی که «پگانی» به میان جاده دوید و کاری را نگه داشت ما هنوز چندان از خانه دور نشده بودیم. او مرا بغل کرد، ويك بسته شیرینی و مقداری پول به من داد. سپس همانطور که آمده بود با چشم گریان رفت. در میان راه کمی شیرینی به آقای بارکیس گاریچی دادم. او پرسید: « اینها را او درست کرده؟» جواب دادم: «بله همه پخت وپز ما را پگاتی می کند.» بارکیس گفت: «پس اگر برایش نامه نوشتی لطفاً یادت باشد، (قدری بچگانه تر) بنویس که بارکیس میخوادت! بله پیغام همینه. بارکیس میخوادت! »
۵: در مدرسه
وقتی که به «سیلم هاوس» مدرسه ای که مرا به آنجا فرستاده بودند، رسیدم مدرسه تعطیل بود؛ اما آقای «کریکل» مدیر مدرسه نوشته ای گذاشته بود که به پشت من بچسبانند. آن نوشته اینطور بود:
«مواظب باشید گاز می گیرد.»
هیچ کس نمی دانست که من از این نوشته چه رنجی می برم، آنی از فگرش غافل نبودم، و همیشه احساس می کردم که یک نفر دارد آن را می خواند. اولین پسری که آنرا دید «تامی تردلز» بود. او فریاد زد : «گوش کنید چیز بامزه ای است و نوشته را به هر پسری که می رسید نشان می داد.
مرا به «استیر فورث» که پسر بلندبالا وخوش قیافه ای بود و نیمه ارشد مدرسه به حساب می آمد، معرفی کردند. او از من پرسشهایی درباره مجازاتم پرسید و بعد گفت: «راستی که شرم آور است.»
ما از آن پس باهم دوست شدیم. او پولی را که «پگاتی » به من داده بود گرفت و با آن خوراکی خرید، و بین بچه ها تقسیم کرد.
استيرفورث گفت: «کاپرفیلد کوچولو، من مواظبت هستم !» او همین کار را هم کرد، من از او سپاسگزارم.
«استیر فورث» نمی توانست مرا در مقابل آقای «کریکل» مدیر مدرسه حمایت کند . مدیر ، مرد خیلی خشن و سنگدلی بود ، همه شاگردها را با چوبدستی می زد. همه را به جز استیر فورث.
«تردلز» گاه گاه کتکهای جانانه ای از او می خورد اما او با وجود همه اینها خوشروثیش را از دست نمی داد. وقتی که «کریكل» فهمید که مقوای روی پشتم جلوی ضرباتش را می گیرد ، دستور داد آن را از روی پشتم بردارند. شبها وقتی که به تختخواب می رفتم «استيرفورث» وادارم می کرد تا از کتابهایی که خوانده بودم داستانی برایش بگویم و در عوض در حساب کمکم می کرد.
يك روز آقای «پگاتی» و «هام» به دیدنم آمدند. از آنها پرسیدم:
«امیلی کوچولو چطور است ؟ »
آقای پکاتی گفت: «برای خودش زنی شده . نمی دانی چقدر زیبا و زرنگ است. باید او را ببینی تا حرفهای من باورت شود.» وقتی که داشتم با آنها صحبت می کردم، اتفاقا «استیر فورث» از راهرو گذشت، آنها را به او معرفی کردم. بعد گفتم: «به خانم بگویید که «استيرفورث» با من خیلی مهربان است. اگر او نبود نمی دانم چطور می شد.» «استيرفورث ، با آن دو ماهیگیر به صحبت پرداخت. آقای «پگاتی» از او دعوت کرد که هروقت مایل باشد با من به «یارموث» بیاید و آنها را ببیند.
۶: تعطیلات من
برای گذراندن تعطیلات پس از شش ماه، باز با همان گاری پست به خانه برگشتم .توی راه به شوخی به آقای «بار کیس» گفتم: «آقای بار کیس پیغام شما را به پگاتی رساندم.» آقای بار کیس با ناراحتی گفت : «جوابی نداد؟ وقتی که آدم می گوید که «میخوادت انتظار جوابی دارد.» پرسیدم: «مایلی به او بگویم؟» گفت: «اگر بخواهی می توانی بگویی که «بار کیس، منتظر جوابست.» آقای «بار کیس» چمدانم را جلوی در گذاشت و دور شد.
راه خیابان را گرفتم و برای این که ببینم آیا کسی مرا نگاه می کند یا نه نگاهی به پنجره انداختم. داخل دالان شدم و شنیدم که مادرم مثل روزهائی که من كوچك بودم، زیر لب آهنگی زمزمه می کند. آهسته به اتاق رفتم و دیدم که بچه ای در آغوش گرفته و کنار آتش نشسته است. وقتی که با او صحبت کردم، بلند شد و مرا بوسید، و دست بچه را روی لبهایم گذاشت، و گفت: «این برادر تُست.»
«پگاتی» دوان دوان آمد تو و مرا بغلم کرد و بوسید . آقا و خانم «مردستون» برای دیدن دوستانشان رفته بودند، و ما سه نفر برای شام تنها بودیم. شام را مثل سابق باهم خوردیم.
وقتی که پیغام آقای بار کیس را به پگاتی گفتم، پیش بندش را روی صورتش انداخت، وخندید. مادرم پرسید: «پگاتی چی شده، چه خبره؟» پگاتی می خندید اما دیدم که کمی هراسان است. .
مادرم هنوز خیلی زیبا بود اما ظریف و رنگ پریده به نظر می آمد. او وقتی که موضوع خواستگاری از «پگاتی» را فهمید گفت: «پگاتی از پهلویم نرو با من بمان.» پگاتی فریاد زد: «از پیش شما بروم؟ ابداً.»
بعد ما از جایمان بلند شدیم، و دور آتش نشستیم ، و حرف زدیم . «پگاتی» به وصله کردن یک لنگه جوراب سرگرم شد و من هم برایشان تعريف کردم که آقای «کریکل» چقدر سخت گیر است، و چطور شد که با «استيرفورث» آشنا شدم و دوست هم شدیم.
«پگاتی» ناگهان فریاد زد : «نمی دانم به سرعمه بزرگ دیوی چی آمده.» مادرم به او گفت: «از این صحبتهای ناراحت کننده نکن. خانم بتسی در خانه اش در کنار دریا تک و تنها است. و کسی هم مزاحمش نیست.»
مدت یکماه در خانه بودم ، تعطیلاتم به کندی می گذشت . آقا و خانم «مردستون» به من فهماندند که جایم دیگر آنجا نیست. آنها حتی به من اجازه نمی دادند که در اتاق خود بنشینم یا در آشپزخانه با «پگاتی» صحبت کنم. من می بایستی ساعتها در اتاق نشیمن می نشستم و دست از پا خطا نمی کردم، تا مبادا مزاحمتی فراهم کنم.
سرانجام روز رفتن فرا رسید. از این که با گاری آقای «بار کیس» به مدرسه برمی گشتم ناراحت نبودم. وقتی که خانه را ترك می کردم پشت سرم را نگاه کردم، مادرم را دیدم که تنها جلوی در باغ ایستاده بود و بچه را سر دست گرفته بود تا برای آخرین بار او را بیبینم . من هنوز هم آن صحنه را به یاد دارم.
۷: مرگ مادرم
در یکی از روزهای ماه مارس آقای «کریکل» دنبالم فرستاد تا به دفترش بروم. خانم آقای «کریکل» آنجا بود و نامه ای در دست داشت. او مرا به سوی یکی از نیمکتها برد و گفت که مادرم مرده است.
آن شب با گریه به خواب رفتم و روز بعد برای مراسم به خاك سپردن مادرم به خانه برگشتم . برادر کوچکم نیز چند ساعت پس از مرگ مادرم مرده بود . هردوی آنها را باهم دفن کردند. هرگز فراموش نمی کنم که در آن موقع چقدر خود را غمگین و بی پناه احساس می کردم.
«پگاتی» برایم تسلی خاطر بزرگی بود، اما آقا و خانم «مردستون» هم در آن روز و هم در روزهای بعد به من اعتنایی نداشتند. به خوبی می شد پی برد که آنها از دیدنم بیزارند . همان روز وقتی که از گورستان برمی گشتیم ، از آقای «مردستون» پرسیدم: «آیا به مدرسه برگردم؟» جواب داد : «نه» اما نگفت که چه کار باید بکنم.
من از آن پس در آنجا ماندم؛ با «پگاتی» در آشپزخانه وقت می گذراندم و کوشش می کردم که کمتر مزاحم آقا و خانم «مردستون» بشوم. پس از مراسم تدفین خانم، مردستون به پگاتی گفته بود که باید کار دیگری پیدا کند و «پگاتی» برای این که به من نزديك باشد در «بلاندر ستون» کاری جست وجو کرد اما نتوانست شغلی گیر بیاورد.
يك روز، پگاتی به من گفت: «برای دو هفته به يارموث می روم و تُرا هم همراه خودم می برم.» آقای «بار کیس» با گاریش دنبال ما آمد. در طول سفر سعی می کرد با « پگاتی» گرم بگیرد و چنان به پگاتی چسبیده بود که همه ما در یك طرف کاری جمع شدیم. از وقتی که به «یارموث» رسیدیم، پگاتی گفت: «دیوید! به نظر تو چطور است اگر با بارکیس عروسی کنم؟ »
گفتم: «خیلی خوب است. در این صورت بیشتر وقتها می توانی با گاری به دیدنم بیابی.»
دو هفته بعد «پگاتی» و «بار کیس» ازدواج کردند و رفتند تا در خانه کوچک و تمیز آقای «بار کیس» زندگی کنند. در خانه بارکیس اتاق کوچکی زیر شیروانی بود که «پگاتی» گفت مال من است، و گفت: «عزیزم، هرروز تمیز نگهش می دارم. همانطوری که اتاق کوچک قدیمیت را نگه می داشتم.»
هرگز فراموش نمی کنم روزی که « پگاتی » و « بار کیس » مرا به «بلاندر ستون» برگرداندند، چقدر غصه دار بودم . آقا و خانم «مردستون » اصلا اعتنایی به من نداشتند تا آن که سرانجام یکی از دوستان آقای «مردستون» پیشنهاد کرد بروم و در لندن سرگرم کار شوم.
۸: به لندن می روم
ده سال داشتم که مرا به لندن فرستادند، تا در يك كارخانه شرابسازی شیشه ها را بشویم. ساختمان این کارخانه قدیمی بود و در کنار رودخانه قرار داشت. من و چهار پسر دیگر در يك زیرزمین نمناك، با هفته ای شش شیلینگ کار می کردیم. همکارانم پسرهای بی تربیتی بودند و کار آنجا هم خیلی سخت بود؛ من خیلی ناراحت بودم.
آقای «مردستون» قرار گذاشت که با خانم و آقایی به نام «میکابر» و بچه هایشان در يك خانه قدیمی ساز واقع در «ویندزور تریس» منزل کنم. آقای «میکابر» ویزیتور یکی از تجارتخانه ها بود، و از هر کس که به او نسیه می داد، قرض می کرد. از صبح تا شب دكاندارها به خانه می آمدند و حسابشان را که باید پرداخت می شد مطالبه می کردند.
آقای «میکابر»، مرد فربه و میانسالی بود که صورتی بزرگ و سری بی مو داشت. لباسهایش کهنه و فرسوده بود، اما آنها را با فیس وافاده تمام می پوشید و با غرور و خودخواهی صحبت می کرد. خانم «میکابر» رنجور و ناتوان بود. در مواقعی که از لحاظ پول در تنگنا می ماندند، خانم «میکابر» بیشتر از من خواهش می کرد، تا چیزهایی مانند اسباب خانه و کتابها را برایش بفروشم و او با پولی که از فروش آنها به دست می آورد، خوراکی می خرید و برای همه شام خوبی می پخت.
يك روز، آقای «میکابر» را به سبب این که نتوانسته بود بدهی هایش را بپردازد به زندان بردند. این رویداد برای او و خانواده اش ناراحتی زیادی پیش آورد و از ناراحتی آنها ، من هم ناراحت شدم. پس از آن خانم «میکابر» و بچه ها هم رفتند که با او در زندان بمانند من از آنها جدا شدم و رفتم و اتاقی پیدا کردم که از آنها زیاد دور نبود و اغلب به دیدنشان می رفتم. وقتی که آقای «میکابر» از زندان بیرون آمد، بر آن شد تا با خانواده اش لندن را ترک کند و به دنبال زندگی بهتری به «پلیموت» برود. روزی که آنها سوار کالسکه شدند، و به طرف «پلیموت» به راه افتادند، اشك از چشمان همه ما سرازیر شده بود. آقا و خانم «میکابر» تنها دوستان من بودند، و بدون آنها احساس تنهایی می کردم. از آن پس روزها و شبها را با دشواری بیشتری گذراندم، در آن کارگاه به قدری ناراحت بودم که تصمیم گرفتم فرار کنم و بروم و عمه ام «ميس بتسی ترات وود» را پیدا کنم.
به پگاتی نوشتم که آدرس «میس بتسی» را با کمی پول برایم بفرستد. پگاتی بی درنگ به نامه ام جواب داد و همراه نامه ده شیلینگ برایم فرستاد و نوشت تنها چیزی که در باره عمه ام می داند ، این است که او در «داوِر» زندگی می کند.
۹: فرار می کنم
روز شنبه، وقتی که کارم تمام شد، به اتاقی که کرایه کرده بودم ، شتافتم تا اثاثه ام را جمع آوری کنم. چمدانم خیلی بزرگ و سنگین بود و نمی توانستم آن را با خودم ببرم. در راه با جوان قد بلندی که يك گاری الاغی داشت صحبت کردم و پرسیدم که آیا با شش پنی چمدانم را به چاپارخانه « داور » می برد؟ او پذیرفت و چمدان را روی گاری گذاشت و با چنان سرعتی راند که من برای این که بتوانم به او برسم، ناگزیر شدم بدوم. در چاپارخانه یکی از نقاط بین راه به قدری خسته و آشفته بودم که پولی که « پگاتی» برایم فرستاده بود از دستم افتاد، و گاریچی آن را از روی زمین برداشت ودیگر به من پس نداد. بعد توی گاری پرید و روی چمدانم نشست. و با سرعت از آنجا دور شد. در خیابانها به دنبالش دویدم، به مردم تنه می زدم، از این طرف و آن طرف می افتادم و می خواستم به هر ترتیب که شده او را بگیرم، اما تلاش من هیچ فایده ای نداشت؛ او با چمدان و پولم فرار کرد ، ومن دیگر هرگز او را ندیدم.
پای پیاده به سوی «داور» به راه افتادم. فقط نیم پنی پول داشتم. ناچار جلیقه ام را به نه پنی فروختم و شب زیر يك کومه علف خشك خوابیدم. روز بعد سلانه سلانه به راه افتادم.
پس از شش روز راه پیمایی به «داور» رسیدم. تا این زمان نیم تنه ام را هم مثل جلیقه ام فروخته بودم و پولش را خرج کرده بودم. دیگر گرسنه بودم و چیزی تنم نبود و بدنم از يك پارچه گردوغبار پوشیده بود.
از مردم کوچه و خیابان می پرسیدم که آیا می دانند خانم «بتسی ترات وود» کجا زندگی می کند؟ اما هیچکس پاسخ درستی به من نمی داد. به يك مغازه رفتم و از مغازه دار پرسیدم. او داشت کار یك زن جوان را راه می انداخت. خانم به تندی برگشت و پرسید: «خانم ترات وود! او خانم من است. پسر با او چکار داری؟»
جواب دادم: «لطفاً مرا پیش ایشان ببرید. کار واجبی دارم که باید به خودشان بگویم!»
دختر مرا به يك عمارت ییلاقی کوچک که در وسط يك باغچه پر از گل قرار داشت راهنمایی کرد و در حالی که به کنار باغچه پرگلی رسیده بودیم گفت: «اینجا خانه خانم ترات ووداست.» مردخوش قیافه ای از پشت یکی از
پنجره ها سرش را تکان می داد و به من می خندید.
خانه به قدری تمیز بود و من آنقدر کثیف بودم که چیزی نمانده بود از شر م پا به فرار بگذارم. آنگاه خانمی که لچکی روی کلاهش بسته بود از خانه بیرون آمد. فهمیدم که خانم بتسی او است. تا مرا دید فریاد زد: «برو بیرون پسر بچه ! دیگر ترا اینجا نبینم.»
۱۰: زندگی با خانم بتسی
میس بتسی به گوشه باغ رفت و به بیل زدن پرداخت. کنارش ایستادم و بازویش را گرفتم و گفتم: «عمه جان ببينيد ! من برادرزاده شما هستم. من «دیوید کاپرفیلد بلاندرستون» هستم!» او با شنیدن این حرف یکه خورد. بیلش را انداخت و روی زمین نشست و گفت: «واه؟» گفتم: «شبی که متولد شدم شما به «بلاندرستون» آمديد، ومادر عزیزم را دیدید. از وقتی که او مرده حال و روزم خیلی بد شده!» و به گریه افتادم. خانم بتسی بلند شد.
مرا به خانه برد تا چیزی بنوشم. در آنجا وادارم کرد تا روی نیمکت دراز بکشم، و يك شال زیر سرم گذاشت. سپس به خدمتکار گفت که برود و آقای «ديك» را صدا کند. وقتی که او به اتاق آمد، دیدم همان مردی است که از پشت پنجره سرش را برای من تكان می داد. عمه ام گفت : « آقای ديك! این پسر، برادرزاده ام است، فرار کرده. چکارش کنم؟»
آقای «ديك» جواب داد: «اگر من جای شما بودم، اول او را حمام می کردم!» خانم « بتسی» از ته دل خنده ای سرداد و گفت: «ژانت ، حمام را گرم کن!»
عمه ام زنی قد بلند بود که قیافه ای جدی و چشمانی نافذ داشت. موهایش خاکستری و صاف بود، او آن روز لباس ساده تمیزی پوشیده بود
در جلوی خانه اش يك تكه چمن صاف بود. الاغدارها بیشتر از کنار این خانه می گذشتند و وای به حالشان اگر الاغ یکی از آنها پا به روی چمن می گذاشت. آن وقت فریاد می زد: «ژانت، الاغها!» و آنگاه خودش و ژانت به بیرون يورش می بردندو الاغها و صاحبانشان را گاه با چوب و گاه با ظرفی پر از آب دنبال می کردند.
آقای «ديك» صورت قرمز و گردی داشت، و موهای سرش خاکستری بود. به نظرم کمی خل وضع آمد. اماعمه ام گفت که آدم بسیار زیرك ودانایی است.
عمه ام ده سال پیش، از آنجا که قوم و خویشهای آقای ديك او را آدمی خل وضع می پنداشتند، او را پیش خودش آورده بود.
آقای «ديك» تمام روز یا کتاب می نوشت ویا بادبادك هوا می کرد.
عمه ام گفت: «آدم بسیار خوش مشربی است و پندهای خوبی می دهد. آقای ديك اگر جای من بودی با پسر دیوید چه می کردی؟»
آقای «ديك» گفت: «او را در رختخواب می خواباندم!»
پس از چندی نامه ای به آقای «مردستون» نوشت، و او جواب داد چند روز می آید و او را می بیند. بعدازظهر دیر وقت بود که عمه ام فریاد زد: « الاغها !» و از جای خود پرید، و مشتش را از توی پنجره تکان داد. دیدم که خانم «مردستون» سوار یك الاغ است، و از میان چمن پیش می آید.
به عمه ام گفتم: «خانم مردستون است!» جواب داد: «هر کسی می خواهد باشد. ژانت بیرونش کن!» سر وکله آقای «مردستون» هم پیدا شد و او هم وارد معرکه گردید
در آن بعد از ظهر عمه ام به آقای «مردستون» گفت که به سبب بدرفتاری هایی که با من و مادرم کرده است او راچه جور آدمی می داند. آقای «مردستون» گفت: «آمده ام دیوید را با خودم ببرم. اگر نگذارید با من بیاید باید برای همیشه نگهش دارید!» عمه ام پرسید: «دیوید حاضری بروی؟» به او التماس کردم که بگذارد بمانم. و خواهش کردم که به خاطر پدرم از من نگهداری کند.
عمه ام پرسید: «آقای ديك! با این بچه چه بکنم؟»
او جواب داد: «فوراً اندازه اش را بگیر و یکدست لباس برایش تهیه کن!» عمه ام فریاد زد: « آقای «ديك» بگذار دستهایت را بفشارم ! توهمیشه به من پندهای خوبی می دهی!» سپس به سوی آقا و خانم «مردستون» بر گشت و به خانم «مردستون» گفت: «به سلامت! خداحافظ! اگر یکدفعه دیگر با الاغ توی چمنها بروی طوری می زنم که کلاهت از سرت بیفتد و با لگد لهش می کنم!»
۱۱: مدرسه کانتربوری
خانم «بتسی» مرا به مدرسه ای در «کانتر بوری» فرستاد که دکتر «سترانگ» مدیر آن بود . آنجا با «سیلم هاوس» مدرسه آقای «کریکل» فرق زیادی داشت. دکتر«سترانگ » آدم خوب و مهربانی بود و همه او را دوست داشتند. این مدرسه شبانه روزی نبود و آقای «ویکفیلد» وكيل عمه ام، از من دعوت کرد تا با او و دخترش آگنز که دختر نجيب وخوشگلی بود زندگی کنم.
«آنگنز» تقریبا هم سن من بود و مادرش مرده بود و خانه را او اداره می کرد. من با آقای «ویکفیلد» و دخترش زندگی خوشی داشتم.
آقای «ویکفیلد» منشی ای به اسم «یوریا هیپ» داشت که در نخستین دیدار از او بدم آمد. «یوریا» موهای قرمز کوتاهی داشت و موی ابروها و مژه هایش بی رنگ بود. او عادت داشت که مدام دستهای نمناکش را به هم بمالد.
يك روز در اداره به او گفتم: «گمان می کنم می خواهید وکیل بزرگی بشوید؟»
جواب داد: «اوه نه، آقای کاپرفيلد! من کجا و وکالت کجا! من و مادرم در يك خانه محقر زندگی می کنیم، اما خدا را شکر می کنیم، این زندگی از سرمان هم زیاد است!»
يك روز «یوریا هیپ» از من خواست تا با او و مادرش عصرانه بخورم: خانم «هیپ» مثل پسرش بود اما کمی ریزه تر. او با دیدن من گفت: «پسرم چشم به راه چنین روزی بود، ما آدمهای بی پول و ناچیزی هستیم و ناچیز هم خواهیم بود .»
گفتم: «مطمئنم که احتیاجی نیست ناچیز باشید، مگر این که خودتان بخواهید!»
«یوریا» وخانم «هیپ» وادارم کردند در باره عمه ام، مادر و پدرم، ناپدریم، آقای «ویکفیلد» و آگنز صحبتهای زیادی بکنم. آنها حتی وادارم کردند چیزهایی بگویم که نباید می گفتم.
در اتاق نشیمنشان درست رو به خیابان باز می شد. مردی که از جلوی خانه می گذشت، از لای در نگاه کرد و رد شد. سپس برگشت و به خانه آمد. وقتی مرا دید فریاد زد: «کاپرفیلد، ممکن است؟ چشمم عوضی نمی بیند!»
او آقای «میکابر» بود. ما از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم. او را به «یوریا هیپ» و مادرش معرفی کردم.
آقای «میکابر» برایم تعریف کرد که او و زنش به امید این که زندگی بهتری داشته باشند به «کانتربوری» آمده اند. آنها مثل همیشه کم درآمد و نادار بودند.
۱۲: دوباره «استیرفورث» را می بینم
وقت آن رسید که مدرسه را ترك كنم. هفده سال داشتم و احساس می کردم که بزرگ شده ام.
عمه ام مدام از من می پرسید: «دوست داری چه کاره بشوی ؟ »
نقشه ای نداشتم. تنها چیزی که می خواستم این بود که هرطور شده کاری پیدا بکنم تا سربار او نباشم.
یک روز صبح به من گفت : «گوش کن ببین چه می گویم. برو چند روز گردش کن و در باره آینده ات هم خوب فکر کن!»
آنگاه با یك کیف پول و يك چمدان، تك و تنها، راهی ام کرد.
اول به «کانتر بوری» رفتم تا از آقای «ویکفیلد» و «آگنز» خداحافظی کنم.
آگنز بزرگ شده بود، و مثل همیشه زیبا و مهربان بود اما کمی دلواپس به نظرم آمد. پرسید: «دیوید هیچ تغییر حالتی در پدرم ندیدی!»
گفتم: «دستش می لرزد و صدایش هم گرفته!»
گفت: «بله! و وقتی که دستش از همه جا کوتاه شد، آن وقت «یوریا» به جانش می افتد.»
از «کانتربوری» که به لندن آمدم، در مهمانخانه ای در «چیرینگ کراس» منزل کردم .
در رستوران مهمانخانه نشسته بودم که جوان خوش هیکلی وارد شد. از کنارش گذشتم که به اتاق خودم بروم، او را شناختم اما او مرا نشناخت.
گفتم: «استیر فورث»، نمی خواهی با من حرف بزنی؟»
درحالیکه با من دست می داد فریاد زد: «چه! کاپرفیلد کوچولوست!»
از آن وقتی که در «سیلم هاوس» با هم درس می خواندیم همدیگر را ندیده بودیم.
استیر فورث» به دیدن مادرش که در «های گیت» بود می رفت، و از من خواهش کرد که با هم برویم و چند روزی با او بمانم.
مادر «استيرفورث» و دوستش «رُزا دارتل» دريك خانه بزرگ زندگی می کردند. او به داشتن پسرش، افتخار می کرد، و ساعتها با من درباره او حرف زد.
خانم «دارتل» لاغر و سیه چهره بود و زیاد خوشگل به نظر نمی آمد. او مدام از من می پرسید ، اما می گفت : «باور کنید فقط برای این که بدانم می پرسم.»
روی لب این زن، جای زخمی بود. وقتی که درباره زخم از استیر فورث سؤال کردم با ناراحتی جواب داد: «کار من است آن وقتهایی که بچه بودم، عصبانیم کرد و من هم يك چکش به سوی او پرت کردم.»
من از این که چنین سؤالی کرده بودم خیلی ناراحت شدم.
يك هفته در «های گیت» ماندم. بعد «استيرفورث» را راضی کردم که با من به «یارموث» بیاید. وقتی که به آنجا رسیدیم بیش از این که به دیدار «پگاتی» بروم، چمدان هایمان را به مسافرخانه بردیم. آنگاه به سوی خانه «پگاتی» رفتم.
پیش از آن که «پگاتی» در را باز کند با صدای کلفتی پرسیدم: «خانم، آقای بار کیس خانه هستند؟» هفت سال بود که یکدیگر را ندیده بودیم. او مرا نشناخت.
جواب داد: «آقا هستند اما بیمارند!» و بعد در را باز کرد.
گفتم: «می خواهم راجع به کلاغخان با ایشان صحبت کنم.»
پگاتی با شگفتی عقب عقب رفت. گفتم: «پگاتی!» گفت: «اوه، پسر عزیزم!»
دستهایش را باز کرد و مرا در بغل گرفت، راستی که چقدر باهم خندیدیم و گریه کردیم!
بعد:گفت: « می خواهی بالا بیایی و بار کیس را ببینی؟»
بار کیس بستری بود؛ آنقدر رنجور و ناتوان بود که نتوانست با من دست بدهد، او پیشنهاد کرد که به جای دست دادن منگوله شب کلاهش را تکان بدهم.
طولی نکشید که استيرفورث رسید. به قدری با «بار کیس» و «پگاتی» گرم گرفت که انگار سالها است همدیگر را می شناسند.
همان شب «استیر فورث» را پیش آقای پگاتی بردم. وقتی که در قایق را باز کردیم، آقای «پگاتی» را دیدیم که ایستاده بود و لبخند شیرینی بر لب داشت. «هام» و «امیلی» دست در دست جلوی آقای «پگاتی» ایستاده بودند و خانم «گامیج» مثل همیشه پریشان در گوشه ای کز کرده بود و مثل دیوانه ها دست می زد. ما را به گرمی خوش آمد گفتند. آقای «پگاتی» گفت: «امیلی کوچولو با «هام» قرار عروسی گذاشته!» هام گفت: «آقا دیوی، حاضرم جانم را در راهش فدا کنم.»
امیلی خجالت می کشید اما استيرفورث طوری صحبت می کرد که طولی نکشید خودمانی شدیم. شب از نیمه گذشته بود که خانه قایقی را ترك کردیم.
«استيرفورث» گفت: «امیلی خوشگله، اما هام برایش کمی نخراشیده ونتراشیده نیست؟»
از این اظهار نظر «استیر فورث» که با آنها آنطور گرم گرفته بود خشکم زد، اما وقتی که نگاهش کردم، چشمهایش می خندید و فکر کردم که نباید منظوری داشته باشد.
استیر فورث اغلب با ماهیگیران به دریا می رفت، هنوز در«یارموث» بودیم، که گفت قایقی خریده و افزود: «اسم قایق را امیلی کوچولو گذاشتم، در غیاب من صاحبش آقای «پگاتی» است.»
ما میان ماهیگیرها دوستان زیادی پیدا کردیم. و وقتی که با کالسکه «یارموث» را ترك می کردیم آنها از رفتنمان ناراحت بودند.
۱۳:« پیشه ای بر می گزینم »
عمه ام را در «لینکلنز این فیلدز» لندن دیدار کردم. از من پرسید: «خوشت می آید مشاور حقوقی یا وکیل بشوی؟ هان؟» جواب دادم: «خیلی هم دوست دارم. اما خرجش زیاد نیست؟»
خانم بتسی گفت: «هزار لیره! اما من می خواهم تُرا يك مرد خوب، و خردمند، و خوشبخت بار بیاورم.»
به دفتر وکالت آقایان «اسپنلو» و«جر کینز» (وکلای مدافع) رفتیم. آقای «اسپنلو» پذیرفت که در ازاء هزار لیره در دفتر وکالت آنها کار آموزی کنم.
بعد، عمه ام مرا به خیابان «باکینگهام» برد تا در آنجا آپارتمان کوچکی را که به اجاره داده می شد، ببینیم. پس از این که چند بار زنگ زدیم، صاحبخانه که خانم” «کرامپ» نام داشت و زن فربه ای بود، در را باز کرد. او ما را به طبقه بالا برد و اتاق نشیمن، اتاق خواب ، و سفره خانه کوچک تاریکی را به ما نشان داد. تزیین خانه از رسم افتاده و کهنه بود اما من از آنجا خوشم آمد و بیدرنگ آن را اجاره کردم.
وقتی که ترتیب کارها فراهم شد، عمه ام به داوِر برگشت.
در ابتدا دوست داشتم که آزاد باشم، و هرطور که دلم می خواهد زندگی کنم. اما پس از یکی دو روز بخصوص شبها احساس تنهایی می کردم.
«استيرفورث» اصلا به دیدنم نیامده بود. سرانجام، وقتی که يك روز صبح موقع صبحانه پیدایش شد، خوشحال شدم. از او قول گرفتم که دوتا از دوستانش را، یک شب برای خوردن شام به خانه من بیاورد.
آنگاه دستور دادم غذا و شراب عالی تهیه کردند و آن شب به ما خیلی خوش گذشت.
آن شب خیلی شراب نوشیدم . يك نفر پیشنهاد کرد که به تاتر برویم. با این پیشنهاد موافقت شد و رفتیم.
مشروب آنقدر مرا گیج کرده بود، که نتوانستم نمایش را بفهمم. در تاتر سینه به سینه به «آگنز ویکفیلد» برخوردم . وقتی که مرا دید خودش را عقب کشید. خیلی سعی کردم با او صحبت کنم اما او از من خواست: «دیوید، به خاطر من برو از دوستانت خواهش کن که ترا به خانه ات برسانند. »
بعد تنها چیزی که فهمیدم این بود که در رختخواب خودم هستم. وقتی که بیدار شدم روز شده بود.
۱۴: تامی تردلز را می بینم.
هنوز از شراب شب پیش گیج و منگ بودم، احساس کسالت می کردم و از خودم خجالت می کشیدم . چگونه میتوانستم «آگنز» را پیدا کنم و برای رفتار دیشب در تاتر از او پوزش بخواهم ؟
هنگامی که از آپارتمان بیرون می آمدم نامه ای به دستم رسید. از «آگنز» بود. نوشته بود: «من در خانه یکی از دوستان پدرم آقای «واتر بروك» در میدان «هولبرن» هستم. ممکن است امروز بیایی و مرا ببینی؟»
از ساعت چهار در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود به «هولبرن» رفتم و از «اگنز» خواهش کردم تا مرا ببخشد و گفتم: «آگنز تو فرشته خوشبختی من هستی !» گفت: «پس باید ترا از شیطان دور کنم.» پرسیدم : «مقصودت «استیر فورث» است؟» گفت: «بله مقصودم اوست.»
گفتم: «آگنز تو درباره او اشتباه میکنی؛ او دوست خوب من است.» گفت: «دوست خطرناکیست.» گفتم: «تو نباید به خاطر رفتار دیشب من، از او بدت بیاید و برایش شرح دادم: «در زمانی که نمی توانستم از خودم دفاع کنم این «استیر فورث» بود که از من مواظبت کرد.» .
«آگنز» گفت که خبرهای بدی دارد، «يوريا هيپ» که منشی پدرش است، می خواهد با پدرش شريك شود!
فریاد زدم: «نباید بگذاری «یوریا»ی پست با پدرت شريك شود!»
«آگنز» گفت: «نمی توانم جلویش را بگیرم. پدرم از او می ترسد و از این روی با نقشه اش موافقت کرده. دیوید! يوريا الان در لندن است. اگر او را دیدی به خاطر من با او خوشرفتاری کن!»
پیش از اینکه بتوانم جوابی بدهم، خانم «واتر بروك» به اتاق آمد و از من خواهش کرد تا روز بعد با آنها شام بخورم . دعوتش را پذیرفتم و سپس به خانه برگشتم.
روز بعد وقتی که به خانه «واتر بروك» رسیدم دیدم «یورياهيپ» در آنجا نشسته است. او لباس سیاهی پوشیده بود و مثل همیشه کوچك و حقير بود. با دیدن من و «آگنز» پیش ما آمد و ایستاد به طوری که هر کلمه ای را که می گفتیم، می توانست بشنود.
در میان مهمانها آقای جوانی بود که به او «تردلز» می گفتند . او را نگاه کردم تا ببینم آیا همان «تامی تردلز»است که در «سیلم هاوس» می شناختم. خودش بود! ما از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم. او هم در رشته حقوق درس می خواند. شنیدن خبر این که «استيرفورث» را دیده ام برایش جالب بود.
«تامی» ناگزیر بود زودتر از ما مهمانی را ترك كند از این روی نشانی هایمان را رد و بدل کردیم و به هم قول دادیم که دوباره یکدیگر را ببینیم. «یوريا» و من خانه را با هم ترك گفتیم . من از او خواستم برای نوشیدن قهوه، به خانه ام بیاید. او تعریف کرد که وجودش آنقدر برای آقای «ویکفیلد» مفيد است که از آقای «ویکفیلد» خواهش کرده با اوشريك شود سپس آنقدر از علاقه خودش نسبت به آگنز حرف زد که دلم می خواست با مشت به سر و رویش بکوبم. با شنیدن این حرفها نفرتم نسبت به او بیشتر شد. وقتی که رفت پنجره ها را باز کردم تا هوا را از وجودش پاك كنم.
۱۵: به «دورا» بر خورد می کنم
پس از هفته ای که در دفتر وکالت «اسپنلو» و «جرکینز» ماندم، آقای «اسپنلو» از من دعوت کرد تا در آخر هفته به خانه آنها در « نوروود » بروم.
می دانستم که زن او مرده و دختری دارد که به تازگی از يك مدرسه واقع در پاریس آمده است. آقای «اسپنلو» مرا با کالسکه اش به «نوروود » برد. خانه خوبی بود و باغچه زیبایی داشت.
وقتی که به آنجا رسیدیم، گفت: «آقای کاپرفیلد این دختر من است، دورا و دوستش.» با خود فکر کردم: «چه اسم زیبائی است.»
دختر زیبایی بود و اندام باريك و دلفریبی داشت و من در همان نخستین دیدار به او دل بستم. بعد صدایی که خوب با آن آشنا بودم، گفت: «من آقای کاپرفیلد را قبلاً هم دیده ام !» این صدای دورا نبود. صدای دوستش بود. صدای خانم «مردستون ! » در آن وقت افکارم آنچنان متوجه دورا بود که احساس شگفتی نکردم و گفتم: «خانم مردستون حالتان چطور است؟»
آقای «اسپنلو» گفت: «خوشحالم از اینکه شما و خانم «مردستون» یکدیگر را می شناسید!» خانم مردستون گفت: «آقای کاپرفیلد را از بچگی می شناسم!»
پس از شام ، خانم مردستون مرا به کناری کشید و گفت : «دیوید ! شما خوب میدانید که ما دوتا درباره همدیگر چطور فکر می کنیم؟ اما تا وقتی که اینجا هستیم موردی ندارد که احساساتمان را نشان بدهیم، موافقيد!» جواب دادم: «خانم «مردستون» فراموش نمی کنم که شما و آقای «مردستون» با من و مادرم چه رفتاری داشتید اما در اینجا موافقم که درباره چیزهایی که در گذشته روی داده سکوت کنم!» در تمام شب درحالی که «دورا» آواز می خواند و پیانو می زد به او خیره شده بودم. دیوانه وار دوستش داشتم. وقتی که خداحافظی می کرد، لبخندی زد، و با من دست داد. تمام شب از فكر او خوابم نبرد.
روز بعد، صبح زود از خواب بیدار شدم و به باغچه رفتم. جیپ، سگ کوچولوی «دورا» هم آنجا بود. همه چیز «دورا» برایم شادی آفرین شده بود و حتی به «جیپ» سگی او هم علاقه پیدا کرده بودم اما وقتی که خواستم نوازشش کنم، دندانهایش را نشانم داد و خرخر کرد. «دورا» کلاه حصیری آراسته به روبانهای آبی به سر داشت، کمی با هم صحبت کردیم. او گفت : «تو خانم «مردستون» را خوب نمی شناسی این طور نیست؟» جواب دادم: «نه، خوب نمی شناسم!»
دورا گفت: «آدم کسل کننده ای است. ما او را دوست نداریم» بعد رو به سگش کرد و گفت: «این طور نیست جیپ ؟» سرانجام تعطیلات آخر هفته به سر رسید و به شهر برگشتم اما به جز «دورا» فکر دیگری در سر نداشتم. از فروشگاهی در سر راهم سه جلیقه شيك و آخرین مد خریدم و کفشهایی به پا کردم که برایم كوچك بود، و فرسنگها راه را در خیابانها پیاده رفتم. آرزو داشتم که دوباره او را ببینم. دیگر غذا هم نمی خوردم. حتی خانم «کرامپ» صاحبخانه هم، هرچند که چیزی در باره «دورا» به او نگفته بودم پی برده بود که من عاشق شده ام.
او می گفت : « آقای «کاپرفیلد، من خودم يك مادر هستم و پندم به تو این است که خوش باشی و به ارزش واقعی خودت پی ببری.»
۱۶: دیدار با تردلز
برای دیدن «تردلز» رفتم. او در طبقه بالای يك عمارت اتاقی اجاره کرده بود. او با يك دختر کشیش در «دوونشاير» نامزد کرده بود و وقتی که مرا دید از پشتکارش برای وکیل شدن و درباره نامزدش، ساعتها صحبت کرد.
گفت: «او خیلی دختر خوب و مامانی است اما تا مدت زیادی پولی برای عروسی نداریم. من با مستاجرهای طبقه پایین شام و ناهار می خورم . آقا و خانم میکابر» ، دوستهای خوبی هستند. »
تکرار کردم: «آقا و خانم میکابر ؟! من آنها را خوب می شناسم!» در همین وقت آقای «میکابر» در زد و «تردلز » او را به اتاق دعوت کرد. گفتم: «آقای میکابر حالتان چطور است؟» خیلی رسمی و خشك جواب داد: «متشکرم آقا! خیلی خوبست!»
ما خیلی وقت بود که همدیگر را ندیده بودیم و طبیعی بود اگر مرا به جای نیاورد: لبخندی که به او زدم سبب شد تا دقیقاً به من نگاه کند.
فریاد زد: «یعنی ممکن است ؟ راستی این دوست دوره جوانی ام کاپرفیلد است؟»
هردو دستم را گرفت و تکان داد. خانم «میکابر» داخل اتاق شد و وقتی که مرا به او معرفی کردند تقریباً یکه خورد. او هم از دیدن من خوشحال شده بود.
پیش از خداحافظی، از «تردلز» و «ميكابر» خواهش کردم تا يك روز بیایند و با من ناهار بخورند؛ دعوتم را پذیرفتند. .
در جریان مهمانی، خدمتکار «استیر فورث» آمد و سراغ اربابش را از من گرفت. من گفتم: «خیلی وقتست که او را ندیده ام!»
همان شب وقتی که مهمانهایم رفتند خود «استیر فورث» آمد و گفت که از «یارموث» آمده و نامه ای از « پگاتی» برایم آورده که در آن نوشته «بار کیس» سخت بیمار است.
گفتم: «فکر می کنم باید برای دیدن پرستار قدیمی ام به «یارموث» بروم.» «استیر فورث» گفت: «پیش از رفتن يك شب برای دیدن مادرم به «های گیت» بيا. اگر نیایی خدا می داند که همدیگر را چه وقت خواهیم دید!» موافقت کردم که روز بعد با او بروم.
خانم « استیر فورث » و « رزا دارتل » از دیدن من خوشحال بودند . «رزا دارتل» مرا به کناری کشید و پرسید که چرا استيرفورث این همه وقت از خانه دور بوده است، و پرسید: «چکار می کند؟» جواب دادم: «منظورتان را نمی فهمم.»
همان شب پیش از این که به رختخواب برویم، «استيرفورث» به من گفت: «دیوید، اگر چیزی بین ما اتفاق افتاد، مایلی از خوبیهایم یاد کنی؟»
گفتم: «استيرفورث» تو به من نه خوبی کردی نه بدی! و همیشه دوست من بوده ای! »
صبح روز بعد پیش از این که به «یارموث» بروم، سری به اتاق «استيرفورث» زدم. او در خواب عمیقی بود و با ناراحتی در حالی که سرش روی بازویش بود، مثل روزهایی که در مدرسه می خوابید، دراز کشیده بود.
۱۷: رویداد های غم انگیز
در حدود ساعت ده شب به خانه «پگاتی» رسیدم . آقای «پگاتی» در را باز کرد و مرا به آشپزخانه برد. «هام» و «امیلی» آنجا بودند. همه به جز امیلی که به آقای «پگاتی» چسبیده بود وسخن نمی گفت، داشتند با هم در گوشی حرف می زدند. رفتار امیلی مرا به شگفتی انداخت. او به هیچ روی نمی گذاشت که داییش با «هام» که به دنبالش آمده بود برود.
«بار کیس» داشت می مرد. «پگاتی» از اتاقتش پایین آمد و از من خواست تا بالا بروم و او را ببینم.
«پگاتی» گفت: «عزیزم، بارکیس جان! آقا دیوی، کسی که ما را به هم رسانده، اینجا آمده. تو پیامی به وسيله او فرستادی؛ یادت می آید؟ بار کیس، با او حرف نمی زنی؟»
«بار کیس» سعی کرد که دستش را دراز کند. لبخند بی رمقی زد و گفت: «بار کیس میخوادت!» و دیگر چیزی نگفت. پلکهایش به روی هم آمد و بی حرکت ماند. «بار کیس» مرد. .
«پگاتی» خواهش کرد که تا پایان مراسم به خاك سپردن «بار کیس» در «یارموث» بمانم. من سَر وصی «بار کیس» شدم و بدینوسیله به او کمک کردم. « بار کیس» سه هزار لیره به ارث گذاشته بود. هزار لیره به آقای «پگاتی» و بقيه را به پگاتی که آسایش او را فراهم کرده بود، داده شد.
پس از مراسم به خاك سپردن، به خانه قایقی رفتیم ، تا بقیه شب را در آنجا بگذرانیم. راستی که جای راحتی به نظرم می آمد. آقای «پگاتی» پیپش را دود می کرد..خانم «گامیج» در گوشه ای نشسته بود، و مثل همیشه غرولند می کرد. چشم به راه ماندیم تا «هام» ، «امیلی» را از سر کارش که در یك خیاطی بود به خانه بیاورد. آقای «پگاتی» بلند شد و شمعی را کنار پنجره گذاشت و در همین حال خندید و گفت: «این برای «امیلی» کوچولوی ماست. حتی وقتی هم که عروسی کرد می دانم باید شمعی آنجا بگذارم . گوش کنید. مثل این که دارد می آید!» «امیلی» نبود فقط «هام» بود که یك کلاه ملوانی روی سرش گذاشته بود. آقای پگاتی در حالیکه خم شده بود تا زغال در آتش بریزد گفت: «امیلی کجاست؟» هام گفت: «آقا دیوی ممکنه یک دقیقه بیایی بیرون؟»
همین که رفتم بیرون دیدم،رنگش مثل گچ سفید شده. مرا به بیرون برد و در را بست. پرسیدم: «هام چی شده؟» .
– «آقادیوی» حرفش را برید و گریه را سر داد. «امیلی رفته، فرار کرده. چطور به او بگویم آقا دیوی؟»
آقای «پگاتی»، و به دنبالش پگاتی، و خانم «گامیج»، بیرون دویدند. هرگز نگاهش را فراموش نمی کنم.
«هام» نامه ای به دستم داد تا آن را بلند بخوانم. نامه از «امیلی» بود و نوشته بود: «وقتی که این نامه به دستت برسد، من رفته ام. هرگز برنمی گردم مگر اینکه او با من عروسی کند. دختری را دوست داشته باش که با تو يكرنگ باشد. به دایی بگو که هرگز او را مثل حالا دوست نداشته ام.» آقای پگاتی پرسید: «آن مردکیست؟» «هام» گفت: «آقادیوی وقتی که دارم اسمش را می برم برو !»
آقای «پگاتی» نفس زنان گفت: «نمی خواهد اسمش را بگویی. استيرفورث است.»
هام گفت : «بله استیر فورث، مرد شریر وسیاه دل. با خدمتکارش برای يك يا دو هفته همین اطراف قایم شده بودند. همانست!»
آقای «پگاتی» کتش را پوشید. هام گفت: «کجا میروی؟»
جواب داد: «به جست وجوی امیلی می روم. اما اول آن قایق را میش کنم. اگر می دانستم «استيرفورث» چکار می خواهد بکند، خفه اش می کردم، و این کار را عمل درست و شرافتمندانه ای می دانستم. می روم تا برادرزاده ام را پیدا کنم و برش گردانم.»
خانم «گامیج» گفت: «با این حال نرو، صبر کن تا آرام شوی!»
آقای «پگاتی» ساکت شد و طولی نکشید که صدای گریه اش را شنیدم.
۱۸: جست وجوی آقای پگاتی
روز بعد آقای «پگاتی»، پگاتی، و من به لندن رفتیم. آپارتمانی برایشان پیدا کردم که از خانه ام چندان دور نبود.
آقای «پگاتی» می خواست خانم «استیرفورث» را ببیند. از این روی او را به «های گیت» بردم. خانم «استيرفورث» پیشتر از جریان با خبر شده بود و نگران و رنگ پریده به نظر می آمد. او گفت: «برای این واقعه متأسفم اما چه می توانم بکنم ؟»
آقای «پگاتی» پرسید: «آیا او با امیلی عروسی می کند؟»
جواب داد : «هرگز ! چون زن شایسته او نخواهد بود و آتیه پسرم را تباه خواهد کرد.»
آقای «پگاتی» با صدای گرفته ای گفت: «نا امید به اینجا آمدم، نا امید هم می روم.»
وقتی که از خانه بیرون می آمدیم «رزا دارتل» پیش دوید، صورتش تیره وخشم آلود بود، گفت: «چرا این یارو را اینجا آوردی؟»
جواب دادم: «خانم «دارتل» لطمه زیادی به او خورده اگرچه ممکن است که شما آنرا ندانید!» خانم «دارتل» گفت: «می دانم که «جیمز استيرفورث» آدم دورو و پستی است. اما به من چه که بر سر این آدم و خواهرزاده اش چه آمده. دختره را باید تودهنی بزنند و در خیابانها ول کنند تا گرسنگی بکشد!»
آقای «پگاتی» بدون گفتن کلمه ای از منزل بیرون رفت، کمی دنبالش رفتم و پرسیدم کجا می خواهد برود. جواب داد: «آقا می روم خواهر زاده ام را پیدا کنم!»
شام را با «پگاتی » خوردیم. پس از شام آقای «پگاتی» کیف مشکی اش را با يك عصای کلفت برداشت و گفت: «اگر برایم اتفاقی افتاد، آخرین کلماتم را برایش بگویید : عشق پایان ناپذیر من دختر عزیزم است. اورا بخشیدم.»
پگاتی و من تا دم دررفتیم و دیدیم که به سمتی پیچید و از نظر پنهان شد.
۱۹: نامزد می شوم
دلبستگیم روز به روز به «دورا» بیشتر می شد، روزی که آقای «اسپنلو» به پيك نيك دعوتم کرد، بی اندازه خوشحال شدم.
روزی که به پيك نيك می رفتیم «دورا»، پدرش و یکی از دوستان آنها به نام خانم «میلز» در يك کالسکه می رفتند و من هم از پشت آنها می رفتم و در تمام راه نگاهم به «دورا» بود.
از چرخهای کالسکه فهمیدم که گرد و خاك نسبتاً زیاد است ولی من جز به «دورا» به چیز دیگری فکر نمی کردم.
از این که می دیدم اشخاص دیگری هم به پيك نيك دعوت شده اند ناراحت شدم چون می خواستم تنها من همراه آنها باشم. پس از ناهار خانم «میلز» ، «دورا» و من با هم در میان درختان قدم زدیم . من دست کوچولوی «دورا» را بوسیدم، و او هم دستش را کنار نکشید، در راه برگشت به خانه، میس «میلز» در گوشی به من گفت: «دورا» به خانه من می آید، اگر شما هم بیایید مطمئنم پدرم از دیدنتان خوشحال خواهد شد!»
چقدر از خانم «میلز» ممنون شدم.دفعه بعد که یکدیگر را دیدیم، بر آن شدم که از «دورا» خواستگاری کنم.
سه روز بعد، برای دیدن «دورا» به منزل خانم «میلز» رفتم. درست یادم نیست اما به خاطر دارم که به او گفتم دوستش دارم. در آغوشش گرفتم و گفتم که بدون وجود او نمی توانم زنده بمانم. در تمام این مدت سگ او «جیپ» دیوانه وار پارس می کرد.
سرانجام ما باهم نامزدشدیم اما نامزدیمان به طور پنهانی بود. «دورا» گفت که عروسی ما بدون موافقت پدرش هرگز سر نخواهد گرفت.
۲۰: خانه خرابی
« پگاتی» و من غروب به خانه رفتیم تا عمه ام و آقای «ديك» را ببینیم. هردو روی یك كپه چمدان نشسته بودند. فریادزدم: «ازدیدنتان خوشحالم.» عمه ام پرسید: «تو فکر می کنی من برای چی روی اینها نشسته ام؟» نمی توانستم حدس بزنم . گفت : «چون تمام داراییم همین است. خانه خراب شده ام. » «چطور می توانیم بدون پول زندگی کنیم؟» به سختی باورم میشد که او داراییش را از دست داده باشد !
عمه ام دنبال آگنز ویکفیلد فرستاد و بدبختی اش را برایش تعریف کرد . آگنز به ما گفت که مدیر مدرسه سابق او دکتر«سترانگ» سرگرم گردآوری فرهنگ لغت است و یك دستیار لازم دارد و افزود : « دیوید مطمئنم که او شما را از همه بهتر می پسندد .» به او گفتم: «آگنز عزیز اگر تو نبودی چکار می کردم؟ تو فرشته ای!»
دکتر «سترانگ» آمده بود تا در لندن زندگی کند. به دیدارش رفتم و او از همکاری با من خوشحال شد . صبح زود و غروب بعد از کارم او را كمك می کردم .
«تردلز» برای آقای «ديك» کاری پیدا کرد که نامه هایی برای وکلا رو نویس کند. آقای «ديك» ده شلینگی را که گرفته بود به عمه ام می داد و با غرور و مباهات می گفت: «دیوید، دیگر روزهای گرسنگی به سر رسید.»
«تردلز» برایم نامه ای از آقای «میکابر» آورد. او خواهش کرده بود پیش از این که از لندن برود به دیدنش بروم. من پیش او رفتم و فهمیدم که آقای «میکابر» به «کانتر بوری» می رود ، تا منشی «یوریا هیپ» بشود. این کار سبب شگفتی من شد.
وقتی که به «دورا» گفتم که عمه ام داراییش را از دست داده، و دیگر بی پول شده ام ، گیسوانش را تکان داد و پرسید: «چطور می توانی اینقدر نادان باشی؟»
از او خواهش کردم که آشپزی یاد بگیرد اما او در حالی که از بخت بدش می نالید شروع کرد به اشک ریختن. اما من هنوز دوستش داشتم و ما هرروز به هم نامه می نوشتیم .
وقتی که فهمید روزها صبح زود از خواب بیدار می شوم تا به دکتر «سترانگ» کمک کنم فریاد زد: «کار ابلهانه ای می کنی که زود بیدار می شوی.» گفتم: «دورا چطور می توانیم بدون کار کردن زندگی کنیم؟» جواب داد :
«چطور؟ بی چطور!»
يك روز وقتی که رفتم، دیدم آقای «اسپنلو» خیلی جدی نگاهم می کند. مرا به کافه ای برد وخانم «مردستون» را آنجا دیدم .
«اسپنلو» گفت: خانم «مردستون» چیزی را که در کیفت داری به آقای کاپرفیلد نشان بده .»
يك پاکت از نامه هایم را که به دورا نوشته بودم، نشان داد و گفت: « مدتها بود که فکر می کردم خانم «اسپنلو» این نامه ها را از خانم «میلز» می گیرد. دیشب دیدم «جیپ» با چیزی بازی می کند. نامه ای از آقای «کاپرفیلد» بود که آن را خواندم.»
آقای «اسپنلو» پرسید: «چیزی داری بگویی؟» گفتم: «چیزی ندارم آقا، به جز این که تقصیر من است که نامزدیمان را مخفی نگاه داشته ایم.» هنگامی که خانم «مردستون» با خشونت می خندید، آقای «اسپنلو» با خشم گفت: «آقای کاپرفیلد از نامزدی صحبتی نکن. برای آینده دخترم نقشه های بهتری دارم. فکر عروسی با او را از سرت بیرون کن وگرنه ناگزیر می شوم او را به خارج بفرستم!»
از حرفهای او ناامید شدم. وقتی که به خانه رسیدم، جریان را به عمه ام گفتم، اما عمه ام نمی توانست برای آرامش خاطر من چیزی بگوید.
روز بعد، وقتی که به دفتر رفتم، دیدم منشيها دور و بر ایستاده اند، و سخت سرگرم گفت و گو هستند .
یکی از آنها گفت: «بدبختی بزرگیست.» پرسیدم: «مگر چی شده؟» جواب داد: «آقای اسپنلو مرده.» گفتم : «مرده؟!» گفت: «دیشب تنها با كالسكه اش رفته و جسدش را در چند کیلومتری خانه اش پیدا کرده اند!»
«دورا» از مرگ پدرش خیلی افسرده و پریشان شد، او به «پوتنی» رفت تا با دو عمه مجردش زندگی کند. و این جدایی مرا در سرگشتگی عجیبی فرو برد. پیش «آگنز» رفتم و از او خواستم که مرا راهنمایی کند. او گفت: «فکر می کنم که باید نامه ای به آن دو خانم بنویسی وعشقت را به «دورا» برایشان بگویی و از آنها خواهش کنی که اگر ممکن است برای دیدنشان به خانه شان بروی.»
فکر او را پسندیدم و بی درنگ نشستم و قلم و کاغذ برداشتم و نامهای به «اسپنلوها» نوشتم و در آن نامه همه چیز را شرح دادم. همان گونه که «آگنز» گفته بود، از آنها خواهش کردم اجازه بدهند تا به دیدارشان بروم .
21: با دورا عروسی می کنم.
عمه های «آگنز» پس از مدتی از من دعوت کردند تا به دیدنشان بروم. خانم «لاوينيا» و خانم «کلاريسا» خواهرهای آقای «اسپنلو» بودند. زنهای بی مزه و پا به سن گذاشته ای بودند که لباس سیاه به تن داشتند .
خانم «لاوینیا» گفت: «نامه تان را خواندیم و در این باره با برادرزاده مان صحبت کردیم. مطمئنیم که شما فکر می کنید اورا خیلی دوست دارید اما باید مطمئن شویم که این عشق واقعی است از این روی به شما اجازه دادیم تا به خانه ما بیایید.» گفتم: «هرگز این محبت شما را فراموش نمی کنم.»
خانم «کلاريسا» گفت : «اگر شما روزهای یکشنبه ساعت سه با ما ناهار بخورید و هفته ای دو بار بعد از ساعت شش با ما چای بنوشید خوشحال می شویم.»
خانم «لاوینیا» مرا به اتاق دیگری برد، و در آنجا «دورا» را دیدم که پشت در پنهان شده بود. به راستی که او درجامه سیاه چقدر زیبا شده بود . اول گریه می کرد و از پشت در بیرون نمی آمد اما وقتی بیرون آمد آرام شد.
تنها يك چیز مایه رنجم بود و آن این بود که همه با «دورا» مثل يك اسباب بازی رفتار می کردند، حتی عمه ام وقتی که او را دید شکونه کوچولو صدایش زد و نوازشش کرد .
پس از مدتی با «دورا» عروسی کردم و درخانه کوچولویمان منزل کردیم، و من به کار نویسندگی پرداختم. وقتی که شبها سرگرم کار می شدم «دورا» و «جیپ» کنارم می نشستند .
«دورا» کدبانوی خوبی نبود. بیشتر وقتها غذا را دیر می رساند و بد جوری هم آن را می پخت و من از این وضع ناراحت بودم. اما وقتی که کم کم عادت کردم و فهمیدم که از يك دختر کوچولو بیشتر از این نباید انتظار داشت ناراحتیم از بین رفت .
«دورا» همیشه می گفت: «کاش می توانستم مدت يك سال با «آگنز» زندگی کنم. فکر می کنم که بتوانم از او چیز یاد بگیرم.» در آن وقت «آگنز ویکفیلد» نگرانی های زیادی داشت. پدرش ناخوش بود و «یوریا هیپ» بدجنس و مادرش رفته بودند تا در خانه «ویکفیلد» زندگی کنند . دوستانش از این که«یوریا» می خواست با «آگنز» عروسی کند، خیلی ناراحت بودند .
۲۲: مارتا
يك روز همین طور که از جلوی خانه «استیر فورث» می گذشتم، دختری بیرون دوید و گفت: «خواهش می کنم بیایید تو و با خانم دارتل صحبت کنید.»
به درون خانه رفتم. «رزا دارتل» افسرده به نظر می آمد، پرسید: «دیوید، امیلی پیدا شد یا نه؟»
جواب دادم: «نه!» خانم «دارتل» گفت: «از پیش استيرفورث فرار کرده. خدمتکار استيرفورث به ما گفت که آنها به خارجه سفر کرده بودند و در ناپل دعوایشان شده. «استیر فورث» او را در اختیار خدمتکارش می گذارد و می گوید که می تواند با او ازدواج کند! امیلی هم از جا در می رود و فرار می کند.»
آقای «پگاتی» در لندن بود. من بی درنگ پیش او رفتم تا بگویم که «امیلی» دیگر با «استیر فورث» نیست. گفتم : «فکر می کنم بیاید و در لندن پنهان شود. يك روز دختر تهیدستی را دیدم که «امیلی» در«یارموث» به او كمك می کرد. اسمش مارتاست. شاید او بتواند در پیدا کردن امیلی به ما کمک کند.» .
آقای «پگاتی» گفت: «مارتا را می شناسم.» و بیدرنگ رفتیم تا او را پیدا کنیم. ناگهان دیدیمش که از پیاده روی روبرو می گذشت… به قسمت تاريك و آرام خیابان پیچید، ما هم او را همان طور که به سمت رودخانه می رفت دنبال کردیم .
به نظر می آمد که مارتا در حال رفتن با خودش حرف می زند. او آنقدر رفت تا به کنار رودخانه بزرگ کنار شهر رسید، و بعد دیدیم، که می خواهد خودش را در آب بیندازد. به جلو پريدم و بازویش را محکم گرفتم و گفتم : «مارتا!» با ترس فریاد زد و تقریباً از حال رفت! بعد آقای «پگاتی» را که در بارموث می شناخت، دید و کمی به حال آمد. او را کنار رودخانه کشیدیم و با او صحبت کردیم. وقتی که از ماجرای «امیلی» باخبر شد قول داد تا آنجا که می تواند برای پیدا کردنش بکوشد .
يك شب، وقتی که در باغچه قدم می زدم، از جاده يك نفر به آرامی صدایم کرد. «مارتا» بود. گفت: «می توانید با من بیایید؟ رفته بودم تا آقای «پگاتی» را ببینم، اما خانه نبود. يك نامه برایش گذاشتم.»
بی درنگ به دنبال «مارتا» به راه افتادم و سوار يك كالسكه شدیم و به سوی خانه فرسوده ای در لندن رفتیم. وقتی که به آن خانه رسیدیم او مرا به طبقه بالا برد . دريك اتاق لخت و خالی، زیر سقف، تختی قرار داشت و «امیلی» روی تخت دراز کشیده بود . صدای پایی در پله ها شنیدم. دیدم آقای «پگاتی» است. او هجوم آورد و ما را پس زد و داخل شد.
صدای «امیلی» را شنیدم که فریاد می زد : «دائی !» و دیدیم که آقای «پگاتی» او را از جایش بلند کرده بود و پدرانه صورتش را می بوسید . آقای « پگاتی » او را به آپارتمان خود برد. آنها تمام شب را باهم صحبت کردند. روز بعد آقای «پگاتی» به دیدنم آمد و گفت که می خواهد با «امیلی» درجای دوری، مثلاً «استرالیا» زندگی کند. «پگاتی» هم در «یارموث» می ماند، تا از «هام» مراقبت کند. نقشه اش درباره خانم «گامیج» هم این بود که برایش پول کافی بگذارد تا به تنهایی در خانه قایقی بماند .
اما خانم «گامیج» وقتی که شنید آقای «پگاتی» به استرالیا خواهد رفت، تقاضا کرد که با آنها برود، و فریاد زد: «مرا هم با خودتان ببرید. قول می دهم در آنجا کار کنم و سر بار شما نباشم. بگذارید بیایم !»
آقای «پگاتی» با بردنش موافقت کرد، و سرانجام وقتی که با هم از «یارموث» رفتند، خانم «گامیج» خوشحال به نظر می رسید.
23: عزیزانم از دست می روند
مدت زیادی از عروسی من و «دورا» نگذشته بود که او به بیماری سختی دچار شد. «دورا» ناگزیر بود تمام روز را در رختخواب دراز بکشد، البته عمه ام در پرستاری از او به من کمک می کرد. آنها به من می گفتند: «چیزی نیست، زود خوب می شود» اما برعکس گفته شان دورا روز به روز ناتوان تر و رنگ پریده تر می شد، تا آن که يك روز که حالش سخت بر هم خورده بود از من خواست تا آگنز را به نزد او بیاورم .
به «آگنز» نامه ای نوشتم. او نیز آمد. «دورا» گفت: «دیوید، مرا با آگنز تنها بگذار». هنگامی که «آگنز» به اتاقش رفت تا با او صحبت کند، من و «جیپ» در اتاق نشستیم .
سگ کوچولو و وفادار خسته به نظر می رسید، و با بیتابی جلوی در ایستاده بود، و ناله می کرد و کوشش داشت بالا برود. بعد آمد و دست مرا لیسید و پائین پایم دراز کشید. فکر کردم که خوابش برده، اما وقتی که از نزديك نگاهش کردم دیدم مرده است!
آگنز به اتاق آمد. فریاد زدم: «اوه آگنز نگاه کن!» او آمده بود تا بگوید که «دورا» هم مرده !
عمه ام و «آگنز» در روزهای غم انگیز پس از مرگ «دورا» بسیار کوشیدند تا آرامش خود را به دست آورم. آنها تصمیم گرفتند که مرا به خارجه بفرستند تا از فشار این ضربه که به روحم وارد شده بود، رهایی پیدا کنم.
پیش از رفتنم سری به «یارموث» زدم، تا از جانب «امیلی» اولین پیغام را برای «هام» ببرم. او در همین دو روز با آقای «پگاتی»و خانم «گامیج» از راه دریا به استرالیا می رفت . روزی که به «یارموث» رفتم توفان سختی بود، و باد تندی می وزید .
شب را در مسافرخانه ای گذراندم اما از صدای باد خوابم نبرد .
صبح يك نفر در زد و گفت : « همین نزدیکیها يک کشتی شکسته، اگر می خواهی آن را ببینی زود بیا !»
لباس پوشیدم، و به شتاب به سوی دریا رفتم. کشتی بر روی موجهای بزرگ و خروشان مانند پرکاهی بالا و پایین می رفت، يك دكل و يك بادبانش از بادبانهای دیگر جدا شده بود. مردی که موهای مجعد داشت، به دکل آویزان بود. قایق نجات به آب انداخته شد ولی در چنین طوفانی نمی توانست به آن مرد برسد. کشتی شکسته رفته رفته از هم می گسست و هر تكه آن دستخوش موجهای سرکش میشد .
ناگهان «هام» پیدایش شد. طنابی به کمرش بست وسر آن را در ساحل به دوستانش داد و خود را به آب زد. با کوشش فراوان خودش را به کشتی شکسته رساند اما همين که نزدیک کشتی رسید، موج عظیمی بلند شد، و کشتی را خرد کرد و آنرا در آب فرو برد .
ماهیگیرها از ساحل طناب را کشیدند، و «هام» از آب بیرون افتاد. او مرده بود! به کنار جسد «هام» رفتم و به صورت سرد وخيس او خیره شدم، مرد ماهیگیر آشنایی آمد و گفت : «آقا ممکن است بیایید يك جسد دیگر در ساحل افتاده.» بعد مرا به جایی برد که تا شب گذشته خانه آقای «پگاتی» بود. توفان آن خانه را هم خراب کرده بود .
در آنجا مردۀ «استیر فورث» را دیدم که افتاده بود و سرش مثل روزهایی که در مدرسه خوابش می برد روی دستش بود. «هام» به خاطر نجات او از کشتی شکسته ، زندگیش را فدا کرده بود. همان روز ، به «های گیت» رفتم تا خبر مرگ «استیر فورث» را به مادرش برسانم. وقتی که پیشش رفتم اشکی که از چشمانم سرازیر بود به او فهماند که باید منتظر شنیدن خبر ناگواری باشد، با نگرانی پرسید : «پسرم بیمار است؟» جواب دادم:«بله، سخت هم بیمار است!» خانم «استیر فورث» گفت: «روزا. بیا اینجا !» «روزا دارتل» آمد. خشم از چشمهایش زبانه می کشید، و درحالی که به زخمش اشاره می کرد گفت: «به من نگاه کن آیا به خاطر داری که چه موقع این کار را کرد؟ تو او را خراب کردی اما من دوستش داشتم.»
آنگاه به سوی من برگشت و فریاد زد: «خدا لعنتت کند. برو!»
۲۴: مهاجرت
وقتی که به کشتی رفتم تا با آقای «پگاتی» ، «امیلی» و خانم «گامیج» خداحافظی کنم سخت مراقب بودم که از مرگ «هام» و«استیر فورث» چیزی از دهانم بیرون نپرد چون نمی خواستم که در سفر درازی که به استرالیا در پیش دارند افسرده و غمگین شوند. آقای «پگاتی» گفت: «آیا پیش از جداشدنمان چیزی برای گفتن داریم؟» گفتم: «بله! مارتا .» شانه زنی را تكان داد. زن برگشت دیدم «مارتا»ست. آقای «پگاتی» او را هم با خودشان به استرالیا می برد. آقا و خانم «میکابر» و بچه هایشان نیز در کشتی بودند. آنها هم به استرالیا می رفتند تا زندگی تازه ای آغاز کنند.
هنگامی که آقای «میکابر» دردفتر آقای «ویکفیلد» کار می کرد، دریافته بود که «یوریا هیپ» آدم نادرست وسیاه دلی است، و در باره شرارتش با من و «تردلز» سخن گفته بود. ما هم «یوریا» را از کار برکنار کردیم، و آخرسر «یوریاهیپ» را به سبب کارهای ناشایستی که از او سر زد روانه زندان کردند.
۲۵: به خانه بر می گردم
به سوئیس رفتم و مدت سه سال در آنجا ماندم. پس از مرگ همسر و دوستانم غمگین و تنها بودم و بیشتر اوقاتم به نوشتن می گذشت . نوشته هایم دوستداران زیادی پیدا کرد و نامم در همه جا بر سر زبانها آمد. زمانی که در خارج بودم، «آگنز» برایم نامه نوشت. او هنوز هم با پدرش در آن خانه کهنه واقع در «کانتربوری» زندگی می کرد و از این که از دست «یوریا» و مادرش رها شده بودند خوشحال بودند: «آگنز» مدرسه دخترانه ای را در خانه شان اداره می کرد. نامه هایش برایم تسلی بزرگی بود. يك روز ناگهان بر آن شدم تا به لندن بروم، خبر مسافرت ناگهانیم را با هیچکس در میان نگذاشتم، می خواستم از بازگشت ناگهانی من به لندن یکه بخورند. از این روی در باره آن با کسی صحبت نکردم. اول به دیدن «تردلز» در «گرینزاین» رفتم. پیش از این که در بزنم، صدای خنده ای شنیدم.
«تردلز» با شگفتی فریاد زد: «کاپرفیلد عزیزم. چقدر از دیدنت خوشحالم. حتماً باید برای جشن بیایی.»پرسیدم: «چه جشنی؟» جواب داد: «جشن عروسیم. عروسی می کنم. نگاه کن.» سوفی، بهترین دختر دنیا لبخندزنان از پشت پرده بیرون آمد. برای هردویشان خوشبختی آرزو کردم و از آنجا به دیدن عمه ام رفتم. او و آقای «ديك» بار دیگر «داوِر» را برای اقامت بر گزیده بودند و پگاتی هم به کارهای خانه می پرداخت. آنها وقتی که مرا دیدند با آغوش باز و اشك شوق از من استقبال کردند.
با عمه ام تا دیروقت درباره نامه های امیدوار کننده ای که از «استراليا» می آمد، گفت و گو کردم، آقای «میکابر» حتی مبلغ کمی پول برای پرداخت بدهیهایش به خانه فرستاده بود. عمه ام عاقبت پرسید : « دیوید کی به خانه «كانتربوری» می روی؟ آگنز خبر های خوبی دارد . فکر می کنم به زودی عروسی کند.»
آگنز، را در «کانتر بوری» دیدم. مثل همیشه زیبا و آرام بود. تا دو روز پس از آن اغلب به دیدنش می رفتم.
يك روز همین طور که روی نیمکت کنار پنجره نشسته بودیم و صحبت می کردیم او خندید و گفت: «نوشته هایت تو را خیلی مشهور کرده، به زودی دیگر با من هم حاضر نمی شوی حرف بزنی.» گفتم: «آگنز در تمام دوره زندگانیم، باید چشمم به دهان تو باشد و به وسیله تو راهنمایی شوم. تو همیشه برایم مثل خواهر بودی و دوستت دارم.» او سرش به زیر بود. داشت خیاطی می کرد، باز ادامه دادم:
«تو رازی را مخفی کرده ای. بگذار آشکار شود. بگو که با کی می خواهی عروسی کنی؟ قول می دهم که حسادت نکنم.»
از جا بلند شد. با دستهایش صورتش را پوشاند و گریه را سرداد. گفتم : « آگنزجان مگر چی گفتم؟ اگر ناراحتی، اجازه بده تا از تو پوزش بخواهم.» گفت: «رازم خیلی قدیمی است و نمی توانم آن را با کسی در میان بگذارم. دیوید اجازه بده بروم. حالم خوب نیست. حالا با من حرف نزن.»
در آغوشش گرفتم و گفتم: «آگنز عزیز، هرجا که هستم دوستت دارم و به یادت هستم. روزی که «دورا» را از دست دادم این تو بودی که با مهربانی بسیار مدام دلداریم می دادی.»
هنوز گریه می کرد و اشك شوق بود که از چشمانش سرازیر می شد.در حالی که دستهای لطیفش را روی شانه ام می گذاشت، گفت: «تنها يك چیز هست که باید به تو بگویم.» گفتم: «عزیزم بگو.» گفت: «در تمام مدت زندگیم ترا دوست داشته ام.» روز بعد «آگنز» را پیش عمه ام بردم. وقت غروب بود و هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. عمه ام کنار آتش نشسته بود و پشتش به ما بود پرسید: «این کیست که به خانه آوردی ؟» گفتم: «آگنز. »
هردو به صندلی تکیه دادیم. سرش را برگرداند و از میان عينك شاخه دارش نگاهی به ما انداخت. برای اولین بار دیدم که در زندگیش احساساتی شد، و پگاتی را که آمده بود ببیند موضوع از چه قرار است، بغل کرد. بعد آقای ديك را که متعجب به نظر می رسید در آغوش گرفت و وقتی که به آنها گفت که ما عروسی می کنیم همه خوشحال شدند.
پس از دو هفته با «آگنز » عروسی کردم. از کلیسا که برمی گشتیم «آگنز» گفت: «شوهرعزیزم. بیشتر از این چند کلمه چیزی برای گفتن ندارم.» گفتم: «عزیزم. بگو.»
«آگنز» گفت: «شبی که دورا مرد آخرین خواهشش را از من کرد. » پرسیدم: «چی بود؟»
جواب داد: «جای خالی کنار تو را پر کنم.!»
او را به خود فشردم، و اگر چه خیلی خوشحال بودیم اما هردومان به گریه افتادیم.
«پایان»
کتاب داستان قدیمی « دیوید کاپرفیلد» جلد 19 از مجموعه کتابهاي طلائي توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1351، تهيه، تايپ و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)
بسیار عالی بود ممنونم از داستان خوب و عالیتون