کتاب قصه کودکانه
دکتر جنگل
قصه کودکان
گردآورنده: ع – اسدالهی
چاپ اول: بهار ۱۳۶۴
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
در جنگل حیوانات، ریش بزی پزشک حیوانات بود. ریش بزی بز پیری بود که سالهای زیادی در جنگل زندگی میکرد و تمام بیماریها را میشناخت. یکی یکی علفها و سبزههای جنگل را هم میشناخت و میدانست هرکدام برای چه مرضی خوب است. از خاصیت برگهای همه درختان وگل هایشان هم باخبر بود. هیچ بیماری نبود که پیش ریش بزی برود و ریش بزی برایش دارویی بدهد و او خوب نشود. به همین خاطر، همه حیوانات جنگل ریش بزی را که حالا همه ریشهایش سفید شده بود، دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند.
اما نه! همه حیوانها دوستش نداشتند. یک نفر بود که به او خیلی حسودی میکرد و دلش میخواست خودش جای ریش بزی باشد. او روباه حيله گر بود. روباه حيله گر تنها حیوانی بود که از ریش بزی بدش میآمد.
از قضای روزگار، ریش بزی بیمار شد. چشمانش به سختی درد گرفت و هیچ دوا و درمانی هم فایده نبخشید و از آنجا که خواست خدا بود، ریش بزی هر دو چشمش را از دست داد. دیگر جایی را نمیدید. دیگر نمیتوانست مثل سابق مریضها را معالجه کند. وقتی این خبر به حیوانها رسید، همه غمگین شدند اما از دست کسی کاری بر نمیآمد.
فقط یک نفر بود که از شنیدن این خبر خوشحال شد. درست فهمیدید! روباه حیله گر با شنیدن این خبر، از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. حالا میتوانست خودش را یک پزشک ماهر معرفی کند و به اندازه ریش بزی معروف شود. حالا روباه هر جا میرفت، از علم و دانایی خودش تعریف میکرد و اینکه چه پزشک ماهری است.
مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه دم پلنگ زخمی شد. پلنگ بیچاره درد میکشید و ناله میکرد. حیوانات گفتند چه کار کنیم؟ چه کارنکنیم؟ بالاخره به سراغ ریش بزی رفتند. ریش بزی پلنگ را معاینه کرد و از او چیزهایی پرسید و از آنجا که خیلی دانا و با هوش بود، فهمید که بیماری پلنگ چیست و دوایش چه علفهایی است. این بود که اسم چند جور گیاه را گفت اما، چون چشمش نمیدید، نمیتوانست خودش علفها را پیدا کند.
باز حیوانات درماندند که چه بکنند. در همین موقع روباه سر رسید. تا موضوع را فهمید، سری تکان داد و گردنش را راست کرد و گفت:
– «اینکه چیزی نیست. من در یک چشم به هم زدن همه را پیدا میکنم و حاضر و آماده برای پلنگ میآورم.»
حیوانها خوشحال شدند. روباه هم رفت تا علفها را پیدا کند اما، از آنجا که هیچ چیزی بلد نبود وهیچ گیاهی را نمیشناخت هر جور علفی را که دید جمع کرد و با هم مخلوط کرد و آورد.
بچههای پلنگ گیاهها را گرفتند و همان طور که ریش بزی گفته بود، روی دم پلنگ گذاشتند.
روباه رفت، در راه هر که را میدید، برایش از علم و دانایی خودش تعریف میکرد و میگفت که برای پلنگ دارو درست کرده و همین طور که میرفت، به فیل رسید. فیل دندانش درد میکرد. ریش بزی برای درد عاج او هم دوایی داده بود که خودش نمیتوانست آن را درست کند. بچههای فیل دنبال کسی میگشتند که گیاهها را بشناسد و دوای عاج مادرشان را درست کند. روباه که سر رسید، با تعریف زیاد از خودش، دستور دوا را گرفت و رفت و بعد از مدتی با علفهای گوناگون برگشت. بچه فیلها دوا را گرفتند و روی عاج مادرشان گذاشتند.
روباه باز هم رفت و رفت تا به ببر رسید. ببر پایش درد میکرد. ریش بزی برای پای ببر هم اسم چند تا گیاه را گفته بود که باید باهم مخلوط میشدند. بچه ببرها دنبال کسی میگشتند که دوا را درست کند. روباه این دفعه هم به میان علفها رفت و چند تایی را چید و به بچه ببرها داد.
خلاصه روباه برای پلنگ و فیل و ببر و شیر و جوجه تیغی و چند تای دیگر دوا درست کرد.
نزدیک غروب که شد، روباه خوشحال و خندان به سوی لانهاش به راه افتاد. از شوق و ذوق اینکه دیگر ریش بزی نمیتواند دوا درست کند، در پوستش نمیگنجید. فکر میکرد که حالا همه مجبورند از او کمک بگیرند و او مشهور خواهد شد. با خودش میگفت: «برای هر حیوانی که دوا درست کنم، فقط به آنهایی که پاداش خوبی بدهند دوا میدهم. و دیگر همه باید به من سلام کنند و احترام بگذارند! همه ریش بزی را فراموش میکنند و من به جای او معروف میشوم.»
روباه میرفت و این حرفها را با خودش میزد و خود را محبوب و مشهور میدید. ناگهان، یک ضربه محکم او را از فکر و خیالهایش بیرون کشید. این بچههای پلنگ بودند که روباه را میزدند. هنوز روباه به خودش نیامده بود که بچههای فیل هم سررسیدند. آنها هم با هیکل سنگین و پاهای بزرگشان شروع کردند به زدن. روباه دیگر داشت از هوش میرفت. بقیه حیوانها هم کم کم آمدند و با هم شروع به زدن روباه کردند. فریاد همهشان هم بلند بود. بچه پلنگ میگفت:
– «تو که چیزی بلد نیسی چرا می گویی بلدم؟ با آن گیاههای عوضی که به پلنگ بزرگ دادی، دمش از ته کنده شد. ما هم دمت را میکنیم.»
بچههای فیل میگفتند:
– «کسی که چیزی بلد نیست، چرا باید از خودش تعریف کند و دروغی خودش را دکتر جا بزند. با آن علفهای عوضی که آوردی عاج مادرمان افتاده! ما هم دندانهایت را میکشیم.»
بچه ببرها عصبانیتر از بقیه فریاد میزدند:
– «حالا کارت به جایی رسیده که برای ببر بزرگ دوای عوضی میآوری و پایش را لنگ میکنی؟ چهار تا پایت را میبریم.»
هر کدام از حیوانها میگفتند و روباه را میزدند. یکی میخواست پایش را بکند، یکی دمش را، یکی دندانش را و …. عاقبت روباه حیله گر از هوش رفت و دیگر چشمهایش را باز نکرد.
از آن روز به بعد، درجنگل، حیوانات، قصه روباه حیله گر را برای بچههایشان تعریف میکنند تا دیگر هیچ حیوانی مثل روباه حيله گر نشود.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ ۶ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)