دنیای والت دیزنی 7
مجموعه 10 قصه کودکانه قشنگ
از کارتونهای والت دیزنی
سال چاپ: دهه 1350
تايپ، بازخوانی، بهینه سازی تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
این داستان:
به نام خدا
پینوکیو هنرپیشه میشود
یک روز پینوکیو، عروسک چوبی کوچولو، داشت میرفت به مدرسه و از صدای موسیقیای که به گوشش میرسید لذت میبرد. این صدا به نظر میرسید که داره از توی چادر رنگارنگی که کنار جاده برپا شده بود میاد. مردم زیادی در اطراف چادر ایستاده بودند و به موسیقی گوش میدادند.
پینوکیو خیلی کنجکاو شد. در اطراف چادر گشتی زد تا ببینه چه خبره. روی چادر تابلوئی زده بودند و روی اون نوشته شده بود «تئاتر عروسکی» پینوکیو به خودش گفت «چه جالبه. من تابهحال تئاتر عروسکی ندیدهام بهتر برم و تماشا کنم.»
ولی پینوکیو پول نداشت و برای دیدن برنامه باید بلیت میخرید. ولی یک کتاب مدرسه داشت که آقای گپتو بهش داده بود.
پینوکیو از مردی که اونجا ایستاده بود پرسید «آقا این کتاب رو میخرید؟» مرد یک دکاندار بود و موافقت کرد، چونکه کتاب خیلی بیشتر از قیمتی که میخرید ارزش داشت و می تونست به قیمت خوبی اونو بفروشه.
پینوکیو کتاب رو داد و چهار پنی پول گرفت و با اون یک بلیت خرید و به تئاتر رفت. داخل چادر کاملاً تاریک بود ولی روی صحنه روشن بود و دو عروسک داشتند میرقصیدند. اسم اون عروسکها هارلوکن و پولچی نلو بود. اونا عروسکهای خیلی باهوشی بودند. آواز میخوندند و جوک میگفتند و مردم هم میخندیدند.
ناگهان هارلوکن ساکت شد و بعد به پولچی نلو گفت «نگاه کن یک عروسک دیگه هم میون تماشاچیها نشسته.»
پولچی نلو با خوشحالی گفت «آره، راست میگی.» بعد به جلوی صحنه رفت و به پینوکیو گفت «دلت میخواد بیای و برادرهای چوبی خودت رو ببینی؟»
پینوکیو با خوشحالی پرید روی صحنه. عروسکها هم اون رو گذاشتند روی شونه هاشون و دور صحنه چرخوندند. اونا انقدر از دیدن پینوکیو خوشحال شده بودند که فراموش کردند به نمایش ادامه بدن. صاحب تئاتر خیلی عصبانی شد. اون یک مرد زشت بدجنس با ریشهای بلند بود.
صاحب تئاتر فریاد زد «برید سر کارتون!»
عروسکها خیلی ترسیدند. پینوکیو رو انداختند روی زمین و مرد ریشو او رو برداشت و به یک قلاب آویزان کرده
وقتیکه نمایش تموم شد، مرد ریشو به هارلوکن و پولچی نلو گفت که پینوکیو رو بندازن توی اجاق. اون گفت «من دیگه چوب ندارم بهتره اونو بندازیم توی اجاق تا باهاش شاممون رو بپزیم.»
عروسکها خیلی ناراحت شدند ولی مجبور بودند هر کاری که مرد ریشو میگه انجام بدن. آگه دستورات مرد ریشو رو انجام نمیدادند اونا رو شلاق میزد.
اونا پینوکیوی بیچاره رو که دست و پا میزد بلند کردند. پینوکیو پاهای چوبی کوچولوی خودش رو تکون میداد و فریاد میزد «بابا. کمکم کن! کمکم کن!» ولی آقای گپتو خیلی از اونجا دور بود و صدای پینوکیو رو نمیشنید.
پینوکیو انقدر فریاد زد و گریه کرد تا مرد ریشو دلش به حال اون سوخت و گفت «خیلی خوب، به جای تو هارلوکن رو می سوزونیم.» ولی پینوکیو از این کار هم خوشش نمی اومد. رفت جلوی پای مرد ریشو زانو زد و با التماس گفت «خواهش میکنم هارلوکن رو اذیت نکن، به جای اون منو بسوزون.»
مرد ریشو تعجب کرد. چونکه تابهحال چنین چیزی ندیده بود. به پینوکیو گفت «تو عجب عروسک عجیب و غریبی هستی! تو چقدر باگذشتی که حاضری به جای هارلوکن تو رو بسوزونم.»
پولچی نلو هم گفت «این شریفترین کاریه که تابهحال دیدهام.»
مرد ریشو که از این کار پینوکیو واقعاً متأثر شده بود گفت «باشه من مجبورم شام نپخته بخورم.»
عروسکها به قدری خوشحال شدند که همونجا شروع به رقصیدن کردند.
پینوکیو گفت «خوب، حالا دیگه من باید برم به مدرسه. ولی اجازه میدین بازم به دیدن شماها بیام؟»
مرد ریشو گفت «میتونی همین امشب بیای. تو حتماً میتونی توی نمایش بازی کنی.»
پینوکیو خوشحال شد و شروع کرد به دست زدن و گفت «وای چه خوب. من یک بازیگر تئاتر میشم. بابام میتونه بیاد و منو ببینه.»
مرد ریشو گفت «اینم یک بلیط واسه بابات. منم برات یک آهنگ خوب میسازم تا بخونی. بعد از مدرسه زود بیا تا آهنگ رو تمرین کنی.»
خلاصه، اونشب پینوکیو رفت و توی نمایش آواز خوند و همه از آواز اون خوششون اومد. آقای گپتو هم خوشحال بود که میدید پسرش هنرپیشه شده.
جوجه احمق
آقا روباهه بارها سعی کرده بود که جوجهها و بوقلمون هائی رو که توی قفس بودند بگیره. ولی هیچوقت موفق نمیشد. علت این بود که دور قفس یک حصار بلند کشیده بودند که با وجود اینکه آقا روباهه خیلی سعی کرده بود، ولی نمیتوانست از اون بالا بره.
یک روز به خودش گفت «من باید کاری کنم که جوجهها و بوقلمونها از قفس بیان بیرون. اونوقت اونا رو به غار خودم میبرم.»
بعد آقا روباهه مدتی فکر کرد و نقشهای کشید.
از طرفی توی قفس، یک جوجه احمق زندگی میکرد. این جوجه تمام روز رو مشغول بازی کردن با یک یویو بود.
یک روز آقا روباهه از دیوار قفس بالا رفت و نگاه کرد و دید که جوجه احمق طبق معمول داره یویوبازی میکنه. یکدفعه آقا روباهه یک ستاره چوبی به طرف جوجه پرت کرد و با دست به حصار چوبی قفس کوبید و اونو به صدا در آورد.
جوجه با ترس برگشت و به ستارهای که به سرش خورده بود نگاه کرد و فریاد زد «آسمون داره میافته پائین. آسمون داره میافته پائین.»
آقا روباهه از خنده غش کرد. تمام جوجههای توی قفس به طرف حیاط دویدند و شروع کردند به جیک جیک کردن و فریاد زدند «وای، کجا قایم بشیم. کجا قایم بشیم، آسمون داره میافته پائین.» یک خروس چاق وگنده فریاد زد «بهتر بریم بیرون.» و یک مرغ کوچولو گفت «این نزدیکیها یک غارهست. بهتره بریم اونجا.»
بله، این غار در واقع مخفیگاه آقا روباهه بود. جوجهها و بوقلمونها یکی یکی به طرف غار رفتند. وقتیکه همشون رفتند توی غار، روباه پیر و بدجنس در غار رو بست. حالا اون همهٔ جوجهها و بوقلمونها رو گرفته بود در حالی که لبهای خودش رو میلیسید گفت «خوب، جوجههای قشنگ، حالا یک مهمونی کوچیک به راه میندازیم.»
ولی در همین لحظه جوجه احمق یویوی خودش رو درآورد و با تمام قدرت سرآقا روباهه رو نشونه گرفت. یویو به سر آقا روباهه خورد؛ آقا روباهه فریادی کشید و روی زمین افتاد.
جوجهٔ کوچولو فریاد زد «زود باشید. همتون برید بیرون. خیلی سریع.» جوجهها و بوقلمونها یکی یکی از میون در فرار کردند و رفتند بیرون. آقا روباهه آنقدر گیج و منگ شده بود که نتونست جلوی اونها رو بگیره.
بالاخره همهٔ اونها فرار کردند و به سرعت به طرف مرغدونی رفتند. اون روز جوجه احمق تبدیل شد به یک قهرمان و از این بابت به خودش میبالید.
و از طرف دیگه، روباه بیچاره خیلی خیلی غمگین و ناامید شده بود. تازه متوجه شده بود که اون جوجه کوچولو آنقدرها هم احمق نبود.
بچه خوک کوچولوی بیچاره
پینکرتون کوچکترین بچه خوکی بود که تازگیها توی مزرعه به دنیا اومده بود. پینکرتون بیچاره خیلی ناراحت بود. موقع غذا خوردن برادراش اونو به طرفی هل میدادند و نمیگذاشتند که اونم از پستون مادرش شیر بخوره،
حتی یک قطره کوچک.
پینکرتون بیچاره داشت از گرسنگی تلف میشد. یه روز به خودش گفت «من باید یه جوری غذا بخورم وگرنه از گرسنگی میمیرم.» بعد مادر و برادراش رو ترک کرد و رفت به اطراف مزرعه تا یک چیزی برای خوردن پیدا کنه.
ولی بچه خوک بیچاره هرچی که گشت چیزی پیدا نکرد. یک بار خواست از دونه مرغ و خروسها بخوره ولی اونا عصبانی شدند و دنبالش کردند و گفتند:
– «برو پی کارت، بچه خوک فسقلی.»
آخه مرغ و خروسها میترسیدند که بچه خوک، جوجههای اونها رو اذیت کنه. بعد بچه خوک بیچاره فکر کرد شاید بتونه یک کمی از شیر گاو بخوره؛ ولی گاو هم با عصبانیت بهش لگد انداخت و گفت:
– «برو پی کارت بچه خوک احمق، من شیرم رو واسه گوساله خودم میخوام.»
بچه خوک از اونجا هم رفت. تا اینکه رسید به انبار غله و اونجا دید که یک عالمه ذرت ریخته. به خودش گفت «بهتره برم چند تا از این ذرتها بخورم.» میخواست از در انبار بره تو که یک دفعه یک صدای کلفتی با عصبانیت گفت «کجا داری میری؟ زود از اینجا برو بیرون.» بله، این صدای سگ نگهبان بود که چنان بلند و با عصبانیت پارس میکرد که بچه خوک بیچاره نزدیک بود از ترس سکته کنه.
از اونجا هم فرار کرد، ولی دیگه خیلی خسته شده بود. رفت در یک گوشه نشست تا خستگی در کنه. ولی با کمال تعجب دید که روی زمین یک بشقاب پر از شیر بود. خیلی خوشحال شد. به خودش گفت «به به، الان یک کمی از این شیر میخورم.»
میخواست شیر رو بخوره که ناگهان یک صدای میو، میو، از پشت سرش شنید.
این صدای یک گربه بود که گفت «چطور جرات کردی به شیر من دست بزنی؟ قبل از اینکه من عصبانی بشم زود بزن به چاک»
پینکرتون بیچاره تا اونجایی که پاهاش قدرت داشت پا گذاشت به فرار و به خودش گفت «خدا جونم. من خیلی بدبختم. هیچ کس منو دوست نداره. من از گرسنگی میمیرم.»
در همین لحظه صدای مادرش رو شنید که میگفت «کجا بودی پینکرتون؟ من همه جا رو به دنبالت گشتم. من میدونم که برادرای شیطونت نگذاشتند تو شیر بخوری. واسه همین، من یک ظرف شیر برای تو نگهداشتم.» پینکرتون حسابی خوشحال شد و رفت و یک غذای خوشمزه و دوست داشتنی خورد. بعد از اون، هر روز مادرش به تنهائی بهش شیر میداد و خیلی زود اون بزرگ و قوی شد و دیگه به راحتی میتونست برادراش رو هل بده و شیر بخوره.
پنگوئن عجیب
پُل با همه پنگوئنها تفاوت داشت. در حقیقت پنگوئن عجیب و غریبی بود. پنگوئنهای دیگه همه اسکی کردن و یخ بازی کردن و آدم برفی درست کردن رو خیلی دوست داشتند. ولی پل خیلی کم از خونه بیرون میرفت. بیشتر وقتها توی خونه می موند و کنار بخاری می نشست و خودش رو گرم میکرد. برای اینکه پل خیلی سرمائی بود و اصلاً طاقت سرما و برف رو نداشت. روی دیوار خونه ش پر از عکسهایی از مناطق گرمسیری بود.
پل کوچولو عاشق تماشا کردن این عکسها بود. صبح تا شب می نشست و به سواحل دریاهای جنوب و درختهای خرما نگاه میکرد وبه خودش میگفت «کاشکی منم میتونستم به این جور جاها برم. چقدر خوبه که آدم کنار ساحل دریا دراز بکشه و از گرمای آفتاب لذت ببره.»
یک روز که دیگه خیلی هوا سرد شده بود، تصمیم گرفت بره به هاوائی و به دوستانش گفت «من تصمیم گرفتهام به هاوائی مهاجرت کنم.»
دوستانش با تعجب بهش نگاه کردند و پیش خودشان فکر کردند که نکنه پل دیوونه شده.
بالاخره پل یک تکه یخ از زمین خونه ش برید و اونو به شکل قایق درآورد. بعد برای قایق یک سکان و یک بادبان گذاشت و اونو آماده مسافرت کرد. بعد سوار قایق شد و در حالی که برای دوستانش که به بدرقه اون آمده بودند دست تکون میداد به طرف آمریکای جنوبی رفت.
در طول سفر ماجراهای زیادی برای پل پیش اومد. ولی هرچی که جلوتر میرفت بیشتر احساس گرما میکرد. با وجود این، پل دلش میخواست هرچه بیشتر احساس گرما کنه، تا حدی که از گرما عرق بریزه.
همونطور رفت و رفت. ولی یک روز اتفاق وحشتناکی افتاد. کم کم هوا آنقدر گرم شد که قایق کوچولوی پل شروع کرد به آب شدن. آخه آگه یادتون باشه، جنس قایق از یخ بود. خلاصه قایق ذره ذره آب میشد. اول یک طرف و بعد طرف دیگه، تا اینکه فقط یک تکه کوچولو از قایق باقی موند. به زودی اون تکه هم آب شد و پنگوئن بیچاره افتاد توی آب.
خوشبختانه پل شناگر خوبی بود و از طرفی شانس آورد که در اون نزدیکی یک جزیره گرم وجود داشت. پل به سرعت به طرف جزیره شنا کرد تا به اونجا رسید و وارد جزیره شد. به اطراف خودش نگاهی کرد و دید که پر از درختهای زیبای نخل بود. با خوشحالی لبخند زد. آنجا درست مثل یکی از اون عکس هائی بود که توی اتاقش آویزون کرده بود. به زودی خیال پل راحت شد. تمام حیوانات، گرچه تابهحال موجود عجیب و غریبی مثل اون ندیده بودند، بهش خوش آمد گفتند.
به زودی پل زندگی راحت و شادی رو شروع کرد. هر روز در آب گرم دریا شنا میکرد و بعد میومد و توی گهواره خودش دراز میکشید و یک لاک پشت که مستخدم او شده بود براش نوشابه خنک میآورد و اون هم میخورد و لذت میبرد. در حقیقت اصلاً از گرما ناراحت نمیشد.
به نظر شما اون پنگوئن عجیبی نبود؟
به هرحال، آگه یک روز گذر شما به اون جزیره افتاد و دیدید که یک پنگوئن کنار ساحل دراز کشیده مطمئن باشید که اون پل، پنگوئن کوچولوی قطب شماله. چونکه اون تنها پنگوئنیه که در سواحل گرمسیری زندگی میکنه و از گرما لذت می بره.
پیروزی پیتر پان
کاپیتان هوک، سردسته دزدهای دریایی خیلی عصبانی بود. هر وقت که با پیتر پان مبارزه میکرد از او شکست میخورد و تابهحال حتی یکدفعه هم نتونسته بود اونو شکست بده.
آخه چطور میتونست در مبارزه با کسی که میتونست پرواز کنه و در اطراف او بچرخه، پیروز بشه؟
یک روز با حقه بازی به پیتر پان گفت «من فکر نمیکنم تو بدون اینکه پرواز کنی بتونی منو شکست بدی.»
پیتر جواب داد «البته که میتونم. من بهت نشون میدم که حتی آگه پاهام رو از رو زمین بلند نکنم تو رو شکست میدم.»
آخه کاپیتان هوک به دزدهای دریائی گفته بود که هر وقت که تونستند بریزند سر پیتر پان و اونو دستگیر کنند و حالا که پیتر قول داده بود پرواز نکنه، این کار واسه دزدای دریائی آسون بود.
ولی پیتر پان خیلی بیشتر از اونکه کاپیتان هوک فکر کرده بود، باهوش بود. اون میدونست که نباید به دشمن بدجنس خودش اعتماد کنه و میدونست که کاپیتان هوک حتماً یک نقشهای توی سر داره. بنابراین از دوستش تینکربیل، خواهش کرد تا کمی از اون گرد طلائی، روی سر کاپیتان هوک بپاشه. آخه می دونید بچهها، پیتر به کمک همین گرد طلائی بود که میتونست پرواز کنه و آگه از این گرد روی سر کاپیتان هوک میریختند اونم میتونست پرواز کنه.
خلاصه، روز مبارزه، کاپیتان هوک شمشیرش رو کشید و به طرف پیتر دوید و نزدیک بود شمشیرش رو توی بدن پیتر فرو کنه که یکدفعه با تعجب احساس کرد داره پرواز میکنه. در حالی که از خشم فریاد میزد از این طرف به اون طرف کشتی پرواز میکرد. تا اینکه بالاخره تونست روی عرشه کشتی قرار بگیره و با صدای وحشتناکی فریاد زد «تلافی این کار رو سرت در میارم.» یکبار دیگه به طرف پیتر حمله کرد ولی باز هم پاهاش از روی عرشه بلند شدند و به هوا پرواز کرد. رفت بالا و بالا، تا با ترس و لرز خورد به دکل کشتی. بعد از اون بالا افتاد پائین. درست افتاد روی سر دزدان دریائی که منتظر فرصت بودند تا پیتر پان رو دستگیر کنند. همهٔ دزدان افتادند روی عرشه و بعد لیز خوردند و افتادند توی دریا. پیتر آنقدر خندید که پهلوهای او درد گرفت. بعد رفت به کناره کشتی و از اونجا به دزدای دریایی که هی میرفتند زیر آب و باز بیرون می اومدند نگاه کرد. بعد فریاد زد:
– «میبینی کاپیتان هوک، من حتی آگه پرواز هم نکنم میتونم تو رو شکست بدم.»
دزد دریائی بدجنس جواب نداد. چونکه داشت با زحمت شنا میکرد تا قبل از اینکه سوسمارها به سراغش برن خودش رو به کشتی برسونه. چون که کاپیتان هوک از سوسمارها خیلی بدش میآمد. البته این یک داستان دیگه داره ….
ماجرای پرواز دامبو
یک روز اتفاق جالبی افتاده بود.
در قطاری که افراد سیرک با اون سفر میکردند یک فیل کوچولو به دنیا اومده بود. مادر بچه فیل از اینکه میدید بچهاش گوشهای خیلی پهن و بزرگی داره تعجب کرد. ولی از اینکه بچهاش به دنیا اومده بود آنقدر خوشحال بود که اهمیتی به گوشهای اون نداد.
وقتیکه سیرک به شهر رسید، بساط خودش رو در یک مزرعه خیلی بزرگ در حومه شهر برپا کرد. روز بعد تمام حیوانات سیرک و هنرمندها در وسط شهر رژه رفتند تا مردم اونا رو ببینند. تمام گروه در شهر بازی میکردند و نمایش میدادند و مردم برای اونها دست تکون میدادند.
واقعاً که مراسم جالبی بود. دامبو کوچولو هم در میون اونها رژه میرفت، البته در کنار مادرش. ولی خیلی ناراحت بود چونکه وقتی مردم گوشهای بزرگ او رو میدیدند، اونو با دست به همدیگه نشون میدادند و میخندیدند.
اما توی سیرک خیلی به دامبو خوش میگذشت. چونکه مادرش به خوبی از او مواظبت میکرد. هر روز سر و تن او رو میشست و غذاهای خوشمزه بهش میداد و بهش میگفت «تو یک بچه فیل خیلی قشنگی! مهم نیست که دیگرون چی میگن. به حرف اونا اهمیت نده.»
یک روز چندتا بچهٔ شیطون به سیرک اومدند و دامبو رو مسخره کردند. مادر دامبو خیلی عصبانی شد. به طرف بچهها حمله کرد و به اونها لگد زد. رئیس سیرک هم ناراحت شد. دستور داد مادر دامبو رو با زنجیر ببندند و او رو به خاطر اینکه بچهها رو زده بود تنبیه کنند.
تیموتی که یک موش کوچولو بود دلش به حال دامبو سوخت و سعی کرد به او دلداری بده و گفت «بیا با هم بریم کمی قدم بزنیم.»
بعد با هم رفتند و توی شهر با هم قدم زدند. آنقدر راه رفتند که هر دو خسته شدند.
تیموتی گفت «بیا کمی زیر درخت بشینیم و استراحت کنیم.»
بعد هردو نشستند و به تنه درخت تکیه دادند و خیلی زود به خواب رفتند.
وقتیکه تیموتی از خواب بیدار شد هوا تقریباً تاریک شده بود. یکدفعه تیموتی با تعجب دید که دامبورفته روی یک شاخه، نوک درخت نشسته. تیموتی پرسید «تو چطوری تونستی بری اون بالا؟»
یک پرنده کوچولو از اون بالا گفت «بچه فیل کوچولو پرواز کرد و اومد این بالا. درست مثل ماها.»
تیموتی نمی تونست باور کنه. چون تابهحال چنین چیزی نشنیده بود. ب محض اینکه به سیرک برگشتند تیموتی ماجرا رو برای رئیس سیرک تعریف کرد. آخه یک فیل پرنده خیلی چیز نایاب و عجیبی بود.
رئیس سیرک هم تا این حرف رو شنید مادر دامبو رو آزاد کرد و یک قرارداد بزرگ با اونها بست.
از اون به بعد دامبو ستاره سیرک شد. همه به دیدن او میومدند و براش کف میزدند و هورا میکشیدند. چه منظره جالبی بود. دامبو پرواز میکرد و مردم هورا میکشیدند. از اون به بعد دیگه کسی به دامبو نمیخندید.
گوزن کوتوله
میون تمام گوزنهای گله، موریس از همه زیباتر بود. پوستش شفاف بود. چشم هاش قشنگ بود و شاخ هاش از همه بزرگتر بود. در واقع خیلی خیلی بزرگتر از شاخ گوزنهای دیگه.
اما بدنش خیلی کوچولو بود. در حقیقت موریس یک گوزن کوتوله بود. موریس سعی میکرد با گوزنهای دیگه بجنگه اما اونا خیلی از موریس بزرگتر بودند و اون فقط می تونست مثل باد میون پاهای اونا بدوه.
همهٔ گوزنها اونو مسخره میکردند و موریس آنقدر غمگین شده بود که یک روز از گله فرار کرد و رفت. در حالی که به خودش میگفت «بهتره من تنهائی زندگی کنم، تا اینکه پیش اون گوزنهای احمق بمونم.»
یک روز موریس داشت کنار یک رودخونه میچرید که متوجه شد یک گوزن دیگه از اونطرف رودخونه داره بهش نگاه میکنه. اون گوزن بلندترین و بزرگترین گوزنی بود که موریس تا اون وقت دیده بود. اون در واقع از همه گوزنهای توی گله موریس بزرگتر بود ولی شاخ هاش آنقدر کوچیک بودند که اصلاً دیده نمیشدند. اسم این گوزن «بارنابی» بود و به زودی با موریس دوست شدند.
یک روز وقتیکه موریس و بارنابی داشتند پای تپه میچریدند موریس گفت «چقدر حیفه که تو شاخهای بزرگ نداری. وگرنه خیلی با صلابت میشدی.»
بارنابی هم گفت «آره. و چقدر حیفه که تو هم اندازه من بلندقد نیستی وگرنه خیلی قوی میشدی.»
دو گوزن به هم نگاهی کردند و در یک لحظه فکری به خاطر جفتشون رسید. بعد با هم فریاد زدند «آره. درسته. ما روی هم یک گوزن کامل میشیم. قویترین و بهتری گوزن روی زمین.»
موریس گفت «من سوار تو میشم.»
بارنابی گفت «تا شاخهای تو مال من بشه»
موریس گفت «و جثهٔ قوی تو هم مال من بشه.»
بعد موریس رفت روی شونه بارنابی و با همدیگه قویترین و پر قدرتترین گوزنی رو که تا اونوقت دیده شده بود به وجود آوردند و آنقدر قوی و با صلابت به نظر میرسیدند که دیگه کسی جرات نداشت اونها رو مسخره کنه.
ازاون به بعد، موریس و بارنابی رهبر گوزنها شدند و این عجیبترین رهبری بود که تا اونوقت گوزنها داشتند.
راستی، به نظر شما اونا عجیب نیستند؟ خوب نگاه کنید!
پکوبیل
فکر میکنم شما اسم پکوبیل رو شنیدید. اون شجاعترین گاوچرون غرب بود. این تصویر اونه که سوار اسبش شده. اسب پکوبیل هم معروفه. اسم اسب پکوبیل، «ویرل ویند» (گردباد) بود. ببینید چطوری دارن به دزدا حمله میکنند!
پکوبیل سوارکار فوق العاده ای هم بود. او و اسبش سرتاسر غرب رو از میون جنگلها، کوهها و رودخونه های خروشان گشته بودند.
همه مردم، پکوبیل رو به خاطر شجاعتش میشناختند و درباره او صحبت میکردند. هر وقت کسی مشکلی پیدا میکرد حتماً به سراغ پکوبیل میرفت تا او مشکلش رو حل کنه. یا آگه کسی باعث دردسر مردم میشد پکوبیل سوار بر اسب می اومد و اونو دستگیر میکرد.
هروقت که کلانتر شهری به کمک احتیاج داشت به سراغ پکوبیل میفرستاد؛ چونکه پکوبیل از هیچ چیز نمیترسید. پکوبیل ماجراهای زیادی داشت و دزدها و جنایتکارهای زیادی رو دستگیر کرده بود. تمام آدمهای بد از او میترسیدند؛ چونکه پکوبیل سریعترین هفت تیرکش غرب بود و هیچ وقت تیرش خطا نمیرفت. همون طور که پکوبیل برای آدمهای خوب دوست خوبی بود، برای آدمهای بد یک دشمن خطرناک به شمار میرفت.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ ۶ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)