دنیای آینده
نوشته: ژول ورن
ترجمه: کامران پروانه
چاپ اول: 1369
انتشارات توسن
تعداد کلمات: 41000 کلمه
تایپ: انجمن تایپ ایپابفا
قسمت اول رمان «دنیای آینده»
(هشدار: این کتاب یک نسخه اولیه است و همچنان نیازمند بازخوانی و ویرایش بیشتر است. لذا وجود غلط های املایی و نگارشی در آن وجود دارد. در صورت تمایل به ویرایش این متن، به مدیر سایت پیام بفرستید. )
( املای این متن مطابق با رسم الخط اصلی کتاب است.)
مقدمه
این داستان کوتاه بلند، آخرین اثر ژول ورن دانسته شده است که در حالیکه مبتلا به آب مروارید بود در بستر مرگ آنرا دیکته کرد. ناشر فرانسوی کتاب «دیروز و فردا» که شامل اصل داستان است، بدبینی نویسنده را با خوشبینی بالندهینوشتههای اولیه او مقایسه نموده است. اگر چه ورن اعتماد سابقش را به پیشرفت بشر از دست داده بود ولی ایمان مذهبیاش همچنان تداوم داشت.
این داستان همچنین با پیشرفتهای اخیر داستانهای علمی – تخیلی که وی بنیانش را گذاشت، فرق زیادی دارد. یک نویسنده معاصر مطمئناً توضیحاتی در مورد تغییرات بزرگ و ناگهانی در زمین که ورن از آن سخن میگوید، میداد و احتمالاً آنرا به نتایج نامعلوم انفجار اتمی نسبت میداد. همچنین تکامل بیولوژیکی که ورن به آن اشاره میکند را نتیجه دگرگونیهای حاصل از تشعشعات اتمی میدانست. یکی از جنبههای این فاجعه که ورن آنرا نادیده گرفته است روابط عاطفی در جمعی است که از بیست و شش مرد و فقط چهار زن تشکیل شده است. کدام نویسنده معاصری از پرداختن به آن خودداری میکرد؟
احساس میکنم که تمام تحسین کنندگان انگلیسی ژول ورن با من هم عقیده باشند که در این آخرین اثر، وی آن جنبه هائی از فرهنگ ملی ما را که دوست نمیداشت فراموش کرده و آنهائی که همیشه تحسین مینمود بخاطرداشته است.
به نام خدا
زارتوگ- سوفر – آی – سر – یعنی «دکتر، نماینده سوم مذکر صدویکمین نسل در خانواده سوفر» – به آهستگی خیابان اصلی «با سیدرا» را طی مینمود. باسیدرا پایتخت هارس – ایتن – شو که به آن «امپراطوری چهار دریا» نیز میگفتند بود.
چهار دریا در واقع، نوبلن با دریای شمالی، اهون یا دریای جنوبی اسپون یا دریای شرقی و مرون یا دریای غربی را شامل میشد. آنها آن کشور وسیع را که شکلی نامنظم داشت دربر میگرفتند. دورترین نقاط آن کشور – اگر بخواهیم محاسبهای را که برای خواننده آشناست بکار بریم – بترتیب در طول جغرافیائی 14 درجه شرق و ۷۲ درجه غرب و عرض جغرافیائی ۵4 درجه شمالی و ۵۵ درجه جنوب واقع بودند، با در نظر گرفتن اندازه این دریاها چگونه میشم آنها را حتی بطور تقریبی محاسبه کرد چرا که همه آنها به یکدیگر پیوسته بودند بطوریکه اگر دریانوردی هر یک از سواحل آنها را ترک میگفت و در یک خط مسقیم سفر میکرد به ساحلی که درست در آنطرف قرار داشت میرسید. چرا که در هیچ جائی بر روی سطح کره زمین هیچ خشکی دیگری بجز هارس ایتن – شو وجود نداشت.
سوفر به آهستگی راه میرفت اولاً باین علت که هوا بسیار گرم و فصل گرما شروع شده بود و دیگر اینکه در باسیدرا که در لبه اسپون شو با دریای شرقی، کمتر از ۲۰ درجه جنوب، تقریباً نزدیک به سمت الراس واقع شده بود، تابش شدیدی از اشعه خورشید میتابید.
به غیر از سستی و گرمای شدید، سنگینی افکار سوفر یا زارتوگ دانشمند گامهایش را آهسته نموده بود. در حینی که او پیشانیاش را با بی اعتنائی دست میکشیدجلسهای را که شب قبل تشکیل شده بود بخاطر آورد که در آن بسیاری از سخنوران بليغ. که وی در میانشان احترام زیادی داشت. بطور باشکوهی یکصدو نودو پنجمین سالگرد تأسیس امپراطوری را جشن گرفته بودند.
بعضی از آنها تاریخ امپراطوری را مرور کرده که در واقع تاریخ بشریت بود. آنان گفته بودند. ماهارت – ایتن – شو یا سرزمین چهار دریا در ابتدا میان تعداد زیادی مردم وحشی که اصلاً یکدیگر را نمیشناختند تقسیم شده بود. اینان همان کسانی بودند که بیشتر سنن باستانی به آنها باز میگشت. در مورد اینکه قبل از آن چه گذشته بود کسی چیزی نمیدانست و علوم طبیعی فقط نور ضعیفی بر سایههای گذشته دست نیافتنی میانداخت. مطمئناً برای آن گذشتههای دور نمیشد تاریخ انتقادی نگاشت و قدیمیترین رد پاها فقط اخبار مبهمی از این مردم پراکنده دنیای کهن میداد.
در طی هشت هزار سال، تاریخ ماهارت – ایتن. شو بتدریج کاملتر و دقیقتر شده بود ولی فقط کشمکشها و جنگها را شرح میداد، در ابتدا نزاعهای بین فرد و فرد، سپس بین خانواده و خانواده و سرانجام بین قبیله و قبيله. هر موجود زنده، هر جماعت، کوچک یا بزرگ، در طول قرنها هیچ هدف دیگری بجز حاکم کردن برتری خود بر رقیبانش و رقابت کردن نداشت و میخواست آنها را مطیع قانون خود نماید.
بعد از هشتاد هزار سال حافظه بشر تا اندازهای دقیقتر شد. در شروع عصر دوم از چهار عصری که تاریخچه ماهارت – ایتن – شو عموماً به آن تقسیم شده بود، افسانه هائی آغاز گشت که سزاوار نام تاریخ بودند. با این وصف، تاریخ با افسانه، موضوع داستان تغییری نمیکرد و همواره شرح قتل عامها و
خونریزیها بود و مسلماً نه دیگر بین قبیله با قبیله بلکه از آن پس بین مردم و مردم، تا جائی که این دوره دوم خیلی از دوره اول تفاوت نداشت.
و در دوره سوم هم وضع همین گونه بود که پس از آنکه تقریباً شش قرن ادامه بافت حدود دویست سال پیش پایان یافته بود. این دوره سوم شاید بیرحم تر و شریرتر بود چرا که در طی آن ارتشهای بیشمار نوع بشر با خشمی سیری ناپذیر با خون خود کره زمین را آبیاری کردند.
تقریباً كمتر از هشت قرن قبل از روزی که زارتوگ سوفر خیابان اصلی با سیدرا را طی میکرد بشریت در اثر تکانهای گسترده پاره پاره شده بود. سپس اسلحله ها، آتشها و تهاجمها کار چاره ناپذیر خود را کرده و ضعفا تسلیم اقويا شده و مردم ماهارت – ایتن – شو سه ملیت متفاوت تشکیل داده بودند که در هریک از آنها گذشت زمان باعث کاهش فرق بين غلبه بافتگان و مغلوب شدگان گذشته گشته بود.
سپس یکی از این ملتها تصمیم گرفت همسایگانش را مغلوب سازد.آندارتی – های – سامو گر که به آنها «مردان بیشرم» نیز میگفتند و در نزدیکی مرکز ماهارت – ایتن – شو واقع بود بیرحمانه مبارزه کردند که مرزهایشان را گسترش دهند که در طی آن نسل دلیر و برومند خود را از دست دادند.
آنها بقیمت یک دوره طولانی جنگ توانستند یکی بعد از دیگری بر آندارتی – ماهارت. هوریس یامردان کشور برف که در زمینهای شمالی ساکن بودند و آندارتی – سیترا – پسول یا مردان ستاره ثابت که امپراطوریشان در قسمتهای شمال غربی قرار داشت. غلبه کنند.
تقریباً دویست سال از خاموش کردن طغیان این دو ملت که با سیلابها خون توام بود میگذشت و آن سرزمین سرانجام به ناحیه صلح مشهور شد. این چهارمین دوره تاریخ آن بود. یک امپراطوری واحد جایگزین سه ملت سابق گشته و قانون باسیدرا در همه جا حکمفرمائی میکرد. اتحاد سیاسی نژادهای مختلف را به هم پیوسته بود. دیگر سخنی از «مردان بیشرم» یا «مردان ستاره ثابت» در میان نبود. کره خاک اکنون یک جمهوری واحد داشت و آن آندرات – ایتن – شو با مردان چهار دریا بود.
اکنون بنظر میرسید که دوره پنجمی در حال شکل گرفتن است. مدتی بود که شایعاتی در بین مردم جریان داشت که بعضی از متفکران سعی میکنند در دل انسان خاطرات اجدادش را زنده کنند که از مدتها پیش تصور میشد بشكل نوظهوری با ملحق کردن کلمات دوباره احیا شدهاند. مردم قبلاً از
برگشت به خوی نیاکان» و «قرابتها» و «ملیتها» و غیره سخنی نمیگفتند – عبارتهائی که بتازگی ابداع شده و به بعضی از احتیاجات نوین پاسخ می گفتندو اکنون مورد قبول واقع میشدند.
بر اساس نژاد مشترک، شکل جسمانی، تمایلات اخلاقی، علاقه مشترک یا صرفاً داشتن آب و هوا و ناحیه مشترک، گروههای مختلف در حال شکل گیری بودند و بطور آشکاری بزرگتر شده و نشانه هائی از نارضایتی نشان میدادند. این تکامل تدریجی رو به تزاید به کجا میانجامید؟ آیا امپراطوری تازه شکل گرفته در معرض فروپاشی بود؟ آیا ماهارت – ایتن – شو مانند سابق بین ملتهای مختلف تقسیم میشد؟ یا برای حفظ وحدت خود باید به قربانیهای عمومی متوسل میشد که در طی هزاران سال زمین را به جائی که استخوانهای مرده را توده میکنند تبدیل نموده بود؟
سوفر با تکان دادن سرش این افکار را از خود دور نمود، آینده چیزی بود که نه او نه هیچ کس دیگری نمیتوانست بداند. بنابراین چرا با جستجوی وقایعی نامعلوم خود را افسرده سازد؟ این روزی نبود که در مورد امکانات شوم آینده بفکر فرو رود. امروز همه بشاش و سرزنده بودند و کسی به چیزی جز شکوه و عظمت «موگارسی» دوازدهمین امپراطور هارس – ایتن – شو که سلطنتش دنیا را به سمت با شکوه ترین سرنوشت میبرد، نمیاندیشید.
بعلاوه یک زارتوگ نمیتوانست زیاد خوشحالی کند. نه تنها تاریخ دانان درباره مبدأ ماهارت – ایتن – شو سخنانی گفته بودند جمعی از دانشمندان برای برجسته نمودن این سالگرد با شکوه هر یک بسهم خود ترازنامه دانش بشری را تنظیم نموده و آن نقطهای را که بشر با تلاشش در طول اعصار به آن رسیده بود مشخص نموده بودند. اگر اینان تا حدودی با یادآوری اینکه با چه گامهای آهسته و مسیرهای پیچاپیچ بشر خود را از اصل جانور خوئيش رها ساخته است، افکار پریشانی را در اذهان برانگیختند، دیگران در شنوندگان غروری مشروع را بیدار ساختند.
آری مقایسه بین آن انسانی که لخت و ناتوان بر روی زمین آمد و انسانی که امروز در روی کره زمین زندگی میکرد غرور آفرین هم بود.
در طی قرون با وجود ناسازگاری و نفرت ناشی از برادر کشی بشر حتی لحظهای هم از مبارزهاش بر علیه طبیعت دست نکشید تا آنکه به پیروزی دستیافت.
گامهای پیروزی وی در ابتدا کند ولی در دویست سال گذشته بطور حیرت انگیزی سرعت گرفته بود و ثبات مؤسسات سیاسی که صلح جهانی را ایجاد نموده بود موجب پیشرفت عظیمی در علم گشته بود. بشریت نه تنها با اعضایش بلکه با ذهنش نیز زندگی کرده و بجای خسته کردن خود با جنگهای نامعقول به اندیشیدن پرداخته و به همین علت در طی دو قرن گذشته در علم و دانش و رام کردن طبیعت حتی بیشتر به پیش تاخته بود.
و به این شکل در حالیکه سوفر در زیر آفتاب سوزان، خیابان باسیدرا را طی میکرد در ذهنش با خطوط برجسته تصویر فتوحات بشر را مجسم ساخت.
اول از همه. اگر چه در پس تاریکی زمان گمشده بود. بشریت نوشتن را اختراع کرد تا بتواند افکارش را جاودان سازد. سپس اختراعی که به پانصد سال پیش باز میگشت – روشی برای انتشار کلمات نوشته شده بوسیله یک قالب، يكبار و برای همیشه و تا راههای دور و در نسخ بیشمار پیدا نمود و از این اختراع بود که تمام اختراعات دیگر ناشی شد. این اختراع مغزهای بیشماری را فعال نمود بطوریکه هوش هر یک از هوش همسایه منشاء میگرفت و اکتشافات، چه علمی و چه نظری، آنقدر زیاد شد که دیگر قابل شمارش نبود.
انسان به اندرون زمین نفوذ کرد و ذغال سنگ را از آن استخراج نمود که منبع پر سخاوت حرارت است، نیروهای نهفته در آب را آزاد ساخت بطوریکه اکنون بخار، قطارهای سنگین را در راههای آهن به پیش میبرد، با یک دسته ماشین را براه میانداخت، ماشینهائی که هم قدرتمند بودند و هم ظریف و دقيق. او توانست بافتهای گیاهی را بهم ببافد و با فلز و سنگ مرمر و تخته سنگ هر کاری که میخواهد بکند.
در حوزهای که کمتر واقعی و یا کمتر قابل استفاده مستقیم و فوری بود او بتدریج راز اعداد را کشف نمود و بیش از همیشه وارد حقایق نامحدود ریاضی شد. با این ابزار، افکار او وارد آسمان شد… او میدانست که خورشید چیزی جز یک ستاره با قوه جاذبهای که بر اساس قوانین دقیق عمل میکند، نیست و باگوی آتشینش اسکورت هفت سیاره را به خود میکشد. او هنر ترکیب کردن اجسام طبیعی معین را به مواد جدید که با آن اجسام هیچ شباهتی نداشتند و جدا نمودن اجسام دیگر به عناصر اولیه را آموخت. صدا و گرما و حرارت را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد و در حال درک طبیعت و قوانین آنها بود.
پنجاه سال پیش او آموخته بود که چگونه آن نیروئی را که موجب رعد و برق میشود، تولید و فوراً آنرا به خدمت خود در آورد و هم اکنون آن عامل اسرار آمیز، افکار نوشته شده را به مسافات دور (تلگراف – مترجم) منتقل میسازد. فردا صداو روز بعد بدون شک نور را منتقل خواهد کرد. آری انسان واقعاً بزرگ بود حتی بزرگتر از جهان بزرگی که سرانجام روزی خود آقای آن میشد. ولی برای اینکه حقیقت را بطور کامل دریافته باشد یک مسئله دیگر باید حل میشد. این انسان به این آقای جهان خودش که بود؟ از کجا آمده بود؟ تلاشهایش او را به چه سرانجامی میکشاند؟
دقیقاً همین موضوع گسترده بود که زارتوگ سوفر در آئین شب قبل از آن بحث کرده بود. مسلماً او کاری بیش از آنکه بطور سطحی به این مسئله اشارهای بکند انجام نداده بود چرا که چنین مسئلهای در آن لحظه غیر قابل حل بوده و بدون شک تا مدتها غير قابل حل باقی میماند.
باوجود این روشنائی مبهمی هم اکنون بر این راز میتابید. و از این بین خود زارتوگ سوفر بود که این مسئله را با تدوین و تنظیم کردن مشاهدات پر تأملی که از گذشتگانش و خودش داشت تا حدودی روشن ساخت. او بر قانون تکامل موجودات زنده دست یافته بود، قانونی که بطور جهانی پذیرفته شده و هیچکس تا کنون با آن مخالفت ننموده بود.
ولی این نظریه اساسی سه گانه داشت:
اول علم زمین شناسی که زمانی بوجود آمد که اندرون زمین برای اولین بار مورد حفاری واقع شد و با تکامل تکنیک معدن شناسی کامل گشت. قشر زمین چنان بطور کامل شناخته شد که تصمیم گرفتند سن آنرا دقيقة چهارصدهزار سال تعیین کنند و سن ماهارت – ایتن – شو آنطور که هم اکنونبود بیست هزار سال تعیین شد. این سرزمین سابقاً در زیر آبهای دریا خوابیده و این امر از پوسته لجن دریائی کلفتی که بر روی سطح صخرهای آن قرار داشته باثبات میرسید. چه نیروئی آنرا به روی امواج دریا آورده بود؟ بدون شک انقباضی که از سرد شدن کره زمین ناشی شد. ولی حقیقت این امر هر چه که باشد در بالا آمدن ماهارت – ایتن – شو از دریا شکی وجود نداشت.
علوم طبیعی با روشن ساختن روابط متقابل بین گیاهان از یک طرف و جانوران از طرف دیگر دو اصل دیگر را برای نظریه سوفر فراهم مینمودند. وی حتی از این هم جلوتر رفته و از شواهد موجود ثابت نمود که تقریباً تمام گیاهانی که هنوز وجود دارند با جدشان که همان جلبک است مربوطاند و تمام حیوانات زمین و پرندگان هوا نسلشان از جانوران دریائی منشاء میگیرد. با یک تکامل تدریجی ولی پیوسته آنهاتدریجاً خود را با شرایط زندگی – در ابتدا همانند زندگی بدویشان و سپس با فاصله زیاد از آن – سازگار نمودهاند. بدینسان مرحله به مرحله موجوداتی که آسمان و زمین را پر کردهاند، زاده شدند.
ولی این نظریه که به استادی طرح شده بود متاسفانه غير قابل ایراد نبود. اینکه موجودات زنده حیوانی با گیاهی از اجداد دریائی منشاء میگرفتندتقریباً در مورد همه موجودات غیر قابل بحث بود ولی نه همه، در واقع بنظر میرسید که چند گیاه و حیوان را نمیتوان به موجودات آبزی مربوط نمود. این یکی از نقاط ضعف نظریۀ وی بود.
نقطه ضعف دیگر، که سوفر هیچگاه آنرا پنهان نمینمود. انسان بود. بین انسان و حیوانات نقطه مشترکی وجود نداشت. البته عملکردها و خواص اولیه آنها مثل تنفس، تغذیه و حرکت همانند بودند و بدیهی است که به یک روش خود را نشان داده با انجام مییافتند ولی یک پل غير قابل عبور بین شکلهای خارجی آنها وجود داشت و آن تعداد و ترتیب قرار گرفتن اندامهای آنان بود. اگر میشد با زنجیری که چند حلقه آن کم باشد نشان داد تمام حیوانات با اجداد دریائی شان مربوط بودند ولی یک چنین تعیین نسب برای انسان پذیرفتنی نیست. برای دست نخورده نگاه داشتن تئوری تکامل به اینکه موجودات آبزی وانسان پایه مشترکی دارند، پایهای که هیچ چیز، مطلقاً هیچ چیز حیات پیشینش را مدلل نمیسازد، باید فرضیهای بی اساس فرض شود.
زمانی سوفر امیدوار بود در زیر زمین دلایلی بر له سه نظریه خود بیابد. با چنین انگیزشی و با رهبری خود او در طول چندین سال متوالی زمین حفاری شد ولی فقط نتایجی ببار آمد که بر خلاف امید او بودند.
در زیر یک لایه باریک خاک گیاه دار که از تجزیه گیاهان و حیواناتی شبیه به گیاهان و حیوانات امروزی شکل گرفته بود، یک لایه ضخیم لجن قرار داشت و در آن این آثار گذشته طبیعتشان تغییر یافته بود. در داخل این لایه اثری از گیاهان و جانوران معاصر این سرزمین وجود نداشت بلکه مقداری فسیل از نوع فسیلهای دریایی که هنوز هم در دریا و بیشتر در اقیانوسهای اطراف ماهارت – ایتن شو زندگی میکردند وجود داشت.
از این موضوع چه نتیجه گیری دیگری میشد کرد بجز اینکه زمین شناسان درست میگفتند که آن سرزمین زمانی در ته اقیانوسها واقع بوده است.
و سوفر هم اشتباه نمیکرد که میگفت همه حیوانات و گیاهان آن سرزمین دارای منشاء دریایی هستند. زیرا که بغیر از استثناهائی نادر، که باید بدرستی چیزهای شگفت انگیز شمرده میشدند، موجودات آبزی و زمینی تنها موجوداتی بودند که رد پائی از آنها پیدا شده بود و دومی باید از اولی بوجود آمده باشد.
متاسفانه برای نتیجه گیری کلی از این نظریه یافتههای دیگری مورد نیازبود.
در داخل تمام ضخامت خاک گیاه دار در سطح لجن زیرین آن بطور پراکنده تعداد زیادی استخوانهای انسان پیدا شد. در ساختمان این قطعات اسکلت، هیچ چیز استثنائی بچشم نمیخورد و سوفر میباید از جستجوی ارگانیزم واسطه که نظریه او وجودش را اعلام نموده بود دست میکشید. این استخوانها، استخوانهای انسان بودند نه چیزی بیشتر و نه کمتر.
اما یک حقیقت برجسته وجود داشت که نمیشد از آن بسادگی گذشت. در روزگار باستان که میشد آنرا دو تا سه هزار سال قبل برآورد کرد هر چه استخوانهاقدیمیتر بودند جمجمههاکوچکترمیشدند. در فراسوی آن عهد این جریان معکوس میشد و از آن ببعد هر چه شخص بیشتر به گذشته میرفت ظرفیت جمجمهها بزرگتر و در نتیجه مغز موجود در آن پرحجمترمیشد. بزرگترین جمجمه در میان آثاری پیدا شد که در سطح لایه لجن قرار داشت.
آزمایش جدی این باقی ماندههای قابل احترام نشان میداد که بدون شک انسانی که در آن عهد زندگی میکرد رشد دماغی برتری از جانشینانش از جمله معاصران زارتوگ سوفر داشته است.
بنابراین در طی دورهای که از صدو شصت تا صدو هفتاد قرن طول کشیده بود سیر قهقرائی واضحی به چشم میخورد که بدنبال آن صعود دوباره رخ داده بود.
سوفر که از این حقایق غریب ناراحت شده بود، تحقیقاتش را همچنانادامه داد. لایه لجن مورد حفاری بیشتر واقع شد، کلفتی آن نشان میداد که شکل گرفتنش با محاسبه تقریبی کمتر از پانزده تا بیست هزار سال طول نکشیده است. علاوه بر آن کشف باقی ماندههای کوچک از یک لایه خاک گیاه دار دیگر بیشتر موجب حیرت شد. در زیر این لایه خاک گیاه دار صخره وجود داشت که نوع آن از جایی به جای دیگر فرق میکرد.
ولی چیزی که بیش از همه موجب حیرت او شد کشف آثار انسانی بود که از این اعماق اسرار آمیز بدست آمد. این آثار تکه هائی استخوان بودند که بدون شک متعلق به انسان بود و همچنین انواع مختلف اسلحه و ابزار آلات، ظروف سفالی، باقی ماندههای کتیبه هائی که زبان ناشناخته نوشته شده بودند، قطعه هائی سنگ سخت که با لطافت طبع رویشان کار شده بود، تعدادی مجسمه در وضعی که بنظر دست نخورده میرسید بعضی باقی ماندههای هنر معماری عالی و غیره… از مجموع این اکتشافات منطقه این نتیجه گرفته میشد که درحدود چهل هزار سال پیش و بنابراین بیست هزار سال قبل از ظهور اولین نمونههای انسان معاصر – که کسی نمیدانست چگونه و در کجا بظهور رسید – موجودات انسانی در همان مکانها زندگی کرده و بدرجہبالائیازتمدننیزارسیدهبودند.
درحقیقتایننتیجهعموماًپذیرفتهشدهبوداگرچهحداقلیکنفرمخالفعقیده عموم بود. این مخالف کسی جز سوفر نبود. ادعای اینکه نسلهای دیگری از انسانها که از اخلافشان دویست هزار سال فاصله داشتند زمانی روی کره زمین زندگی میکردند بنظر او حماقت محض میرسید. در این صورت بر سر اولاد آن اجدادی که در زمانهای پیش از بین رفتند چه آمده است؟ بجای استقبال از یک چنین فرضیه پوچی بهتر بود که قضاوت در مورد آن را معوق میگذاشت. اگر چه این حقایق عجیب غیر قابل توضیح بودند ولی معنیاش آن نبود که آنها تعبیر ناپذیرند – دیر یا زود آنها مورد تعبير واقع میشوند. تا آنموقع بهتر بود که آنها را فراموش کرد و به اصول زیر که منطقی بنظر میرسید پرداخت
زندگی سیارهای را میتوان به دو دوره تقسیم کرد. دوره قبل از انسان ودوره ای که انسان در آن میزیست. در طی دوره اول، زمین دستخوش تغییرات پیوسته بوده و بهمین علت غیر قابل سکونت و عملاً غیر ساکن بوده است. در طی دوره دوم قشر زمین چسبندگی کافی پیدا کرد و استحکام یافت. همین که خاک زیر قشر زمین جامد شد زندگی بر روی آن ظاهر گشت. ابتدا این حیات بسیار ساده بوده و بتدریج پیچیدهتر شد و اوجش و آخرین و کاملترین صورت آن پیدا شدن انسان بوده است. بمحض اینکه او پا بر عرصۂحیاتنهادصعودش آغاز گشت. با یک سرعت آهسته ولی مطمئن او بسمت هدفش که همان دانش کامل و تسلط کامل بر جهان بود، رهسپار گشت.
سوفر که گرمای معتقداتش بیش از حد تحملش بود از خانهاش رد شد. در حالیکه باز میگشت با خود چنین گفت:
چی! بپذیرم که انسان چهل هزار سال قبل تمدنی مشابه – اگر نه بهتر۔ازتمدنیکهماامروزداریمداشتهاست؟ودانشوکامیابیهایشازبینرفتهبدون اینکه کوچکترین ردپائی برجا گذاشته باشد و آنچنان کاملاً از بین رفته که فرزندانش میباید دوباره از اول شروع میکردند بطوریکه گوئی آنان پیشقدمان دنیائی بودهاند که تاکنون کسی در آن سکونت نداشته است؟ ولی این حرف بمعنی انکار آینده و بیهودگی تلاشهای ما بوده و معنیاش این است که تمام پیشرفتهای ما ناپایدار و متزلزل و مانند حباب كف امواج دریاست
وی در جلوی خانهاش ایستاد و در حالیکه در را باز میکرد با خود زمزمه کرد:
اپسانی!.. هارت.. چوک. (نه حقیقتاً نه) آندانت … میز – هو – شها… (انسان آقای همه چیز است وقتی زارتوگ تا اندازهای استراحت کرد غذایش را با اشتهای خوبی خورد. سپس برای استراحت نیمروز دراز کشید ولی سئوالاتی که در حین آمدن به خانه در موردشان فکر میکرد هنوز افکارش را بخود مشغول داشته و مانع خوابیدنش میشدند.
آنقدر که او آرزو داشت یگانگی کامل روشهای طبیعت را مدلل سازد، ذهنش همانقدر انتقادی بوده و او درک میکرد که نظریهاش در رابطه با اصل و نسب و تکامل انسان چقدر ضعیف است. تطبيق دادن واقعیات و موافقت کردن با نتیجه گیری باد شده یکی از راههای متقاعد کردن دیگران بود ولی نه متقاعد کردن خودش.
سوفر که یک زارتوگ برجسته بود اگر بجای یک دانشمند فردی بیسواد میبود شاید کمتر افکارش مغشوش میشد. مردم بدون تلف کردن وقت زیادی در تفکرات عمیقانه با چشمان بسته به پذیرفتن افسانههای قدیمی که از روز اول از پدر به پسر نقل شده است اکتفا میکردند. این افسانهها، رازی را بعد از راز دیگر گشوده و اصل و نسب انسان را به ارادهای مافوق نسبت میدادند. زمانی فرا رسید که قدرت فوق زمینی از هیچ، آدم و حوا را آفرید که اولین مرد و اولین زن بودند و اولاد این دو زمین را از مردم پر کرد. و بعد از آن همه چیز بسادگی از پس یکدیگر بوقع پیوست.
سوفر اندیشید: «خیلی هم ساده!» وقتی که شما از تلاش برای فهم چیزی دست کشیدید خیلی ساده است که مداخله الوهیت را بمیان بکشید. ولیاین کار، جستجو برای پاسخ به معماهای جهان را بی فایده میسازد چرا که بمحض اینکه چنین سئوالاتی مطرح شدند، خفه میشوند.
ولی اگر این افسانه بر اساسی جدی بنا شده بود!… آنوقت یک حرفی ولی اساس آن هیچ چیز بجز یک سنت نبود. سنتی که در اعصار غفلت و جهل انسان زاده شده و از آنجا از عصری به عصر دیگر راه یافته بود. نام «آدم» را در نظر بیگیرید. این لفظ از کجا آمده است چرا که بنظر نمیرسید به زبان آندارت — ایتن – شو متعلق باشد؟
بسیاری از دانشمندان وقتی که با این مشکل جزئی زبانشناسی مواجه شدند نتوانستند جواب قانع کنندهای بیابند. آن لفظی بی معنی و در خور توجه یک زارتوگ نبود.
سوفر وقتی به باغش رفت هنوز مضطرب بود. اغلب در این ساعت او چنین کاری میکرد. خورشید در حال غروب حرارت کمتری به زمین میداد و نسیم گرمی از دریای اسپون شروع به وزیدن گرفت. زارتوگ در سایه درختانی که برگهای لرزانشان در اثر نسیم دریا زمزمه میکردند بی هدف اینور و آنور میرفت و کم کم اعصابش آرامش معمول خود را باز مییافت. سرانجام وی موفق شد این افکار پر دردسر را از خود دور کرده و از هوای آزاد لذت برد. و توجهش جلب میوه هائی شد که در واقع ثروت باغش بوده و گلهائی که آنرا زینت میدادند.
گامهایش بطور اتفاقی او را بسمت خانهاش بردند. در لبه یک گودال عمیق ایستاد که در آن تعدادی ابزار بطور پراکنده قرار داشت. در آنجا قرار بود چند وقت دیگر پایههای یک ساختمان جدید که اندازه آزمایشگاهش را در برابر میکرد، ساخته شود. ولی در این روز تعطیل عمومی کارگران کار را ترک کرده و رفته بودند اوقات خوشی بگذرانند.
سوفر در حال برآورد کردن کارهائی بود که انجام شده و کارهائی که باید انجام شود که ناگهان در سایه آن گودال یک نقطه درخشان توجهش راجلب کرد. او که کنجکاو شده بود به داخل حفره رفته و شیئی را از زیر خاکی که قسمتی از آن را پوشانده بود، بیرون آورد.
وقتی به روشنائی باز گشت، آنچه را پیدا کرده بود وارسی نمود. آنشی نوعی ظرف بود که از فلزی ناشناخته ساخته شده و رنگی خاکستری و بافتی دانه دانه داشت و درخشندگیاش در اثر ماندن بمدت طولانی در زیر خاک تیره شده بود. در یک سوم طولش شکافی وجود داشت که نشان میداد از دو قسمت، یکی داخل دیگری تشکیل شده است. وی سعی نمود آنرا باز کند.
با اولین کوشش فلز که در طول زمان فرسوده شده بود به زمین افتاد و شیئی دومی از درون آن بیرون آمد.
موادی که این شیئی از آن ساخته شده بود برای زارتوگ بسیار تازگی داشت. آن شینی طوماری از ورقهها بود که بررویش نشانههای غریبی وجود داشت که نظم آنها نشان میداد نوعی دست نوشته نا آشناست. سوفر هرگز چیزی مانند آن ندیده بود. زارتوگ که از هیجان میلرزید با عجله بطرف آزمایشگاهش رفت. بعد از آنکه آن مدرک با ارزش را کاملاً باز نمود شروع به مطالعه روی آن کرد.
آری حقیقت نوعی نوشته بود. ولی مطمئناً به هیچ زبانی که از ابتدای تاریخ در مکانهای مختلف کره زمین معمول بود، نوشته نشده بود.
این مدرک از کجا آمده بود؟ بیانگر چه چیز بود؟ اینها سئوالاتی بودند که فوراً ذهن سوفر را بخود مشغول کردند.
برای پاسخ گفتن به سئوال اول او میباید جواب سئوال دوم را مییافت. بنابراین مسئله در درجه اول خواندن آن و بعد ترجمه کردنش بود. چرا که در وهله اول میشد تصدیق کرد که زبان آن مدرک باندازه خود نوشتنش ناشناخته است. آیا چنین کاری امکان داشت؟ زارتوگ فکر نمیکرد. بدون درنگی بیشتر با بی قراری مشغول کار روی آن شد.
کار مدت زیادی، حتی چندین سال طول کشید. سوفر مأیوسنمیشد. بدون آنکه بخود اجازه دهد که دلسرد شود، مطالعه منظم خود را ادامه داد و بتدریج قدم به قدم به روشن شدن مطلب نزدیک شد. اگر چه بازحمت و تردید زیاد، سرانجام روزی فرا رسید که کلید معمای غیر قابل حل را یافت و موفق شد آنرا بزبان مردان چهار دریا ترجمه کند.
و وقتی آن روز فرا رسید زارتوگ – سوفر – آی – سر چنین خواند:
روزاریو بیست و چهارم ماه مه دو…
من در آغاز حکایت خود تاریخ را باین صورت نوشتم اگر چه حکایت بسیار متأخرتر و در محیطی متفاوت تهیه و تنظیم شده است. ولی در چنین موضوعی «ترتیب» از نظر من بطور آمرانهای لازم است و بهمین دلیل من فرم یادداشتهای روزانه را انتخاب کردهام.
در بیست و چهارم ماه مه بود که حکایت آن اتفاقات ترسناک آغاز گشت. من آنها را باین منظور نقل میکنم که کسانی که بعد از من میآیند از آن مطلع شوند. اگر بشریت محق باشد که بر روی آینده حساب کند.
به چه زبانی باید بنویسم؟ به انگلیسی با اسپانیولی که میتوانم بخوبی به این دو زبان صحبت کنم؟ نه، من به زبان کشور خودم مینویسم به زبان فرانسوی.
آن روز بیست و چهارم مه من چند نفر از دوستانم را به ویلای خود در روزاريو دعوت کردم. روزاریو تقریباً یک شهر مکزیکی بود و بر روی ساحل اقیانوس آرام کمی به طرف جنوب در خلیج کالیفرنیا واقع بود. در حدود ده سال قبل من در اینجا مقیم شدم تا بر استخراج معدن نقرهام نظارت کنم. کارهایم بخوبی پیش میرفت. من ثروتمند بودم، خیلی هم ثروتمند این کلمه امروز مرا بخنده میاندازد! و من قصد داشتم که بزودی به کشور خود فرانسه باز گردم.
ویلای من که خیلی راحت بود، در بلندترین نقطه یک باغ بزرگ قرار داشت که این باغ با سراشیبی به طرف دریا رفته و ناگهان به پرتگاه تندی منتهی میشد که صد بارد ارتفاع داشت. در پشت آن، زمین بتدریج بلندتر میشد وبا استفاده از یک راه زیگ زاگ مانند ما میتوانستیم به قله کوه برسیم که ارتفاعآن پانصد بارد بود. راه بسیار و دلپذیری بود و من اغلب با ماشین از آن صعود میکردم، ماشینی که سی و پنج اسب قدرت داشت و یکی از بهترین ساختههای فرانسه بشمار میرفت.
من همراه پسرم جین که بیست سال داشت در روزاریو زندگی میکردم که بخاطر مرگ اقوامم که نسبت دوری با من داشتند ولی قلب برای من خیلی عزیز بودند، مراقبت از دخترشان هلن را که یتیم شده و پشتیبانی نداشت، تقبل کردم از آنموقع پنج سال گذشت. پسرم جین ۲۵ ساله و هلن ۲۰ ساله شد در دلم آنها را برای یکدیگر در نظر گرفتم.
پیشخدمتی آلمانی بنام مدست سیمونت که یک شوفر ماهر بود و دو پیشخدمت دیگر بنام ادیت و مری که دختران باغبان من جورج رادلیگ و زنش آنا بودند به کارهای ما رسیدگی میکردند.
آن روز بیست و چهارم ماه مه ما هشت نفر گرد میزی نشسته و نورلامپهای الکتریکی باغ بر ما میتابید. بغیر از آقای خانه و پسرش و هلن، پنج نفر دیگر، سه نفرشان از نژاد انگلوساکسون و دو نفر دیگر مکزیکی بودند.
دکتر بتراست جزو گروه اول و دکتر مورنو جزو گروه دوم بود. هر دو اینها بمعنی واقعی کلمه دانشمند بودند ولی این مانع از اختلاف نظرشان نمیشد. آنها قلبا آدمهای مهربان و بهترین دوست یکدیگر بحساب میآمدند.
دو انگلو ساکسون دیگر ویلیامسون صاحب یک ماهی گیری مهم در روزاریو و راولینگ یک تاجر متهور که در نزدیکی شهر چند باغ احداث نموده و حاصلی که از آنها بر میداشت او را ثروتمند کرده بود، بودند.
آخرین مهمان سنور مندوزا رئیس دادگاههای روزاریو بود که مردی ارزشمند با ذهنی پرورش یافته و بسیار درستکار بود.
ما بدون آنکه اتفاق مهمی بیفتد غذا را خوردیم. صحبتهائی که تا آنموقع کردیم من فراموش کردهام. ولی آنچه که هنگام سیگار کشیدن گفتیم هنوز بخاطر دارم.
مطالبی که میگفتیم بخودی خود حائز اهمیت زیادی نبودند ولی تفسیر بیرحمانه ای که بزودی از آنها شد بهشان طعم تندی داد. به همین علت من هرگز نتوانستم آنها را از ذهن خود خارج کنم.
ما درباره این موضوع صحبت میکردیم که بشریت به چه پیشرفتهای شگفت انگیزی نائل شده است سپس دکتر بتراست گفت:
این واقعیتی است که اگر «آدم» (که طبیعتاً او که یک انگلو ساکسون بود آنرا ادن تلفظ میکرد) و حوا (که آنرا ایوا تلفظ میکرد) قرار بود دوباره بزمین بیایند بسیار شگفت زده میشدند!
این آغاز بحث بود. مورنو که یک داروینیست پر حرارت و طرفدار اصل انتخاب طبیعی بود از بتراست بطعنه پرسید که آیا او جدا عقیده به افسانه بهشت زمینی دارد. بتراست جواب داد که بهر صورت به خدا معتقد است و چون وجود آدم و حوا در انجیل آمده او در مورد وجودشان تردیدی بخود راه نمیدهد.
مورنو در رد رقیبش گفت که او نیز باندازه حریفش بخدا معتقد است ولی احتمال دارد که داستان اولین مرد و اولین زن فقط یک اسطوره و سمبول باشد. بنابراین بر خلاف دین نخواهد بود اگر فرض کنیم که انجیل میخواسته اولین دم حیات را که بوسیله خداوند به اولین یاخته زنده دمیده شده است و از آن تمام انواع دیگر حیات بظهور رسیدهاند بشكل رمز نشان دهد.
بتراست در پاسخ حریف گفت که این توضیحی موجه نماست و از نظر او اینکه انسان محصول کار مستقيم الوهیت باشد کاملتر از این است که بگوئیم او از نسل پستانداران بزرگتر مثل بوزینه بوده است.
من فکر کردم که زمان آن فرا رسیده بود که بحث داغ شود ولی بطور ناگهانی بحث خاتمه یافت زیرا که دو رقیب زمینهای برای تفاهم یافته بودند. اغلب چنین چیزهائی به همین شکل خاتمه مییابند.
این بار دو مخالف با بازگشت به موضوع اولشان هم عقیده شدند که اصل انسان هر چه باشد، آن درجه بالائی از تمدن که بشر به آن رسیده است قابل تحسین بوده و آنها یکی یکی فتوحات بشر را با افتخار بر شمردند. همه ما با آنها هم عقیده شدیم. بتراست زبان به تحسین از علم شیمی گشود که آن بهچنان درجهای از تکامل رسیده است که دارد به فیزیک ملحق و در آن محو و موضوع هر دو یکی میشود که هدف آن مطالعه انرژی ذاتی است. مورنو شروع به تحسین از جراحی پزشکی نمود که در آن تحقیقاتی در مورد طبیعت ذاتی پدیده حیات انجام یافته و در آینده نزدیک میتوان به جاودان نمودن ارگانیزم زنده امید بست. هر دو آنها بخاطر قللی که توسط نجوم فتح شده است به یکدیگر تبریک گفتند. آیا ما اکنون در ارتباط با هفت سیاره منظومه شمسی نیستیم؟
آنان که از شور و شوق خود خسته شده بودند دقیقهای سکوت کردند. دیگران بنوبه خود از این فرصت استفاده کرده و لب به سخن گشودند و همه ما وارد پهنه گسترده اختراعات عملی شدیم که این چنین عمیقانه موقعیت بشر را تغییر داده بودند. ما راه آهن و ماشینهای بخار را ستایش کردیم که از آنها برای جابجائی کالاهای تجاری سنگین استفاده میشد. آئرونف های با صرفه را که از آنها مسافرانی استفاده میکردند که وقت کافی داشتند و لامپهای الكتروایونیکی را که قارهها و دریاها را میپیمود و مردمی که عجله داشتند از آن استفاده میکردند مورد ستایش قرار دادیم.
ما ماشینهای بیشماری را که هر کدام استادانهتر از دیگری ساخته شده و در صنایع معینی یکی از آنها به تنهایی کار صد انسان را انجام میداد تحسین کردیم. از هنر چاپ و عکاسی رنگی و نور و صدا و گرما و تمام ارتعاشات دیگر تمجید نمودیم. خصوصاً از الکتریستیه تعریف کردیم. آن عامل سازگار و بسیار مطیع و آن چنان شناخته شده که ما را قادر میسازد بدون کوچکترین تماس مکانیکی هر مکانیزی را بحرکت در آوریم و کشتیها را در دریا و در هوا به پیش میبرد و با آنها را قادر میسازد که بهم بنویسند یا با هم صحبت کنند یا یکدیگر را ببینند، هر چقدر هم فاصلهشان زیاد باشد.
تقریباً سخن و شعری پر حرارت بود که من نیز در آن سهیم شدم. ما همه موافق بودیم که بشریت به سطحی از هوش و دانائی رسیده است که قبل از عصر ما ناشناخته بوده و این به ما حق میداد که معتقد شویم که بر طبیعت بطورقطعی غلبه کردهایم.
ولی مندوزا با استفاده از سکوتی که بر قرار شده بود با صدای آرامی گفت: «اما من بجرات می گویم که مردمی بودهاند که بدون آنکه کوچکترین اثری بر جای گذاشته باشند نابود شده و تمدنی مشابه تمدن ما داشتهاند.»
همه گفتند: «کدام مردم؟»
– «اوه بله برای مثال بابلیها»
انفجاری از خنده همه را در بر گرفت. واقعاً جرات میخواست که شخصی بابلیها را با انسان مدرن مقایسه کند؟ دون مندوزا به آرامی ادامه داد: «یا مثلاً مصریها»
ما بلندتر خندیدیم.
مندوزا ادامه داد: «همچنین آتلانتیها. این فقط غفلت و جهل ماست که آنها را افسانهایمیشماریم و علاوه بر اینها بسیاری مردمان دیگر که قدیمیتر از آتلانتیها بوده و به کامیابیهای بزرگی رسیده و بدون آنکه ما چیزی از آنها بدانیم مردهاند.
دون مندوزا بر تناقض گوئی خود مسر بود و ما هم برای اینکه احساسات او را جریحه دار نکنیم تظاهر کردیم که حرفهایش را جدی گرفتهایم.
به مندوزا با آهنگ صدایی که میخواهندبچهای را آگاه سازند چنین اشاره شد: «ولی ببینید شما که نمیخواهید ادعا کنید این مردم عهد کهن قابل مقایسه با ما هستند؟ در اخلاقیات قبول دارم که به همین درجه از تمدن رسیده بودند ولی نه در چیزهای مادی!»
مندوزا اظهار داشت: «چرا که نه»
بتراست سعی کرد توضیح دهد: «زیرا که بزرگترین خصوصیت اختراعات ما این بوده است که در یک آن در سراسر زمین منتشر شده و از بین رفتن یک ملت یا حتی چند ملت بر مجموع پیشرفتهای بشر تأثیری نمیگذارد. زیرا که اگر کامیابیهای انسان از دست میرفت بشریت یکباره نابود میشد. من از شما میپرسم آیا فرضیهتان قابل قبول است؟»
در حالی که ما به این شکل مشغول صحبت بودیم، علت و معلولها در سراسر جهان نامحدود بر یکدیگر تأثیر متقابل گذاشته و کمتر از یک دقیقه بعد از آنکه دکتر بتر است این سئوال را پرسید نتیجه نهائی آنها، شکاکیت مندوزا را بطور کاملی تصدیق نمود.
ولی ما سؤظنی در این مورد نداشته و به آرامی به صحبتهای خود ادامه میدادیم. بعضی از ما به پشت صندلی تکیه کرده و دیگران آرنجشان را روی میز گذاشته و همه نگاههای تأسف باری به مندوزا میانداختیم و فکر میکردیم با جواب بتراست کاملاً شکست خورده است.
مندوزا با خونسردی جواب داد: «اول آنکه ما میتوانیم باور کنیم که در زمانهای قدیم زمین ساکنان کمتری از اکنون داشته است بطوریکه تمام دانش جهان متعلق به یک ملت واحد بوده است اگر اینطور بوده بنابراین فرض بیهودهای نیست که بگوئیم تمام سطح کره زمین به یکبار مضمحل شده است؟
همه باهم گفتیم: «مزخرف است)
در همین لحظه بود که تغییرات بزرگ و ناگهانی در سطح زمین بوقوع پیوست.
همین که ما گفتیم مزخرف است خروشی ترسناک برخاست. زمین شروع به تکان خوردن نمود و زیر پاهای ما خالی شد و پایههای دیوار شروع به لرزیدن نمود.
ما بلند شدیم و به یکدیگر تنه زدیم زیرا که بطور غیر قابل وصفی ترسیده بودیم و به بیرون دویدیم.
همین که از درگاه عبور کردیم خانه فرو ریخت و مندوزا و پیشخدمت آلمانی من که آخر از همه میآمدند در زیر آوار مدفون شدند. بعد از چند ثانیه بهت و حیرت ما خواستیم آنها را نجات دهیم که رادلیگ باغبان را دیدیم که بدنبال زنش از خانهاش در انتهای باغ میآمد.
او با آخرین قدرتش فریاد میزد: «دریا! … دریا!»
وقتی که بسمت اقیانوس برگشتم بیحرکت ایستادم. اینطور نبود که آنچهمیدیدم را درک نمیکردم ولی در یک لحظه احساس کردم تمام محیط اطرافم کاملاً تغییر یافته است. و آیا همین کافی نبود که قلب انسان از ترس منجمد شود وقتی که تمام سیمای طبیعت، همان طبیعتی که ما فکر میکنیملزوماً تغییر ناپذیر است. در عرض چند ثانیه بطور غریبی تغییر شکل دهد؟
معهذا من در باز یافتن حضور ذهنم کند نبودم. برتری حقیقی انسان غلبه و نسط بر طبیعت نیست، بلکه برای انسان متفکر دریافتن جهان و نگه داشتن آن در عالم ضمیر ذهنش میباشد. برای انسان اهل علم حفظ روحیهای آرام در مقابل طغیان ماده و گفتن این جمله بخود که: «ممکن است نابود شوم ولی هرگز ناتوان نیستم»، نشانه برتری او بر طبیعت است؟
بمحض آنکه آرامش خود را باز یافتم متوجه شدم که منظرهای که در مقابل چشمانم بود از آنچه عادت کرده بودم ببینم چقدر تفاوت دارد. پرتگاه از بین رفته و باغ من بطور سراشیب تا لبه دریا ادامه یافته بود که امواج آن بعد از خراب کردن خانه باغبان با خشم به پائین ترین تپه گل میزد.
چون قابل تصور بود که سطح دریا بالا آمده باشد پس معلوم میشد که سطح زمین پائین تر رفته است. نشست آن بیش از صد یارد بود چرا که ارتفاع پرتگاه قبلاً همین اندازه بود. ولی این نشست به آرامی زیادی بوقوع پیوسته بود چون ما متوجه آن نشدیم.
این امر آرامی نسبی اقیانوس را توجیه میکرد. چند دقیقه تفکر بمن گفت که تئوریم درست است. علاوه بر آن بمن نشان داد که فرونشینی هنوز بپایان نرسیده است. در حقیقت دریا با سرعتی نزدیک به ۹ پا در ثانیه با 4 تا ۵ مایل در ساعت در حال بالا آمدن بود. با در نظر گرفتن فاصله ما وانتهای امواج، در عرض سه دقیقه دیگر اگر سرعت نشست ثابت باقی میماند، آب ما را با خود فرو میبرد.
من فوراً تصمیم گرفتم.
فریاد زدم: ماشین ماشین!
آنان متوجه منظورم شدند. ما بسمت گاراژ حمله برده و ماشین را بیرونآوردیم و در یک چشم بهم زدن آنرا بنزین زدیم و سراسیمه بداخل آن پریدیم. سیمونت پیشخدمت من، هندل را چرخاند و بطرف فرمان دوید، کلاج گرفته و با دنده پائین شروع به حرکت نمودیم در حالیکه رادلیگ در حیاط را باز کرده و ماشین را در حالیکه میرفت گرفته و به فنرهای پشتش آویزان شده بود.
درست بموقع بود و شاید هم کمی از موقع گذشته! درست در لحظه ایکه ماشین به جاده رسید، موجی سر رسید و ماشین را تا مرکز چرخهایش شستشو داد. اکنون ما میتوانستیم به دریا بخندیم. اگر چه ماشین بیش از حد گنجایش پر شده بود، میدانست چگونه ما را از دسترس دریا دور نگه دارد و تا وقتی که نشست خلیج بطور قطعی انجام نمییافت… ما وقت زیادی دست کم دو ساعت برای صعود به ارتفاعی حدود هزار و پانصد دارد داشتیم.
ولی من بزودی دریافتم که هنوز زمان آن فرا نرسیده که فریاد پیروزی سر دهیم. بعد از اولین جست، ماشین ما را حدود بیست یارد دورتر از خط کف امواج دریا برده بود. تلاش سیمونت برای افزودن این فاصله بیهوده بود، فاصله افزایش نمییافت.
شکی در این مورد موجود نداشت. وزن دوازده نفر سرعت ما را کم نموده بود. بهر حال سرعت ما درست برابر سرعت پیش روی آب بوده و در نتیجه این فاصله همواره حفظ میشد.
بزودی موقعیت آشفته خود را درک کردیم. بجز سیمونت که فرمان ماشین را در دست داشت ما همه بر گشته و به جادهای که در پشت ما در گذر بود نگاه میکردیم. ما چیزی جز آب نمیدیدیم. به همان سرعتی که جاده را طی میکردیم، جاده زیر دریا ناپدید میشد.
دریا خودش آرام بود. چند موج به آرامی در ساحل در حال تغییرش محو میشدند. دریاچهای بود که دائماً با حرکت ثابتی متورم میشد و هیچ چیز برای ما نمیتوانست غم انگیزتر از تصاحب آن دریای آرام باشد. بیهوده از آن میگریختیم. آب با سنگدلی همراه ما بالا میآمد.
سیمونت چشمانش را به جاده دوخته بود. وقتی که به یکی از پیچهارسیدیم بما گفت:
دراینجامابهنصفراهسربالائیرسیدهایم. یک ساعت دیگر باید صعود کنیم.
ما بخود لرزیدیم. چرا که در عرض یکساعت دیگر به قله میرسیدیم واز آنجا باید به پائین رویم در حالیکه سرعتمان هر چقدر هم که باشد توده هائی از مایع مانند بهمن بر سرما فرو خواهند ریخت!
یک ساعت بدون تغییری در وضع موجود گذشته بود. ما اکنون میتوانستیم قله کوه رابخوبی تشخیص دهیم که ماشین تکان سختی خورده و یک بر شد و خطر آن وجود داشت که با سنگهای کنار جاده برخورد کند. در همین موقع موج بلندی در پشت ما به هوا برخاست و جلو آمد تا به کوه بزند و درست روی ماشین فرود آمد و ماشین با کف آن احاطه شد. آیا داشتیم به کام آب فرو میرفتیم. نه، آب برگشت و در حالیکه متلاطم بود موتور ماشین بطور ناگهانی سریعتر بکار افتاد و سرعت گرفت.
این شتاب بیشتر از کجا ناشی شده بود؟ فریادی که آناردلیگ زد این موضوع را روشن ساخت. زن بیچاره متوجه شده بود که شوهرش دیگر به فنر ماشین آویزان نیست. باز گشت موج شوهر بیچارهاش را برده بود و به این علت ماشین سبک شده و از سربالائی بسهولت بیشتری بالا میرفت.
ولی بطور ناگهانی ماشین خاموش شد.
از سیمونت پرسیدم «چه شده. آیا ماشین از کار افتاده است؟»
حتی در این شرایط غم انگیز غرور حرفهای حقوق خود را حفظ میکند. سیمونت متكبرانه شانهاش را بالا انداخت تابمن حالی کند که یک شوفر از کار افتادن نمیشناسد. سپس در حالی که دستش را بلند میکرد با سکوت به جلو اشاره کرد. و بدینسان علت توقف روشن شد.
بجز آنا و دخترانش که ناراحت بودند و به سوگواری پرداخته و قلبشان شکسته بود همه ما فریاد شادی توأم با حیرت سردادیم. دیگر آب بالا نمیآمد یا دقیقتر بگویم زمین از فرو رفتن باز ایستاده بود. تکانی که چند لحظه پیشاحساس کرده بودیم بدون شک آخرین نشانه این پدیده بود. اقیانوس ایستاده و سطح آن هنوز صدیارد پائین تر از جائی بود که ما دور ماشین جمع شده بودیم و هنوز مشغول لرزیدن بود درست مانند حیوانی که بعد از یک دویدن سریع میلرزد.
آیا ما میتوانستیم از این وضع ناگوار خود را نجات دهیم؟ تا هنگام صبح نمیتوانستیم بفهمیم. تا آن موقع باید صبر میکردیم. یکی بعد از دیگری روی زمین دراز کشیدیم و من فکر میکنم – خدا مرا ببخشد – که بخواب رفتم.
در طی شب
در اثر یک صدای وحشتناک از خواب پریدم. ساعت چند بود؟ نمیدانم بعلاوه هنوز در تاریکی شب غوطه ور بودیم. صدا از خلیج راه نیافتنی که جاده در آنجا به انتها میرسیدمیآمد. چه اتفاقی افتاده بود؟ من میتوانستم قسم بخورم که تودههای آب به صورت آبشار در حال فرو ریختن بودند. و آن امواج عظیم با خشم به یکدیگر میخوردند. بله باید چنین باشد چرا که مه کف آب ما را گرفته و با قطرات آب احاطه شده بودیم.
سپس بتدریج آرامش باز گشت …. سکوت همه جا را فرا گرفت…۔آسمانکمکمروشنشداکنونسحربود.
بیست و پنجم ماه مه
درک تدریجی موقعیت واقعی ایکه در آن بودیم چقدر عذاب آور بود! در ابتدا فقط میتوانستیم اطراف نزدیک بخودمان را تشخیص دهیم ولی اکنون دایره دید ما گسترش مییافت و هر لحظه گستردهترمیشود و درست مانند اینکه امید از دست رفته ما یکی بعد از دیگری نقابهای بی نهایت نازک خود را بر میداشت. و سرانجام روز روشن فرا رسید که آخرین توهمات ما را از هم گسست
موقعیت ما بسیار ساده بود و میتوان در چند کلمه خلاصهاش کرد. ما در یک جزیره بودیم. دریا از هر طرف ما را در بر گرفته بود. دیروز ما اقیانوسی از قلل میدیدیم که بسیار بلندتر از قلهای که اکنون خود را در آن مییافتیم بودند. این قلل به دلائلی که شاید تا ابد نا شناخته باقی بماند، از بین رفتنددر حالی که قله ما اگر چه کوتاهتر بود از فرو رفتن باز ایستاد بجای قلل دیگر صفحه نامحدودی از آب دریا دیده میشد. در همه اطراف هیچ چیز جز دریا نبود. ما تنها نقطه جامد را در حلقه گسترده افق اشغال کرده بودیم.
یک نظر کافی است که تمام حدود جزیره کوچکی را که بطور اتفاقی ما در آن پناه گرفته بودیم، آشکار سازد. این جزیره در حقیقت حداکثر هزار بارد طول و پانصد بارد عرض دارد. در شمال، غرب و جنوب، بلندی آن حدود يکصد دارد از امواج دریاست و با یک سراشیبی آهسته به آنهامیپیوندد و از طرف دیگر در شرق، جزیره کوچک منتهی به یک خلیج شده که بطور عمودی به اقیانوس منجر میشود.
بیش از هر طرف دیگر ما به این سمت نگاه میکنیم. در این جهت ما باید سلسله کوههائی ببینیم. فراتر از آن تمام شهر مکزیکو باید دیده شود. چه تغییری در عرض یک شب کوتاه بهار رخ داده است! کوهها ناپدید شده و شهر مکزیکو در کام اقیانوس فرو رفته است! و بجای آنها یک صحرای بیکران یک صحرای بائر از دریا دیده میشود؟
ما با ترس به یکدیگر نگاه میکنیم. محصور شدهایم بدون غذا بدون آب آشامیدنی بر روی این صخره باریک لخت حتی نمیتوانیم کوچکترین امیدی داشته باشیم. ما بطور ترسناکی روی زمین دراز کشیده و انتظار مرگ را میکشیم.
بر روی کشتی ویرجینیا چهارم ژوئن.
در طی چند روز بعد چه اتفاقی افتاد؟ نمیتوانم بخاطر آورم. از قرار معلوم من با از دست دادن آگاهیم یادداشت را به پایان رساندم و حواسم را دوباره در کشتی ایکه مارا سوار کرد باز یافتم. فقط بعداً فهمیدم که ده روز تمام در آن جزیره کوچک بودهایم و دو نفر از ما یعنی ویلیامسون و راولینگ از تشنگی و
گرسنگی در گذشتند. از پانزده نفری که در زمان وقوع حادثه در خانه من بودند اکنون فقط نه نفر باقی ماندهاند. پسرم جین و دختر خواندهام هلن. شوفرم سیمونت که هیچ چیز او را بخاطر از دست دادن ماشین تسلی نمیدهد، آنارادلیگ و دو دخترش، دکتر بتراست و دکتر مورنو و در آخر خودم، منی که با شتاب این سطور را برای مردم آینده مینویسم اگر آنان هرگز روزی زاده شوند.
کشتی ویرجینیا که ما را حمل میکند یک کشتی مرکب بخاری و بادبانی است که دو هزار تن وزن داشته و مخصوص حمل کالاهای بازرگانی است. این کشتی قدیمی بوده و به آهستگی حرکت میکند. کاپیتان موریس بیست نفر تحت فرماندهی خود دارد. او و مردانش انگلیسی هستند.
کشتی ویرجینیا مالبورن را حدود یک ماه پیش ترک گفته و در حال سفر به روزاریو بوده است. در طول سفر هیچ حادثه فوق العاده ای روی نداده بجز اینکه در شب بیست و چهارم ماه مه یک سری امواج عمیق دریا بطور غیر عادی بلند شده بود ولی طول آنها متناسب بوده و موجب ضرر و زیانی نگشته بودند. با اینکه این امواج بسیار غریب بنظر میرسیدند ولی کاپیتان از وقوع تغییرات بزرگ و ناگهانی در سطح زمین که در آنموقع در حال وقوع بود، آگاهی حاصل نکرد.
بنابراین وقتی که او در جائی که ساحل روزاریو و مکزیک واقع بود چیزی جز دریا نیافت بسیار حیرت زده شد. از آن ساحل بجز یک جزیره کوچک هیچ چیز باقی نمانده بود. یکی از قایقهای ویرجینیا به آن جزیره کوچک فرستاده شد که در آن یازده نفر بیجان پیدا شدند که دو نفر آنها اجساد مرده و نه نفر بقیه به کشتی برده شدند. باین طریق بود که مانجات پیدا کردیم.
روی زمین ژانویه یا فوریه
فاصلهای هشت ماهه آخرین خطوط گذشته را از اولین سطر این نوشته جدا میسازد. من تاريخ آنرا ژانویه با فوریه نوشتم چرا که غیر ممکن است از این دقیقتر باشم زیرا دیگر زمان دقیق در دستم نیست.
این هشت ماه بیرحمانه ترین امتحانات را بر ما تحمیل نمود که در طی آن بیش از گذشته مجبور به جیره بندی شدیم و آخرین حد بدبختی خود را درک کردیم.
بعد از آنکه ما سوار کشتی شدیم ویرجینیا با آخرین سرعت بطرف شرقرهسپار گشت. وقتی که من حواس خود را باز یافتم آن جزیره کوچک که ما در آن جان بسلامت بردیم مدت زیادی بود که از افق ناپدید شده بود. بر اساس جهت یابی ما که کاپیتان از آسمان صاف آنرا انجام داد، ما در آنموقع در حال عبور از مکانی بودیم که مکزیکو باید واقع میبود. ولی از مکزیکو اثری هم بر جای باقی نمانده و حتی آنها نتوانسته بودند. در هنگامی که من بیهوش بودم – اثری از کوه مرکزی آن بیابند و هیچ خشکی دیگری که بتوان آنرا تشخص داد در دیچ جا دیده نمیشد. همه طرف هیچ چیز جز دریای نامحدود وجود نداشت.
درک این مطلب واقعاً وحشتناک بود. ما میترسیدیم که آیا ذهنمان توان تحمل این وقایع را دارد؟ كل مکزیکو به زیر آب فرو رفته بود! ما نگاههای وحشت زدهای به یکدیگر انداخته و با سکوت از هم میپرسیدیم که خرابی این مصیبت تا کجا امتداد مییابد.
کاپیتان برای رهایی از این وضع بطرف شمال چرخید. اگر مکزیکو وجود نداشت قابل تصور نبود که همین موضوع در مورد تمام سرزمین آمریکا هم صادق باشد.
معهذا در مورد آنهم همین طور بود. ما با بیهودگی به طرف شمال دو روز کشتیرانی کردیم بدون آنکه اثری از خشکی ببینیم و وقتی که بطرف جنوب بازگشتیم و یکماه دراین امتداد جلو رفتیم اثری از خشکی ندیدیم. هر چقدر هم که متناقص بنظر آید باید به این شواهد تسلیم میشدیم. آری تمام سرزمین آمریکا در زیر امواج مدفون گشته بود.
پس آیا ما نجات یافته بودیم که تألمات مرگ را برای بار دوم تجربه کنیم؟ ما دلایل کافی برای چنین ترسی داشتیم. بدون در نظر گرفتن غذا که دیر یا زود بپایان میرسید یک خطر اضطراری دیگر ما را تهدید میکرد. بر سر ما چه میآمد اگر کشتی بخاطر فقدان سوخت از حرکت باز میایستاد؟ بهمین شکل قلب یک حیوان در اثر نرسیدن خون میایستد.
این بود علت آنکه در چهاردهم ژوئیه که تقریباً در محل سابق بوینسآیرس قرار داشتیم کاپیتان موریس موتورها را خاموش و بادبانها را بر افراشت. بعد از انجام دقیق این کار وی تمام پرسنل ویرجینیا و مسافران را احضار نموده و موقعیت را بطور مختصر برایمان توضیح داد و از ما خواست که در مورد آن فکر کرده و اگر پیشنهادی بذهنمان رسید در جلسهای که روز بعد قرار بود تشکیل شود آنرا مطرح کنیم.
من نمیدانم که آیا در بین همراهانم که دچار این بدبختی شده بودند کسی بود که بتواند مصلحتی زیرکانهتر از این بیندیشد؟ من خودم باید بگویم که هنوز دچار تردید بودم و نمیدانستم چه پیشنهادی بکنم که سئوال در اثر طوفانی که شب هنگام در گرفت منتفی شد. ما باید بطرف غرب میرفتیم زیرا که تند باد ما را در آن جهت به پیش میبرد و خطر این وجود داشت که دریای غضب آلود ما را بکام خود فرو برد.
طوفان سی و پنج روز بدون لحظهای وقفه با آرامش ادامه یافت. ما داشتیم از اتمام بافتن آن ناامید میشدیم که در روز نوزدهم اوت هوا بطور ناگهانی خوب شد. کاپیتان از فرصت استفاده کرده و موقعیت ما را محاسبه نمود. محاسبات او نشان میداد که ما در عرض 40 درجه شمال و طول ۱۱۶ درجه شرق قرار داشتیم. اینها موقعیت شهر پکن بودند.
بنابراین ما از پولینزیا و استراليا گذشته بودیم بدون آنکه متوجه شده باشیم. در جائی که ما شناور بودیم زمانی پایتخت امپراطوری بود که بر چهارصد میلیون نفر حکومت میکرد.
بنابراین آسیا هم به سرنوشت آمریکا دچار شده بود.
بزودی از این امر مطمئن شدیم. کشتی ویرجینیا که هنوز به شمال غربی میرفت به عرض تبت وسپس هیمالیا رسید. در اینجا باید بلندترین قلل جهان وجود میداشت. با این وصف به هر کجا نگاه کردیم هیچ چیز از سطح دریا بالا نیامده بود. ماباید باور میکردیم که در هیچ جای کره زمین خشکی دیگری بجز جزیره کوچکی که ما را نجات داده بود وجود ندارد و ما تنها نجات یافتگان آن واقعه بوده و آخرین ساکنان دنیایی که در کفن متحرک دریا پیچیده شده بود، میباشیم.
اگر اینطور باشد خیلی نخواهد گذشت که نوبت ما نیز فرا رسد و با وجود جیره بندی شدید، ذخیره آذوقهمان تمام شود، ذخیرهای که امیدی به پر کردن دوباره آن نداشتیم.
من دیگر بیش از این در مورد آن سفر ترسناک نخواهم نوشت. اگر بخواهم آنرا جزء به جزء شرح دهم باید سعی کنم هر روزش را در خاطرم زنده سازم و خاطره آن مرا دیوانه خواهد کرد. هر چقدر که وقایع قبل و بعد آن وحشتناک و غریب بنظر رسند و هر چقدر که آینده پریشانی آور بنظر آید – آیندهای که هرگز آنرا نخواهم دید، در حین آن سفر جهنمی بود که ما به اوج وحشت خود رسیدیم.
آه از آن کشتی رانی ابدی روی دریای بی انتها! هر روز با انتظار رسیدن به جائی شروع کردن و بعد مسافرتی که هرگز پایانی ندارد!
زندگی کردن توأم با نگاه عمیقانه به نقشه هائی که دستهای انسان خطوط نامنظم سواحل آنرا ترسیم نموده و درک کردن اینکه هیچ چیز مطلقاً هیچ چیز از این سرزمینهائی که روزی ابدی تصور میشدند باقی نمانده است! به خود گفتن که زمین که با زندگیهای بیشمار بخود میلرزید و ملیونها انسان و هزاران حیوان در هر جهتی آنرا پیموده و یا در هوا به پرواز در میآمدند مانند یک شعله باریک با نفسی از باد خاموش گشته است! نگاه کردن به هر سو برای همنوعان خود و نگاه کردنی بیهوده! کم کم متقاعد شدن که هیچ جائی در اطراف ما موجود زندهای وجود ندارد و هر لحظه تنهایی خود را در دنیائی بیرحم درک کردن!
آیا من كلمات مناسب برای شرح درد و غصه خود یافتهام؟ نمیدانم. در هیچ زبانی عبارات مناسب برای شرح کامل یک موقعیت بی سابقه وجود ندارد.
بعد از حصول اطمینان از اینکه در جائی که پنی سولای هندی قرار داشت اکنون فقط دریا وجود دارد، ما به طرف شمال غربی، بدون اینکه در وضعیتمان تغییری حاصل شود رهسپار گشتیم. ما از زنجیر اورال، که اکنون تبدیل به یک سلسله کوههای زیر دریائی شده بود عبور نمودیم و از جائی گذشتیم که زمانیاروپا بود. سپس بطرف جنوب ۲۰ درجه بالاتر از خط استوا رفتیم. بعد از آن، خسته از جستجوی بی حاصل خود، دوباره بطرف شمال رهسپار گشته و لپیر نیز که راه آبی بود که افريقا و اسپانیا را میپوشاند، پیمودیم.
اگر بخواهم حقیقت رابگویم ما کم کم به وضع وحشتناک خود عادت کردیم. هر جائی که میرفتیم مسیر را روی نقشه دریایی مشخص نموده و به یکدیگر میگفتیم، اینجا مسکو بود – وارساو – برلین – وین – رم – تونس – تیمبا کتو سنت لوئیس – اوران – مادرید – و ما با بی تفاوتی فزایندهای صحبت میکردیم و با عادت کردن به وضع جدیدمان سرانجام میتوانستیم این کلمات را که واقعاً غم انگیز بودند بدون کوچکترین احساسی بر زبان آوریم.
ولی تا آنجائی که به من مربوط میشد توانائی رنج بردن را از دست نداده بودم. هنوز میتوانم ببینم که آن روز – در حدود یازدهم دسامبر – وقتی که کاپیتان موریس بمن گفت: «در اینجا پاریس قرار داشت» با این کلمات احساس نمودم که قلبم از جا در آمد. جهان میتواند بکام دریا فرو رود ولی فرانسه. فرانسه من! و پاریس که سمبول آن بود!…
از کنار خود صدای هق هق شنیدم. وقتی که برگشتم سيمونت را دیدم که در حال گریه کردن است.
مدت چهار روز دیگر ما بطرف شمال رفتیم سپس با رسیدن به عرض جغرافیائی ادینبورگ بطرف جنوب غربی به جستجوی ایرلند رفتیم و سپس بطرف شرق رهسپار شدیم. ما در حقیقت بیهدف اینطرف و آنطرف میرفتیم. چرا که دلیلی وجود نداشت که جهتی را به سمت دیگر ترجیح دهیم.
ما از روی لندن گذشتیم که تمام کارکنان کشتی به مقبره مایع آن سلام نظامی دادند. پنج روز بعد وقتی که در عرض جغرافیائی وانزیگ بودیم کاپیتان تصمیم گرفت برود و دستور دهد بطرف جنوب غربی برویم. سکان گیر با بی تفاوتی اطاعت کرد. برای او چه فرقی میکرد؟ آیا همه طرف یکسان نبود؟
وقتی که نه روز دیگر جلو رفتیم آخرین تکه بیسکویت را خوردیم. در حالیکه به یکدیگر با چشمان نزار خیره شده بودیم کاپیتان موریس بطور غیرمنتظرهای فرمان داد که آتش را روشن کنند. آیا او متوجه چه چیز شده بود؟ من هنوز جواب این سئوال را نمیدانم. ولی فرمان اطاعت شد و سرعت کشتی افزایش یافت.
دو روز بعد بطور بیرحمانه ای از گرسنگی رنج میبردیم. در روز دیگر تقریباً همه از ترک خوابگاه کشتی امتناع میورزیدند فقط کاپیتان و چند نفر از کارکنان کشتی و خودم بودیم که انرژی کافی برای راندن کشتی داشتیم
روز بعد پنجمین روز روزه ما، تعداد سكان گیران و سوخت اندازان باز هم کمتر شد. در ۲۹ ساعت بعد هیچ یک از ما قوه ایستادن هم نداشتیم.
۷ ماه بود که مشغول سفر بودیم. بیش از هفت ماه در هر مسیر کشتیرانی و در هر جهت سفر کرده بودیم. من فکر میکنماحتمالاً هشتم ژانویه بود. می گویم فکر میکنم زیرا نمیتوانم از این دقیقتر باشم چرا که در این موقع تقویم مفهومش را برای ما از دست داده بود.
در آن روز بود که در حالی که پشت سکان قرار گرفته و تمام توجهم معطوف به قطب نما شده بود بنظرم رسید در سمت غرب چیزی میبینم. فکر کردم دچار اشتباه شدهام و به آن نقطه خیره شدم.
نه اشتباهی نمیکردم!
فریاد بلندی کشیدم و به سکان آویزان شده و با آخرین قدرتم فریاد زدم:
خشکی در دماغه سمت راست کشتی!»
آن کلمات چه اثرات اعجاز آمیزی داشت! همه آن مردان در حال مرگ یکمرتبه نیروی تازهای گرفتند و چهرههاینزارشان بطرف سمت راست کشتی چرخید.
کاپیتان موریس بعد از آنکه ابری را که از افق بر میخاست مورد رسیدگی قرار داد گفت: «بله خشکی است»
نیم ساعت بعد غیر ممکن بود که در مورد آن شکی کرد. مطمئناً خشکی بود که بعد از آنکه بیهوده آنرا در سرزمینهای سابق جستجو کرده بودیم در وسط اقیانوس اطلس آنرا یافتیم؟
در حدود ساعت سه بعداز ظهر ما میتوانستیم جزئیات ساحلی را که راه ما را مسدود ساخته بود تشخیص دهیم و دوباره افسرده شدیم. در حقیقت این ساحل شبیه به هیچ ساحل دیگری نبود و هیچ یک از ما بخاطر نمیآورد که ساحلی تا این اندازه متروک دیده باشد.
در تمام کشورهایی که ما قبل از این واقعه در آنها زندگی کرده بودیم رنگ سبز همیشه فراوانترین رنگ بود. هیچ یک از ما ساحلی این چنین رها شده، کشوری این چنین بائر که در آن بجز چند بوته چیز دیگری حتی چند دسته جگن با گلسنگ با خزه نباشد، نمیشناخت. تنها چیزی که میتوانستیم تشخیص دهیم یک پرتگاه بلند سیاهرنگ بود که در پای آن صخرههای بی نظم بدون یک درخت بدون یک ساقه علف قرار داشت. آنجا یک خرابه کامل بود.
در طی روز ما در کنار آن پرتگاه تند بدون پیدا کردن کوچکترین شکاف ساحل گرفتیم. در نزدیکیهای عصر روز دوم خلیجی کشف نموده که در مقابل بادهای دریای باز محفوظ مینمود و در اعماق آن لنگر انداختیم.
بعد از رسیدن به خشکی با قایقهایمان، اولین اقداممان جمع کردن غذا از آن ساحل بود که پوشیده از سنگ پشتهای آبی و ماهیهای صدف بوده و در درزهای صخرهها مقادیر زیادی خرچنگ و لابستر و تعداد زیادی ماهی پیدا کردیم. این دریا با وجود ظاهرش بسیار غنی بود که حتی اگر منابع دیگری بدست نمیآوردیممیتوانست آذوقه ما را برای مدت نامحدودی تأمین کند.
بعد از تجدید قوا یک شکاف در پرتگاه ما را قادر ساخت که به جلگه مرتفعی که وسعت زیادی داشت برسیم. ظاهر آن ساحل ما را فریب نداده بود. در همه طرف و در هر جهت هیچ چیز جز صخرههای بار که از علفها و گیاهان دریائی پوشیده شده بود وجود نداشت و هیچ موجود زندهای روی زمین با در هوا بچشم نمیخورد. اینجا و آنجا دریاچههای کوچکی بابهتر بگوئیم حوضچه هائی که در نور آفتاب میدرخشید، دیده میشد ولی وقتی که ما میخواستیم تشنگی خود را فرو نشانيم فهمیدیم که آنها نمک هستند.
اگر حقیقت را بگویم این امر موجب حیرت ما نشد. بلکه همه آنچیزهائی را که در نخستین وهله فکر کرده بودیم تائید میکرد و آن این بود که این سرزمین ناشناخته دیروز از اعماق دریا بالا آمده و زاده شده است. بعلاوه لابه فطور گل که روی آن بطور یکنواخت قرار داشت و در اثر تبخیر شروع به ترک خوردن و تبدیل شدن به خاک نموده بود و این موضوع را تصدیق میکرد.
روز بعد در هنگام ظهر موقعیت ما ۱۷ درجه شمال و ۲۳ درجه غرب رانشان میداد، با مراجعه به نقشه ما متوجه شدیم که در اینجا قبلاً فقط دریا وجود داشته و سطح آن برابر با کپ ورد بوده است. تا چشم کار میکرد در طول غرب زمین و در طول شرق دریا بچشم میخورد.
این سرزمین که ما به آن قدم گذاشته بودیم هرقدر هم که نفرت انگیز و غير مهمان نواز بنظر میرسید ما باید از آن خشنود وراضی میشدیم. به همین دلیل پیاده کردن بار کشتی ویرجینیا بدون درنگ بیشتر آغاز گشت. ما تقریباً تمام چیزهائی که در کشتی بود به آن جلگه مرتفع آوردیم. اول کشتی را باچهار لنگر در ۱۵ قلاجی آب بطور مطمئنی بستیم. در این خلیج آرام خطری متوجه آن نبود و ما میتوانستیم با اطمینان آن را به حال خود رها کنیم.
همینکه پیاده کردن بار از کشتی تمام شد زندگی نوین ما آغاز گشت. در درجه اول ما باید…
***
وقتی زارتوگ به اینجای ترجمهاش رسید باید متوقف میشد. در اینجا نوشته دارای اولین فضای خالی بود. بنظر میرسید که این فضای خالی شامل تعداد زیادی صفحات بوده است و بدنبال آن چندین صفحه دیگر باید وجود میداشت که بظاهر بزرگتر از این بودند. بدون شک با وجود حفاظتی که پوشش از آن کرده بود بسیاری از صفحات در اثر رطوبت از بین رفته و فقط چند قطعه کمابیش معدود باقی مانده و مطالب آنها از بین رفته بود. آنها باین ترتیب بودند:
***
… تازه داشتیم به هوای تازه خو میگرفتیم.
چه مدت بود که در این ساحل پیاده شده بودیم؟ من دیگر نمیدانستم. از دکتر مورنو پرسیدم که یک تقویم روزانه درست کرده بود. او گفت: «شش ماه» و بعد برای اینکه دقیقتر بگوید اضافه کرد «چند روز.»
بنابراین هم اکنون آنجا هستیم. در عرض شش ماه ما تاریخ دقیق را از دست دادیم. همین طور بهتر است؟
ولی بطور کلی بی مبالاتی ماعجیب نیست. چرا که تمام توجه و تلاشهای: ما صرف زنده نگه داشتن خودمان میشود. خود را سیر کردن مسئلهای است که تمام روز ما را اشغال میکند. چه میخوریم؟ ماهی، وقتی بتوانیم پیدا کنیم و هر روز این کار سختترمیشود چرا که شکار بی وقفه ما آنها را ترسانده است. ما. همچنین تخم لاک پشت و چند علف دریائی خوردنی میخوریم. در عصرها شکممان سیر است ولی خسته هستیم و فقط به خوابیدن فکر میکنیم.
ما از بادبانهای ویرجینیا چند خیمه درست کردهایم. من فکر میکنم بزودی لازم باشد که جان پناه بهتری درست کنیم.
بعضی مواقع پرندهای را با تیر میزنیم. هوا آنقدرها که فکر میکردیم: فاقد پرندگان نیست. و یک دوجین از انواع پرندگان شناخته شده در این قلمرو: جدید خود را نشان میدهند. همه آنها پرندگان مهاجر مانند پرستو و مرغ طوفان و غیره هستند. از قرار معلوم آنهانمیتوانند در این زمین که عاری از هر نوع سبزیجات است غذائی بیابند، زیرا که آنها از پریدن در اطراف اردوی ما باز نمیایستند و این کمک میکند که از شر غذاهای خراب خود خلاص شویم. بعضی اوقات ما پرندهای که از گرسنگی مرده است پیدا میکنیم و این باعث صرفه جوی در باروت و تیر میشود.
خوشبختانه احتمال میرود که موقعیت ما بهتر شود. ما کیسهای گندم در انبار ویرجینیا یافته و نصف آنرا کاشتهایم. وقتی که گندم سبز شود کمک زیادی بما خواهد کرد. ولی آیا جوانه خواهد زد؟ زمین پوشیده از قشر کلفتی رسوب است. گلی شنی که پر از علفهای دریانی فرسوده بوده و اگر چه کیفیت آنها ممکن است خوب نباشد ولی بالاخره خاک است. وقتی که ما به زمین قدم نهادیم پر از نمک بود. ولی از آنموقع بارانهای سیل آسا، بمقدار زیادی سطحآنرا شست و تمام فرو رفتگیها اکنون پر از آب است.
با این وجود قشر رسوبی فقط بطور سطحی از نمک عاری شده است. جریانهای آب و رودخانه هائی که دارند شکل میگیرند همه شورمزه اند و این نشان میدهد که اعماق آن هنوز از نمک اشباع شده است.
برای کاشتن گندم و نگاه داشتن نصف بقیه آن باید مبارزه میکردیم. بعضی از کارکنان ویرجینیا میخواستند تمام آنرا تبدیل به نان کنند. ما باید…
***
… آنرا روی کشتی ویرجینیا داشتیم. دو جفت خرگوش بداخل آن رفتهاند و از آنموقع آنها را ندیدهایم. من فکر میکنم چیزی برای زندگی کردن یافتهاند. سپس آیازمینی که برای ما ناشناخته است تولید…
***
… حداقل دو سال ما اینجا بودهایم! گندم خیلی خوب رشد کرده است. تقریباً هر اندازه نان بخواهیم داریم و زمینهای کشاورزی ما دارد وسیعترمیشود. ولی چه مبارزهای با پرندگان! آنها بطور شگفت انگیزی چند برابر شدهاند، و در تمام اطراف محصولات ما…
***
…با وجود برگهائی که به آنها اشاره کردم قبیله کوچک ما کوچکتر نشده است. برعکس پسرم و هلن سه فرزند دارند و هر یک از سه زن خانه دار دیگر نیز به همین شکل تمام این بچهها از سلامتی خوبی برخوردارند. از قرار معلوم نوع انسان توانائی بیشتر و نیروی حیاتی افزونتری دارد اکنون که نوع او بسیار تقلیل یافته است ولی چه چیز موجب…
***
… در اینجا ده سال و ما چیزی از قلمرو نمیدانیم. تمام آنچه که از آن دیدهایم در اطراف چند مایلی اردویمان بوده است. دکتر بتراست بود که ما را از ناتوانیمان شرمنده ساخت. با پیشنهاد او ما ویرجینیا را براه انداختیم و سفری اکتشافی که تقریباً شش ماه طول کشید انجام دادیم.
ما روز قبل از دیروز برگشتیم. سفر از آنچه فکر میکردیم بیشتر طول کشید زیرا که ما میخواستیم آنرا بطور کامل انجام دهیم.
مابه تمام اطراف این سرزمین رفتیم. سرزمینی که فکر میکردیم بغیر از جزیره کوچک ما تنها خشکی سطح زمین است. سواحل آن در همه جا یکسان بنظر میرسید، بسیار ناهموار و بسیار بائر.
سفر با گشتهائی به قسمت درونی آن سرزمین توام بود. مخصوصاً ما امیدوار بودیم که اثری از آزورز و مادميرا که قبل از آن واقعه در اقیانوس اطلس واقع بودند و مطمئناً قسمتی از سرزمین جدید را تشکیل میدادند بیابیم. ولی کوچکترین نشانی از آنها ندیدیم. تنها چیزی که پیدا کردیم این بود که در همه جا در اطراف موقعیت آنها زمین بالا آمده و بالایه ضخیمی از گدازه پوشیده شده بود. بدون شک آنها مرکز یک فوران بزرگ آتشفشانی بودند.
مع الوصف اگر نتوانستیم آنچه را که در جستجویش بودیم بیابیم، چیزی. پیدا کردیم که برایمان غیر منتظره بود! در عرض جغرافیائی آزورز چند نمونه از
کار دستی انسانی که بطور نیمه در قشر گدازه فرو رفته بود به چشممان خورد. ولی اینها کار دستی ساکنان این جزائر که سال گذشته معاصر ما بودند نبود. اینها بقایای بعضی از ظروف و کوزههای سفالی، مانند آنهائی که ما قبلاً دیده بودیم، بودند. دکتر مورنو بعد از مطالعه آنها این نظریه را بیان نمود که این بقايا باید از آتلانتیس کهن آمده باشند و جریان گدازههای آتشفشان آنها را دوباره به سطح زمین آورده است.
ممکن است حق با دکتر مورنو باشد. آتلانتیس افسانهای اگر واقعاً وجود داشته است باید در جائی نزدیک به این سرزمین واقع بوده باشد. اگر چنین باشد یقیناً حیرت انگیز است که سه نسل متفاوت بشریت بدنبال یکدیگر در همان ناحیه ظاهر شدهاند.
بهر شکل که این مسئله بوده است من گفتم که برایم فرقی نمیکند. ما بسیاری چیزها داشتیم که هم اکنون ما را بخود مشغول میکرد بدون آنکه احتیاجی باشد که دلواپس گذشته باشیم.
بمحض اینکه به اردوی خود بازگشتیم متوجه شدیم که در مقایسه با بقيه آن سرزمین، ناحیهای که اشغال کرده بودیم از امتیازات بیشتری برخوردار است. رنگ سبز که قبلاً در طبیعت فراوان بود در اینجا کاملاً ناشناخته نیست. در حالیکه بنظر میرسید مناطق دیگر این سرزمین بطور کامل فاقد آن است. ما قبلاً متوجه این موضوع نشده بودیم ولی نمیتوان منکر آن شد. چند تیغه چمن که وقتی ما به اینجا آمدیم وجود نداشتند اکنون در اطراف ما به مقدار زیاد در حال رشد هستند. آنها از نوع بسیار معمول آن بوده که تخمهایشان باحتمال زیاد توسط پرندگان به اینجا آورده شدهاند.
باید چنین استنباط کرد که بجز این گونههای بسیار آشنا، هیچ نوع نشو و نمای گیاهی دیگر در این سرزمین وجود ندارد. از طرف دیگر در اثر عمل عجیب تطبيق، یکنوع روئیدن نباتی بصورت ابتدائیاش در تمام سراسر زمین در حال شکل گرفتن است.
تمام گیاهان دریائی ایکه وقتی این سرزمین از زیر آب بیرون آمد آنرا پوشانیده بودند در اثر نور آفتاب از بین رفتهاند. تعداد معدودی از آنها در دریاچهها، حوضچهها و گودالهای آب که حرارت بتدریج خشکشان کرد بافی ماندهاند. در این موقع رودخانهها و جویبارها بجریان افتادند. اینها برای حیات گیاهان و علفهای دریایی بسیار مناسب بودند باین علت که آبشان شور بود. وقتی سطح و سپس عمق خاک از نمک تهی شد و آب صاف جریان یافت بیشتر این گیاهان نابودند شدند.
چند تا از آنها بهر حال قادر به تطبیق خود با اوضاع جدید بوده و در آب تازه هم مانند آب شور رشد کردند. وای فرایند در همین جا متوقف نشد. چند تا از این گیاهان که دارای قدرت بیشتر تطبیق بودند خود را ابتدا با آب صاف و سپس با فضای باز ساز گار نمودند. و ابتدا در طول سواحل و بعد دورتر و دورتر از آن در داخل خشکی پخش شدند.
ما این تغییر و تبدیلات را در عمل با تحیر مشاهده میکنیم و میبینیم که چگونه ساختمان آنها و عملکردهای فیزیولوژیکشان در حال تغییر است. هماکنون چند ساقه در حال سر کشیدن بطرف آسمان هستند. ما میتوانیم پیش بینیکنیم که یک روز انواع مختلف گیاهان به این شکل بوجود خواهند آمد و مبارزهای شدید بین این گوندهای جدید و آنهائی که از اعصار قدیم به هستی خود ادامه دادهاند در خواهد گرفت.
آنچه که در مورد انواع مختلف گیاهان گفتیم در مورد انواع گوناگون حیوانات هم صادق است. در طول سواحل آب ما میتوانیم حیوانات سابق دریائی را ببینیم که بیشترشان جانوران نرم تن و از خانواده خرچنگ هستند و در حال تبدیل شدن به حیوانات زمینی میباشند. آسمان مملو از ماهیهای پرنده با پرندگانی است که بالهایشان از حد منطقی بزرگتر و دمهایشان خمیده است بطوریکه آنها را قادر میسازد…
***
… آخرین قطعه از نوشته دست نخورده باقی مانده و پایان آن بشمار میرود.
***
… همه پیر شده و کاپیتان موریس در گذشته است. دکتر بتراست شصت و پنج و دکتر مورنو شصت و خودم شصت و هشت ساله شدهایم. همه مابزودی خواهیم مرد. در ابتدا ما میخواستیم کاری را که تصمیم به آن گرفته بودیم تا جائی که در قدرتمان است بپایان رسانیم تا به نسلهای آینده در مبارزهای که در انتظارشان است. کمک کرده باشیم.
ولی آیا این نسلهای آینده هرگز زاده خواهند شد؟
من از لحاظی باید بگویم آری زیرا که میبینیم چگونه همراهان من در حال چند برابر شدن هستند. بچهها ازدیاد یافتهاند و در این آب و هوای سالم و در این کشوری که حیوانات درنده وجود ندارد، زندگی طولانی است. مهاجر نشینی ما سه برابر شده است. از طرف دیگر وسوسهی میشوم که بگویم نه، اگر از زوال هوشی عمیق همراهان مصیبت زدهام را در نظر بگیرم.
مع الوصف گروه کوچک ما در موقعیت مناسبی برای شریک شدن در معرفت انسانی بود و یک مرد فعال و پر انرژی استثنائی کاپیتان موریس که امروزفوت کرد و دو مرد با فرهنگی بالاتر از سطح معمول یعنی خودم و پسرم – و دو دانشمند واقعی دکتر بتراست و دکتر مورنو جزء آن بودند. با وجود یک چنین اشخاصی ما باید میتوانستیم کار مهمی بانجام رسانیم. ولی هیچ کاری نکردهایم. از همان وهله اول نگه داشتن حیات مادیمان همیشه تنها کار بوده و هنوز هم هست. بطوریکه از ابتدا تمام اوقات ما در جستجوی غذا صرف شده است و در عصرها خسته به خواب عمیقی فرو میرویم.
دریغا که یقیناً بشریت که ما تنها نمایندگان آن هستیم، در حال انحطاط سریع بوده و میرود که به مرحله حیوانیت باز گردد. در میان ملوانان ویرجینیا، در مردان اساسأ بی فرهنگ خصوصیات حیوان صفتی برجستهتر خود را نشان میدهد. پسرم و من آنچه که میدانستیم فراموش کردهایم. دکتر بتر است و دکتر مورنو مغزهایشان را روی طاقچه گذاشتهاند. میتوانیم بگوئیم که حیات دماغی ما منسوخ شده است.
چقدر باعث خوشوقتی است که سالها پیش بازدیدی از این سرزمین کردیم. امروز چنین جرأتی در ما نیست. و بعلاوه کاپیتان موریس که این کار را با شتاب بانجام رساند مرده است و کشتی ویرجینیا نیز خراب شده است. ا
در آغاز سکونتمان چند نفر از ما تصمیم گرفتند خانه هائی بسازند. این خانهها هرگز باتمام نرسیدند و اکنون همه تبدیل به مخروبه شدهاند. ما مانند قبل هر فصلی که باشد روی زمین میخوابیم.
مدت زیادی است که اثری از لباسهائی که ما را میپوشاند باقی نمانده است. چندین سال سعی کردیم از علفهای دریائی بافته شده با روشی که ابتدا ماهرانه بود ولی بزودی خشن و زمخت گردید بجای لباس استفاده کنیم. سرانجام از این تلاش خسته شدیم و در هوای ملایم انجام آنرا چندان ضروری ندیدیم بنابراین ما مانند کسانی که سابقاً به آنها وحشی میگفتیم لخت زندگی میکنیم. خوردن تنها هدف دائمی و تنها مشغله ماست.
با این وجود هنوز باقی مانده هائی از ایدههای قبلی ما و احساسات سابقمان باقی است. پسرم، جان که اکنون مرد بزرگی است و پدر بزرگ شده است عواطفش را از دست نداده است و شوفر سابقم سیمونت خاطرۂ مبهمی از اینکه زمانی آقای او بودم در ذهن دارد.
ولی برای آنها و برای ما این ردپاهای ضعیف از انسانهائی که زمانی بودیم – زیرا که بدرستی که ما دیگر انسان نیستیم. برای همیشه از بین خواهد رفت. مردم آینده که در اینجا زاده خواهند شد هرگز هیچ نوع زندگی دیگر نخواهند شناخت. بشریت به این چند بزرگسال تقلیل خواهد یافت. حتی در حینی که این سطور رامینویسم آنها را در مقابل چشمان خود میبینیم – کسانی که نمیدانند چطور بنویسند و چطور حساب کنند و بزحمت صحبت میکنند و به این جوانترهای دندان تیزی که بنظر میرسد هیچ نیستند جز شکمهای سیری ناپذیر. و بعد از اینها بزرگسالان دیگر و بچههای دیگری خواهند آمد و بعد بزرگسالان بیشتر و بچههای بیشتر که بیشتر شبیه حیوان و دورتر از اجداد متفکرشان خواهند بود.
من تقریباًمیتوانستم این مردان آینده را ببینم که زبان شمرده را فراموش کرده، هوششان معدوم شده و بدنهایشان با خزههای زمخت پوشیده گشته و در این بیابان غمگین سرگردان میگردند.
ما میخواهیم سعی کنیم از این وضع جلوگیری نمائیم. ما میخواهیم هر کاری که از دستمان بر میآید انجام دهیم تا مطمئن شویم کامیابیهای انسانهائی که در میانشان زمانی زندگی میکردیم از دست نخواهند رفت.
دکتر مورنو ودکتر بتراست و من میخواهیم اذهان خرف شده خود را دوباره احیاء کرده و آنچه را که زمانی میدانستیم بخاطر آوریم. ما میخواهیم در این کار شریک شده و روی این کاغذ و با این جوهری که از کشتی ویرجینیا آوردهایم تمام آنچه را که از رشتههای مختلف علم بخاطر داریم شرح دهیم تا مردان آینده اگر هنوز زنده باشند و اگر بعد از یک دوره کما بیش طولانی توحش، احساس احياء دوباره عطشی برای نور کردند، بتوانند خلاصهای از آنچه گذشتگانشان انجام دادهاند، بدست آوردند. شاید آنگاه آنان دعای خیری برای خاطره آنهائی که برای پیشرفت بشریت کوشش نمودند، بنمایند و راه غم انگیزی که برادران آینده بر آن گام خواهند نهاد، کوتاهتر شود.
در دروازه مرگ
اکنون نزدیک بر پانزده سال از زمان نوشتن سطور بالا میگذرد. دکتر بتراست و دکتر مورنو در گذشتهاند. از تمام کسانی که بر این سرزمین گام نهادند تنها من. من که یکی از پیرترین افرادم، باقی ماندهام. ولی مرگ بزودی مرا نیز در بر خواهد گرفت. میتوانم آنرا که از پاهای منجمدم به قلبم میآید حس کنم، قلبی که دارد میایستد.
کار ما انجام شده است. من نوشتهای را که حاوی خلاصهای از دانش بشر است در جعبهای آهنی قرار داده و آنرا عمیقاً در درون زمین مدفون میسازم. در
کنار آن میخواهم این چند صفحه را که در یک جعبه آلومینیومی خواهم نهاد، بگذارم. آیا کسی این نوشتهها را که در درون زمین قرار خواهم داد، خواهد یافت؟
آیا حتی کسی هست که دنبال آن بگردد؟
این بعهده سرنوشت است که تصمیم گیرد. خداحافظ.
***
وقتی زارتوگ سوفر از ترجمه این نوشته فارغ شد نوعی وحشت سراسر وجودش را فرا گرفت.
چی! پس اصل و نسب مردمان آندارت – ایتن – شو از این مردان است که بعد از سرگردانی در روی اقیانوس متروک سرانجام باین نقطه از ساحلی که اکنون باسیدر است رسیدند؟ پس این موجودات بدبخت قسمتی از نسلی با شکوه را تشکیل میدادند که در مقایسه با آن، انسان جدید مشکل بتواند یاوه سرائی کند؟ اما چطور دانش و حتی خاطره اینمردان از بین رفت؟ شاید فقط در اثر لرزشی نامحسوس که در قشر زمین رخ داد.
و چه بدبختی غیر قابل جبرانی که نوشتهای که حاوی دانش بشر بود همراه با جعبه آهنیاش از بین رفته است. اگر چه این بدبختی بزرگی بود از طرف
دیگر امکان نداشت که کوچکترین امیدی به پیدا شدن آن داشت. کارگران در
حین کندن زمین برای پایه گذاری، خاک را در هر سمتی برگردانده بودند. شکی نبود که آهن در طی زمان فرسوده شده و از بین رفته است در حالیکه جعبه آلومینیومی مقاومت کرده است.
خلاصه به چیزی بیش از این احتیاج نبود که خوشبینی سوفر بطور جبران ناپذیری واژگون شود. اگر چه آن نوشته هیچ به شرح جزئیات تکنیکی نپرداخته بود ولی پر از اشارههای کلی بوده و بطور روشنی نشان میداد که بشریت در زمانی در جستجوی حقیقت بسیار جلوتر از حال حاضر رفته بوده است، در این حکایت همه چیز وجود داشت اندیشه هائی که سونر پرورانده بود و اندیشههای دیگری که حتی تصورش را هم نمیکرد. حتی توضیح نام «هدم» که بخاطر آن نزاعهای بیشمار بیهودهای در گرفته بود!؟
«هدم» شکل خراب شده «آدم» که آنهم شكل خراب شده «آدم» بود و شاید خود نام آدم هم شکل خراب شده یک کلمه قدیمیتر بوده باشد.
هدم – آدم – آدم همه سمبول دائمی اولین مرد بوده و همچنین چگونگی ظهور او در زمین را شرح میداد. بنابراین سوفر اشتباه میکرد که وجود این جد بزرگ را انکار کرده بود چرا که واقعیت آن بوسیله آن حکایت، یکبار و برای همیشه، باثبات رسیده و حق با مردم بود که بخود یک چنین اصل و نسبی را منسوب میکردند ولی نه فقط در این مورد بلکه در هر چیز دیگر، اندارت – ایتن – شو چیزی اختراع نکرده بلکه بر تکرار آنچه قبلاً گفته میشد اکتفا کرده بود.
و شاید معاصران نویسنده آن روایت هم بهمین شکل چیزی اختراع نکرده باشند بلکه همان راهی را پیمودهاند که توسط نسلهای دیگر انسانی قبل از خودشان پیموده شده بود. آیا آن نوشته صحبت از مردمی نمیکرد که به آتلانتیها مشهور بودند؟ بدون شک همین آتلانتیها بودند که حفاریهای سوفر رد پاهای لمس ناپذیری در زیر لایه گلها از آنان بدست آورده بود. آن ملت کهنسال چه معرفتی از حقایق بدست آورده بودند که هجوم دریا آنها را از سطح زمین محو کرد.
بهر صورتی که اتفاق افتاده باشد هیچ یک از کارهای آنها بعد از آن سانحه باقی نمانده و بشریت دوباره در پای کوه، صعود به طرف نور را آغاز کرده است.
شاید برای آندارت – ایتن – شو همینطور بوده است. شاید بعد از آنها هم همین طور باشد تا روز موعود…
ولی آیا هرگز روزی فرا خواهد رسید که آرزوی سیری ناپذیر بشر ارضاء شود؟ آیا هرگز آن روز فرا میرسید که بشریت بعد از موفقیت در صعود از سربالایی به نشستن بر فراز قلهای که فتح نموده است راضی شود؟
در حینی که زارتوگ سوفر بر روی آن نوشته محترم خم شده بود چنین اندیشه هائی از ذهنش گذشت.
و این حکایت از فراسوی گور، وی را قادر ساخت که درام وحشتناکی را که برای همیشه در همه جهان به صحنه میآید را متصور سازد و قلبش مملو از حسرت شد. آغشته به خون زخمهای کسانی که تاکنون قبل از او زیسته بودند، خم شده در زیر بار تلاشهایبیهودهای که در طول زمانهای نامحدود رویهم انباشته گشته بودند، زارتوگ ۔سوفر – آی – سر بآرامی ب ادرد از بازگشت ابدی رویدادها مطمئن گشت.
سرنوشت ژان مورناس
این داستان یکی از داستانهای دیگری است که در زمان حیات نویسنده هرگز بچاپ نرسید. شاید به این علت که پر از نامحتملهاست. ناشر او میگوید که این داستان در زمان جوانی نویسنده نوشته شده و بعدها مورد تجدید نظر قرار گرفته و تا حدود زیادی تغییر داده شده است و احتمالاً نویسنده از آن خاطراتی داشته که وی را نسبت به نابود کردن آن بی میل نموده است. این داستان نشان میدهد که اگر چه در دوره بعدی زندگی، ژول ورن بیشتر تحت تأثیر، پو، اسکات، فينمور کوپر بوده است، در اوائل زندگیش الهامات زیادی از دو نویسنده سر آمد کشورش یعنی دوماس و ویکتور هوگو گرفته است.
در زمانهای گذشته، روزی نزدیک به اواخر ماه سپتامبر درشکهای پر تجمل در مقابل اداره دریابان فرمانده بندر تولن ایستاد. مردی چهل ساله با قامتی استوار و ظاهری عادی پیاده شد و همراه کارتش چند معرفی نامه نشان داد. معرفی نامه شامل اسامیای بود که در خواست ملاقات او فوراً پذیرفته شد.
وقتی که وارد اطاق شد دریابان پرسید: «آیا افتخار صحبت با ام. برناردون مالک مشهور کشتی مارسیلزی را دارم؟»
بله همین طور است»
دریابان ادامه داد: «خواهش میکنم بنشینید، من کاملاً در خدمت شما هستم.»
آقای برناردون با تشکر گفت: «بسیار متشکرم آدميرال. امیدوارم درخواستی که از شما دارم پاسخش برایتان مشکل نباشد.»
«چه درخواستی دارید؟» «فقط اجازه بازدید از زندان»
مطمئناً چیزی آسانتر از این نیست و احتیاجی نبود که معرفی نامهای که بمن نشان دادید همراه بیاورید هر کسی اسم شما را داشته باشد احتیاجی به این ورقههای عبور افتخار آمیز نخواهد داشت.»
ام. برناردون تعظیمی کرد و با اظهار تشکر مجدد پرسید که چه تشریفاتی را باید پشت سر گذارد.
هیچ تشریفاتی ندارد. این یادداشت را به سرلشکر نشان بدهید و درخواست شما پذیرفته خواهد شد.)
ام. برناردون بعد از مرخص شدن از حضور دریابان به نزد سرلشکر هدایت شد که از او فوراً اجازه ورود به قورخانه را گرفت. یک گماشته او را بنزد رئیس زندان برد و او پیشنهاد کرد که اطراف زندان را نشانش دهد.
مرد مارسیلزی در حالی که تشکر میکر) اظهار داشت که مایل است به تنهائی برود.
رئیس زندان موافقت کرد: «هرطور میلتان است.» «آیا ایرادی نیست که من آزادانه وارد زندان بشوم؟» «نه بهیچ وجه) «آیا میتوانم با زندانیان صحبت کنم؟» بله در این روزها میتوانید. به مقامات اداری گفته خواهد شد و شما بامشکلی روبرو نخواهید گشت. ولی میتوانم بپرسم هدفتان از این بازدید چیست؟ »
«هدف من؟»
بله آیا فقط میخواهید حس کنجاویتان را ارضاء کنید یا انگیزه دیگری دارید، مثلاً انگیزهای نوع دوستانه؟
ام. برناردون گفت: «بله مطمئناً انگیزهام بشر دوستانه است.»
رئیس زندان اظهار داشت: «عالی است. ما به این نوع ملاقاتها عادت داریم و مقامات بالاتر بطور مساعدی به آن مینگرند چرا که دولت همواره در جستجوی پیشنهاداتی برای بهبود قوانین زندان بوده است. هم اکنون چند تائی بمورد اجرا در آمدهاند.)
ام. برناردون اشارهای مبنی بر تأئید نمود ولی چیزی نگفت گوئی چنین مسائلی زیاد مورد علاقه وی نیستند. اما رئیس زندان که این موقعیت را برای بیان اصولش مناسب میدید متوجه اختلاف بین بی تفاوتی ملاقات کننده و هدف بیان شده وی از این ملاقات نشد و با خونسردی ادامه داد:: «در چنین مسائلی نگاه داشتن تعادل مناسب بسیار سخت است. در عین حال که نباید در سخت گیری قوانین افراط کنیم باید در مقابل منتقدان احساساتی که وقتی مجازات را میبینند جرم را فراموش میکنند بایستیم. بهر حال ما نباید هیچگاه لزوم تخفیف مجازات را از نظر دور نگه داریم.»
ام. برناردون جواب داد: «احساسات شما موجب سربلندی شماست. و اگر علاقمندید خوشحال میشوم که اگر بعد از بازدید از زندان پیشنهادی بخاطرم رسید بشما بگویم.»و دو مرد از هم جدا شدند و به مردی که از مارسیلز بود مجوز نوشته شدهای در فرم مخصوص داده شد و او بطرف زندان رفت. اگر جائی در جهان وجود دارد که در آن برابری نباید حکمفرما باشد مطمئناً آن مکان زندان است. بخاطر متفاوت بودن شدت جرائم و درجه تباهی اخلاقی، کیفرها باید بر طبق تمایز دستهها و رتبات تعیین شود. ولی واقعیت بسیار دور از این است. مجرمان با سنین مختلف و از نوعهای مختلف بطور شرم آوری روی هم انباشته میشوند. از یک چنین بی نظمی رقت انگیزی فقط تباهی زنندهای نتیجه شده و بیماری مسری شر در بین این توده فاسد شده رواج پیدا میکند.
در این موقع زندان تولون حدود چهار هزار مجرم داشت. کار در هاربر سه هزار نفر از مجرمان را مشغول نگه میداشت و سختترین کارها به آنان محول میشد. افراد دیگر در بندر بکار گرفته میشوند، در ثابت نگه داشتن و کشیدن کشتیها، در انتقال و سوار و پیاده کردن مهمات و یا انبارها. در بین آنها نگهبانان انبار، مردانی که خصوصاً استخدام شده و کسانی که بعلت اقدام بفرار دوباره زنجیر شده بودند نیز دیده میشدند.
از وقتی کهام. برناردون از زندان بازدید میکرد برای مدتی اقدامی از این نوع ثبت نشده و چندین ماه توپ آشوب در تولون هاربر بصدا در نیامده بود.
: موضوع این نبود که عشق خاموش نشدنی به آزادی در قلب زندانیان فروکش کرده باشد بلکه بنظر میرسید که دلسردی بر زنجیرهایشان سنگینی میکند. بعد از آنکه چندتن از زندانبانان بجرم بی احتیاطی و خیانت، به جمع زندانیان فرستاده شدند نوعی شرافت نفس زندانبانان دیگر را به مراقبت دقیقتر و شدیدتر واداشته بود. رئیس زندان بدون آنکه بخود اجازه دهد که به امنیتی کاذب دلخوش دارد، زیرا که در تولون فرار آسانتر و بیشتر از هر بندر دیگری که زندانیان در آن کار میکردند بود، از نتیجه حاصله بخود میبالید.
ساعت قورخانه زنگ دوازده و نیم را زد کهام. برناردون به انتهای بندر رسید. بارانداز تعطیل شده بود. نیم ساعت پیش مجرمان را که از صبحدم مشغول کار بودند به زندانهایشان فرا خوانده و به هر یک جیره غذایی داده شده بود. زندانیان ابد به نیمکتهای خود بازگشته و زندانبانان بی درنگ آنها را زنجیر کرده بودند در حالیکه زندانیان طویل المدت آزاد بوده و میتوانستند در اطاق بگردند. در اثر صدای سوت آنان دور بقلاهای خود جمع شدند که حاوی سوپی از لوبیای خشک بود.
یک ساعت بعد، کار، دوباره از سر گرفته میشد و تا ساعت هشت شبادامه مییافت. سپس مجرمان دوباره به زندانهایشان بازگردانده شده و در آنجا چند ساعت خواب سرانجام باعث میشد که تقدیر خود را فراموش کنند.
ام. برناردون از غیبت زندانیان استفاده کرده و به بررسی خیابان بند بندر پرداخت. ولی علاقه وی به این موضوع تقریباً تصادفی بود چرا که بزودی بطرف یکی از افسران رفته و بی مقدمه از او پرسید:
سر کار ساعت چند زندانیان به بندر باز میگردند؟» افسر جواب داد: «ساعت یک»
«آیا آنان با هم مخلوط شده و بدون تمایز یک نوع کار به آنها محول میشود؟»
«نه. آنان به کارهای متفاوتی تحت سرپرستی سر کارگر گماشته میشوند. در فروشگاههای قفل سازی، کارخانه طناب سازی و کارخانه ذوب فلز شما کارگران خوبی خواهید یافت.»
«آیا در آنجا پول زندگیشان را بدست میآورند؟»
بله همین طور است» «به چه میزان؟»
بستگی دارد. در حال حاضر یک روز کار ممکن است برایشان از پنج تا بیست سانتیم به درآمد داشته باشد. در کارهای تخصصیتر ممکن است تا سی سانتیم کسب کنند.)
و آنها از این مشت سکه برای بهتر کردن بختشان استفاده میکنند؟ »
* يكصدم فرانک فرانسه
افسر گفت: «بله آنان میتوانند با این پول توتون بخرند زیرا با وجود قواعد اجازه سیگار کشیدن دارند و با چند سانتیم دیگر میتوانند کمی خورش یا سبزیجات بخرند.)
«آیا زندانیان ابد و طویل المدت به یک اندازه در آمد دارند؟»
«خیر زندانیان طویل المدت مکملی از یک سوم دارند که تا زمان منقضی شدن حکمشان نگه داشته میشود. سپس آنها تمام این پول را دریافت میکنند تا وقتی زندان را ترک کردند کاملاً بی چیز نباشند.»
ام. برناردون آهی کشید و بنظر رسید که غرق تفکر شده است.
افسر ادامه داد: «آقا حرف من این است که وضع آنها چندان بد نیست. اگر آنها اوضاع را برای خود بدتر نکنند و دردسر درست نکرده و فرار نکنند آنوقت بیشتر از خیلی از کارگران شهر دلیلی برای شکایت نخواهند داشت.»
بازدید کننده با لحنی که متفاوت بنظر میرسید پرسید: «اگر آنها اقدام بفرار کنند آیا حکم زندان طولانیتر تنها جز ایشان خواهد بود؟»
نه شلاق هم خواهند خورد و زنجیرشان دوبله میشود.»ام. برناردون تکرار کرد: «شلاق هم میخورند؟»
«شلاق خوردن شامل چند ضربه روی شانههاست. از پنجاه تا شصت ضربه بر طبق شرایط. که با طنابی که انتهایش تیر اندود شده زده میشود.)
«و لابد فرار برای مجرمی که زنجیرش دوبله شده غیر ممکن است؟»
افسر جواب داد: «خوب. تقریباً این مجرمان پایشان به نیمکت زنجیر میشود و هرگز باز نمیگردد. در چنین شرایطی فرار آسان نخواهد بود؟»
پس در حین کار است که اکثر آنها فرار میکنند؟»
شکی نیست. اگر چه تحت سرپرستی زندانبان هستند و دو نفر دو نفر زنجیر شدهاند ولی مجرمان باید کمی آزادی داشته باشند. طبیعت کار این طور اقتضاء میکند. و آنان آنقدر زرنگند که با وجود اینکه محتاطانه مراقبشان هستند، محکمترین زنجیرها را در کمتر از پنج دقیقه میبرند. وقتی که بست زنجیرها به توپ خیلی محکم پر چ شده باشد حلقه را در پایشان نگه داشته و اولین حلقه زنجیر را میشکنند. بسیاری از آنان بخصوص آنهائی که در کارگاه قفل سازی کار میکنند به آسانی میتوانند ابزار مورد نیاز خود را تهیه کنند گاهی اوقات پلاک شماره که از حلب ساخته شده است برایشان کافی است. اگر بتوانند فنر ساعتی بدست آورند توپ آشوب بزودی بصدا در خواهد آمد خلاصه هزاران حیله بکار میبرند و وقتی یک مرد لو رفت کمتر از بیست و چهار نفر شلاق نمیخورند.
ولی آنها در کجا این چیزها را پنهان میکنند؟ »
در همه جا و هیچ جا. یکی از زندانیان در زیر بغل خود سوراخهائی کنده و قطعات کوچک فولاد را بین پوست و گوشت خود قرار داده بود. و همین اخيرة من سبد حصیری از یکی دیگر از آنها گرفتم که در هر یک از شاخههای حصیری آن یک سوهان و یک اره جاسازی شده بود که به آسانی دیده نمیشد! آقا برای مردانی که در پی آزادی خود هستند هیچ چیز ناممکن نیست.»
در همین موقع زنگ ساعت یک بعدازظهر بصدا در آمد. افسر به ام. برناردون سلام نظامی داد و به پستش باز گشت..
در این موقع مجرمان از زندان بیرون آمدند بعضی بطور منفرد و بعضی جفت جفت. و همهشان تحت سرپرستی زندانبانان بودند. بزودی بندر از صدای حرف زدنها، صدای برخورد آهن، صدای گرداندن کلید پر شد.
ام. برناردون بطور اتفاقی به پارک توپخانه رسید واعلانی که قانون جزائی زندان روی آن نوشته شده بود، پیدا کرد.
«محکوم به مرگ: هر مجرمی که افسری را بزند یا یک زندانی را بکشد با شورش کند یا شورش را برانگیزد. محکوم به سه سال زنجیر دوبله: هر زندانی ابدی که سعی کند فرار نماید. افزایش محکومیت برای هر زندانی طویل المدتی که همان جرم را مرتکب شود و افزایشی که دادگاه تعیین میکند برای هر مجرمی که بیش از پنج فرانک بدزدد.
محکوم به شلاق خوردن: هر مجرمی که زنجیرش را باره کند یا چیزیداشته باشد که بفرار او کمک نماید و کسی که هر نوع لباس مبدلی از او بدست آید و کسی که کمتر از پنج فرانک دزدیده باشد یا مست کند یا قمار کند یا در بندر سیگار بکشد یا لباسش را بفروشد یا ضایع نماید و بدون اجازه بنویسد و هر کس که از او بیش از ده فرانک پیدا شود یا به هم زندانیاش حمله کند یا از کار کردن امتناع ورزد با هر نوع عدم اطاعت از خود نشان دهد.
بعد از خواندن این اعلان، مرد مارسیلزی بفکر فرو رفت.
در اثر آمدن یک گروه از مجرمان از افکارش بیرون آمد. اکنون در بندر همه مشغول کار بودند. در اینجا و آنجا صدای زمخت سر کار گر شنیده میشد.
دو جفت برای سینت ماندیر! پانزده خلخال برای کارخانه طناب سازی؟ بیست جفت بطرف دكل! شش کلاه قرمز دیگر برای بارانداز!
کارگرانی که به این شکل فرا خوانده میشدند به محلهائی که به آنها محول میشدمیرفتند و در اثر تهدیدهای زندانبانان و چوبهای ترسناکشان تندتر
کار میکردند. مرد مارسیلزی با دقت به مجرمانی که در حال سوهان کاری بودند و از مقابلشان رد شد نگاه کرد. بعضی از آنها به گاریهائی با بارهای سنگین براق شده و دیگران در حال حمل تیرهای الوار روی شانههایشان بوده و یا در حال برداشتن مصالح ساختمان با کشیدن کشتیها توسط طناب یدک کش بودند.
مجرمان بلا استثناء ملبس به یک ژاکت قرمز و یک کت به همان رنگ و شلوارهای زمخت خاکستری رنگ بودند. کلاه پشمی زندانیان ابد سبز رنگ بوده و تا وقتی که توانائی بخصوصی از خود نشان نمیدادندخشنترین کارها به آنها محول میشد. آنهائی که بخاطر غرایز شریر با اقدام به فرار نسبت به آنها سوءظن وجود داشت کلاههای سبز با حاشیهای قرمز بر سر داشتند. به زندانیان طویل المدت کلاه قرمزی داده شده بود که روی آن یک پلاک حلبی شامل شماره زندانی قرار داشت. ام. برناردون با دقت زیادی به اینها نگاه میکرد.
بعضی جفت جفت زنجیر شده و آهنهائی داشتند که وزنشان هشت تا بیست پوند بود، زنجیری که از پای یک مجرم شروع میشد و به کمرش رفته به آن محکم میشد و از آنجا ابتدا به کمر و سپس به پای همراهش امتداد مییافت. این آدمهای بیچاره بشوخی خود را «شوالیههای با کمربند» میخواندند.
و دیگران فقط یک حلقه ونصف زنجیر که نه تا ده پاوند وزن داشت با حتی فقط یک حلقه تنها بنام «خلخال» را که دو تا چهار پوند سنگینیاش بود حمل میکردند. چند مجرم مهاجم معدود پاهایشان به یک «شمعدان» که از یک مثلث آهنی که به دور پاها پرچ شده و اندازهاش طوری بود که در مقابل هر اقدامی برای شکستن مقاومت میکرد، چسبیده بود.
ام. برناردون که گاهی با مجرمان و گاهی با زندانیان چند کلمهای حرف میزد تمام طول بندر را پیمود. در مقابل او صحنه اسفناکی در حال گذر بود که قلب هر بشر دوستی را برقت میآورد ولی با اینحال، اگر حقیقت را بگوئیم، بنظر نمیرسید که به آن توجهی دارد. بدون توجه به اطرافش چشمان او از یک طرف به طرف دیگر در جستجو بود و به مجرمان یکی بعد از دیگری نظر میانداخت گوئی در آن جمعیت غم افزا در جستجوی کسی بود که انتظار او رانمی کشید. ولی این جستجو، جستجوئی بیهوده بود و هر چند وقت یکبار بازدید کننده نگران اشاراتی مبنی بر دلسردی از خود نشان میداد. همینطور که مشغول گشتن بود بطور اتفاقی به دکل کشتی رسید. فوراً در جایش میخکوب شد و چشمانش را به یکی از مردان که به چرخ لنگر براق شده بود دوخت. از آنجائی که ایستاده بود میتوانست شماره مجرم را ببیند. شماره ۲۲۲۶ که در پلاک حلبی قرمزش حکاکی شده و نشان میداد که او یک زندانی طویل المدت است.
شماره ۲۲۲۹ مردی قوی هیکل و سی و پنج ساله بود و نگاه بیریایش هوش و کناره گیری او را نشان میداد. نه آن نوع کناره گیری که مخصوص آدمهای کودنی است که ذهنشان در اثر کار فرساینده خراب شده است، بلکه کناره گیری شخصی که بدبختی چاره ناپذیری را پذیرفته است و این ناسازگاریکه در نگاه خیرهاش خود را نشان میداد ناسازگاری با قوه درونی نیز نبود.
او با یک مجرم مسن بهم زنجیر شده بودند. شخصی سنگدلتر و وحشیتر که فرق نمایانی با او داشت و پیشانی کوتاهش افکار پستی را میپوشاند.
از این جفت مجرم مشغول بلند کردن دکل پائینی کشتی بوده و برای نگه داشتن ریتم، آوازی بنام «زن بیوه» میخواندند که منظورشان از این اسم ماشین گردن زن بود و زنان بیوه تمام آنهائی که بقتل رسانده است.
ام. برناردون با بی صبری منتظر وقت استراحت شد. آن دو نفری که مورد نظر وی بودند از این فرصت استفاده کرده و به استراحت پرداختند. شخص مسنتر روی زمین دراز کشید در حالی که آن یکی در کنارش ایستاد و به لنگر تکیه داد.
مرد مارسیلزی بطرف او رفته و گفت: «دوست من میخواهم با شما چند کلمه صحبت کنم.»
زندانی شماره ۲۲۲۹ برای رفتن بطرف شخص تازه وارد باید زنجیرش را میکشید و حرکت آن، مجرم مسنتر را از خواب بیدار کرد.
او گفت: «های – چکار میکنی. نمیتوانی آرام بگیری. میخواهی مرا از وسط دو نیم کنی؟»
«خفه شو دومن، میخواهم با این آقا صحبت کنم» بهت می گویم نه» بگذار کمی زنجیر این طرف بیاید»نه من قسمت خودم را پیچانده ام»
گوش کن رومن» شماره ۲۲۲۹ داشت خشمگین میشد. «خوب بیا سر آن بازی کنیم» رومن یک دسته ورق کثیف از جیبش در آورد.
مجرم جوانتر جواب داد: «خیلی خوب»
زنجیری که آن دو مجرم را بهم بسته بود از هجده حلقه درست شده و شش اینچ طول داشت. به هر یک از آنها نه عدد میرسید که به آنها همانقدرآزادی میداد.
ام. برناردون بطرف رومن رفت و گفت: «من زنجير قسمت شما را میخرم.»
«آیا پول کافی بهمراه دارید؟» تاجر پنج فرانک از کیسهاش در آورد. مجرم پیر گفت: «پنج، خیلی خوب باشد.»
او پول را گرفت و خدا میداند کجا پنهانش نمود. زنجیر را که در مقابل خود پیچیده بود باز کرد و دوباره دراز کشید و پشتش را به آفتاب نمود.
زندانی شماره ۲۲۲۹ از مرد مارسیلزی پرسید: «با من چه کار دارید؟»
دومی با نگاه تندی به او جواب داد: «اسم شما ژان مورناس است این طور نیست و به بیست سال زندان بخاطر قتل و دزدی محکوم شدهاید و تاکنون نصف محکومیت خود را گذرانیدهاید.»
ژان مورناس با موافقت گفت: «بله همین طور است»شما پسر ژنان مورناس از روستای سینت ماری – د – مارس هستید.
مجرم جواب داد: «مادرم آن زن خوب! درباره او صحبت نکنید او مرده است.)
ام. برناردون پاسخ داد: «بیش از نه سال پیش»
بله درست است. آقا شما که هستید که اینقدر در مورد من اطلاع دارید.)
ام. برناردون جواب داد: «چه اهمیتی دارد. مهم این است که میخواهم با شما صحبت کنم. بدقت گوش کنید زیرا نمیتوانیم زیاد صحبت کنیم. در عرض دو روز آماده فرار شوید. سکوت همراهتان را بخرید. هرچه میخواهید به او قول بدهید من آنرا خواهم داد. وقتی آماده شدید همه چیزهای لازم به شما گفته خواهد شد. خداحافظ!»
مرد مارسيلزی به آرامی به بازدید خود از زندان ادامه داد. با تنها گذاشتن مجرم گیج شده، در اطراف قورخانه قدم زد و از چندین کارگاه بازدید نمود.
کمی بعد به درشکهاش بازگشت و اسبان با یورتمهای تند او را بردند.
پانزده سال قبل از آنکه ام. برناردون این صحبت کوتاه را با زندانی شماره ۲۲۲۹ در زندان تولون انجام دهد، خانواده مورناس که از یک زن بیوه و دو پسرش بنامهای پیر بیست و پنج ساله و ژان بیست ساله تشکیل شده بود به خوشی در روستای سینت ماری – د – مارس زندگی میکردند.
هر دو پسر جوان نجاری میکردند و کارهای زیادی برای آنها در روستای خودشان و روستای همسایه وجود داشت. هردوشان به یک اندازه مشتری داشتند.
از طرف دیگر در نظر مردم جایگاهشان مساوی نبود. و باید پذیرفت در مورد متفاوت بودن رفتار آنها درست قضاوت شده بود. در حالیکه برادر جوانتر در
کارش ساعی بوده و با شور و شوق به مادرش عشق میورزید – مادری که برای پسرانش یک مدل بود – برادر بزرگتر در عصبانی شدن درنگ نمیکرد. او پرخاشگر و تندخو بوده و همیشه آمادگی داشت که خشمگین شود. اغلب وقتی که مست میکرد در نزاعها و دعواها درگیر شده و زبانش صدمه بیشتری از اعمالش میرساند.
بنظر میرسید که نمیتواند جلوی زبانش را بگیرد و به زندگی لعنت میفرستاد و او که در این گوشه کوهستانی محبوس شده بود میگفت که میخواهد به جائی دیگر برود و بسرعت ثروتمند شود. به چیزی دیگر جز این احتیاج نبود که بی اعتمادی نسبت به او در اذهان قرار دادی روستائیان برانگیخته شود.
البته شکایتی که از زندگیش میکرد چندان جدی نبود. به همین علتدر حالیکه بیشتر روستائیان بابرادرش همدردی داشتند به این اکتفا میکردند که پیر را شخصی عصبانی مزاج قلمداد کنند که بر طبق شرایط اتفاقی زندگی قادر بود یا خوب شود و با زبان برساند.
بنابراین با وجود این ابرهای در حال گذر، خانواده مورناس خوشبخت بودند. خوشبختی ایکه بیشتر بخاطر اتحاد کاملشان بود. بعنوان دو پسر هیچیک از آندو بطور کلی قابل انتقاد جدی نبودند، بعنوان دو برادر آنها خیلی به یکدیگر علاقه داشتند بطوریکه اگر کسی به یکی از آن دو حمله میکرد دو دشمن در مقابل خود میدید.
اولین مصیبتی که برای این خانواده کوچک پیش آمد ناپدید شدن پسر بزرگتر بود. در همان روزی که او بیست و پنج ساله شد مانند همیشه به سر کار رفت و کارش بطور اتفاقی او رابه روستای دیگری در همسایگی کشاند. در عصر آنروز انتظار مادر و برادرش برای بازگشت وی بیهوده بود. پیر مورناس هرگز باز نگشت.
چه اتفاقی برای او افتاده بود؟ آیا در یکی از نزاعهائی که همیشه درگیرشان میشد کشته شده بود؟ آیا قربانی حادثه با جنابتی گشته بود؟ با شاید فقط حافظهاش را از دست داده بود؟ هرگز جوابی برای این سئوالات پیدا نشد.
و پریشانی مادر واقعأ تلخ بود. ولی زمان کار خودش را کرد و کم کم هستی آنها آرامش خود را باز یافت. بتدریج مادام مورناس در اثر عشقی که پسر دومش به او داشت با غم تن به قضا دادن آشنا شد که تنها خوشحالی ممکن برای قلوب مصیبت زده است.
پنج سال بدینسان گذشت. پنج سالی که در طی آن وفاداری ژان مورناس به مادرش لحظهای هم پژ مرده نشد. در پایان این دوره که نوبت او بود که بیست و پنج ساله شود مصیبت و بلائی وحشتناکتر بر سر آن خانواده کوچک که اخیراً بیرحمانه آزمایش شده بود، آمد.
در فاصلهای از کلبه مادام مورناس برادرش الكساندر ساندر تنهامهمانسرا را در آن روستا اداره میکرد. با دائی ساندر آنطور که ژان صدایش میکرد، دختر خواندهاش مارگارت مارلی زندگی میکرد. چندین سال پیش در هنگام مرگ پدر و مادرش او نگهداری از آن دختر را تقبل نمود و یکبار که دختر وارد مهمانخانه شد دیگر از آن خارج نگردید. او ضمن کمک به پدر خواندهاش در اداره کردن مهمانسرا، تمام مراحل کودکی و بزرگسالی را در آنجا گذراند. وقتی که ژان مورناس به بیست و پنج سالگی رسید آن دختر هیجده ساله شد و دختر کوچولوی سابق دوشیزهای شیرین و ملایم و زیبا گشت.
او و ژان در کنار یکدیگر بزرگ شده بودند. در بازیهای کودکی شریک هم بوده و دفعات بسیاری صدای شادی آنها در آن مهمانسرای قدیمی انعکاس یافته بود. سپس بتدریج نوع تفریحات آنها عوض شد و در همان موقع – بهر حال در قلب ژان – دوستی بچگی روزهای اولیه کم کم تغییر شکل داد.
سرانجام روزی رسید که ژان کسی را که سابقاً خواهر دلبسته خود میدانست مانند یک معشوقه دوست میداشت. او همانطور که به مادرش عشق میورزید او را نیز با تمام شرافت طبعش و همانقدر بدون خودخواهی و باهمان شدت دوست میداشت و تمام روحش را بطور مساوی به آن دو تقدیم میکرد.
و با این وجود چیزی به کسی که آرزو داشت روزی زنش شود نمیگفت. چرا که همانطور که خودش درک میکرد، احساسات آن دختر مانند خودش نبود. در حالیکه احساسات برادرانه او بتدریج به عشق تبدیل شد در قلب مارگارت تغییری رخ نداده بود. چشمان او همان همراهی کودکی را به آرامی همیشگیاش نشان میداد بدون آنکه هیچ رویداد تازهای پاکی رنگ آبیاش را کدر کند.
ژان که این تفاوت چشم انداز را درک میکرد سکوت اختیار کرد و امید پنهانش را مخفی نگاه داشت و این امر موجب آزار شدید دائی ساندر میشد که چون خواهرزادهاش را بسیار دوست میداشت خوشحال میشد که هم دختر خواندهاش و هم پس انداز حقیری که در طی چهل سال کار سخت جمع کرده بود به او تقدیم کند. ولی دائی ساندر هرگز مأیوسنمیشد. همه چیز روزیدرست خواهد شد. مارگارت هنوز جوان بود وقتی کمی بزرگتر شود شایستگی ژان مورناس را درک خواهد کرد و ژان نیز که اعتماد بنفس بیشتری بدست آورده است تقاضائی خواهد کرد که پاسخ مساعدی دارد.
اوضاع اینگونه بود که ناگهان یک واقعه غیر منتظره سینت ماری ۔د۔مارس راتکان داد یک روز صبح جسد دائی ساندر که خفه شده بود در جلوی پیشخوان پیدا شده و کشوی پول او تا آخرین سکه ربوده شده بود. چه کسی مسئول ای نقتل بود؟ اگر مقتول خودش نام قاتل را نبرده بود جستجوی عدالت برای یافتن قاتل به جایی نمیرسید. در مشت بسته مقتول کاغذ مچاله شدهای پیدا شد که روی آن الکساندر تیسراند این کلمات را نوشته بود: «خواهر زاده من بود که…» او نتوانسته بود بیش از این بنویسد. مرگ در وسط ادعا نامهاش دستش را متوقف ساخته بود.
بهر حال همین کافی بود. از آنجائی که الکساندر تیسراند اکنون فقط یک خواهر زاده داشت دیگر جای تردید نبود.
صحنه جنایت را میشد به آسانی باز سازی نمود. در شب قتل هیچکس در مسافرخانه نبود. بنابراین قاتل باید از خارج آمده باشد و مقتول را بخوبی بشناسد زیرا که مقتول که طبیعتاً بد گمان بود در را به روی او بدون درنگ گشوده بود. و کاملاً مشخص بود که جنایت در اوائل مغرب بوقوع پیوسته است چرا که الکساندر نسراند هنوز کاملاً لباس بر تن داشت. اگر حسابهای کامل نشدهای که روی پیشخوان قرار داشت را در نظر گیریم، وقتی که ملاقات کننده وارد شده او مشغول رسیدگی به حساب روزانهاش بوده است. وقتی که بطرف در رفته که آنرا باز کند بطور ناخود آگاه مداد را با خود برده و با آن نام قاتل را نوشته است.
قاتل همینکه وارد شده گلوی قربانی را گرفته و او را بزمین کشیده و ماجرا در عرض چند دقیقه خاتمه یافته است. هیچ ردپای دیگری از این درگیری بجا نمانده و مارگارت که در اطاقش در فاصله دوری بوده هیچ چیز نشنیده است.
وقتی که قاتل از مرگ مهمانسرادار مطمئن شده کشوی او را خالی کرده و اطاق خواب او را خوب گشته است همانطور که تختخواب برگشته نشان میدهد، و گنجه او را خوب گشته است. سرانجام بعد از جمع آوری غنائمش با عجله خارج شده بدون اینکه نشانی بر جای گذارد که او را لو دهد.
دست کم این چیزی بوده که خودش خیال میکرده است ولی آن آدم بی وجدان برای مجازات شدن معامله نکرده بود مردی که فکر میکرد کشته شده، هنوز زنده بوده و چند دقیقه شعورش را باز یافته است و هنوز قوت بجا گذاشتن این چند کلمه را داشته است که بر اساس آن قتل باید پیگیری میشد. همین چند کلمهای که در آخرین کوشش ناگهانی بطور غم انگیزی ناتمام مانده بود.
تمام اهل روستا از این ماجرا مبهوت مانده بودند. ژان مورناس آن کارگر خوب، آن پسر خوب یک قاتل است! ولی میباید به شواهد تسلیم شد و ادعا نامه مقتول بسیار قانونیتر از آن بود که جای شک باقی گذارد. دست کم نظر دادگستری چنین بود. با وجود اعتراض رسمی، ژان مورناس توقیف و محاکمه شد و به بیست سال زندان محکوم گشت.
از این ماجرای ترسناک برای مادر در حكم آخرین ضربه بود. از آن روز ببعد او هر روز ضعیفتر شد و کمتر از یک سال بعد به برادر مقتولش پیوست.
سرنوشت بیرحم او را خیلی زود کشت. وی درست در موقعی در گذشت که بعد از امتحانات بسیار، یک خوشبختی سرانجام بسوی او باز گشته بود. هنوز روی تابوتش خاک نریخته بودند که پسر بزرگش پیر بازگشت.
او از کجا آمده بود؟ در طی شش سال غیبت چه کرده بود؟ به چه کشورهائی سفر کرده و در تحت چه شرایطی به دهکده باز گشته بود؟ او هرگز توضیح نداد و کنجکاوی مردم هر چقدر هم که زیاد بود روزی سرانجام رسید که مردم خسته شده و از پرسیدن چنین سئوالاتی دیگر خودداری کردند.
بهر حال اگر او بمعنی واقعی کلمه ثروتمند نشده بود بنظر کاملاً بی نوا هم نمیرسید. به کار سابق نجاری بطور نامنظم ادامه میداد وبمدت دو سال بنظرمیرسید که با دارائی خود در سینت ماری – د – مارس زندگی کرده و آنطور که خودش میگفتغالباً برای تجارت به مارسیلز میرفت.
. او این دو سال را در خانه خودش که از مادرش به ارث رسیده بود نگذراند بلکه در مسافرخانه دائی ساندر زندگی میکرد. اکنون این مسافر خانهجزو اموال مارگارت شده که از زمان مرگ پدر خواندهاش آنرا با کمک یک پیشخدمت اداره میکرد.
بنابراین همانطور که میشود پیش بینی کرد علاقهای بین این دو جوان آغاز گشت. آنچه که طبیعت آرام ژان نمیتوانست انجام دهد بوسیله شخصیت حیوانی پیر انجام پذیرفت. به عشق در حال رشد پیر، مارگارت با عواطف مشابهی پاسخ گفت. دو سال بعد از مرگ مورناس بیوه، سه سال بعد از مرگ دائی ساندرو محکوم شدن قاتل، ازدواج این دو جوان جشن گرفته شد.
هفت سال گذشت و در طی این زمان سه بچه بدنیا آمدند. وقتی که کوچکترین بچه شش ماهه شد این داستان آغاز گشت. مارگارت – یک زن خوشبخت و یک مادر خوشبخت – این هفت سال را با خرسندی گذراند.
اگر او میتوانست از دل شوهرش خبردار شود، اگر از آوارگی مردی که زندگیش وابسته به او بود آگاه میشد آنوقت تا این اندازه احساس خوشبختی نمیکرد. در طول شش سال این مرد از دله دزدی به یک دزد واقعی و از آن به یک قاچاقچی و از قاچاقچی گری به یک غارت گر تبدیل شده بود. و علاوه بر همه اینها اگر مارگارت فقط میفهمید که او چه نقشی در مرگ پدر خواندهاش داشته است.
الکساندر تیسراند حقيقت را گفت وقتی که خواهر زادهاش را قاتل معرفی کرد.. ولی تأسف انگیز آن بود که تلاش نزدیک به مرگ باناراحت کردن دست و مغز او مانع از آن شده بود که او دقیقتر باشد. در واقع خواهرزادهاش مسئول آن جنایت بود ولی آن خواهرزاده ژان نبود بلکه پیر مورناس بود!
وقتی که پس اندازش باتمام رسیده بود با نیت دست یافتن به دارائیدائیاش شب هنگام به سینت ماری – د – مارس بازگشته و مقاومت قربانی آن دزد را به قاتل تبدیل نمود.
او بعد از زمین زدن مهمانخانه دار همه چیز را غارت کرده و در تاریکی شب فرار کرد و از مرگ دائیاش که فکر میکرد فقط غش کرده است و از بازداشت و محاکمه برادرش چیزی نمیدانست. بنابراین بعد از یک سال به آرامی به دهکده بازگشته و شکی نداشت که بعد از گذشتن یک چنین مدت طولانی میتواند به آسانی طلب بخشایش نماید. فقط در آنموقع بود که او از مرگ دائی و مادرش و محکومیت برادرش آگاه گشت.
و در همان وهله اول او غرق تفکر شد. موقعیت برادر کوچکترش که بیش از بیست سال با او با واقعیترین عواطف احساس یگانگی کرده بود جگرسوزترین افسوسها را در وی بیدار ساخت. ولی برای جبران آن چه میتوانست بکند. بجز اینکه حقیقت را آشکار ساخته و خود را معرفی کند و جای آن مرد بیگناه را که بطور ناعادلانهای محکوم شده بود در زندان بگیرد؟
در اثر گذشت زمان پشیمانی و افسوس وی فروکش کرد عشق بقیه کار را انجام داد.
ولی وقتی که زندگی زناشوئی اش با آرامش زیاد ادامه یافت حسرت و پشیمانیاش دوباره بازگشت. هر روز یاد زندانی بی گناه بر ذهن مقصر واقعی که بدون مجازات باقی مانده بود بیشتر سنگینی میکرد. خاطره سالهای کودکی دائماً با وضوح بیشتری بیادش میآمد و سرانجام روزی رسید که پیر مورناس شروع به فکر کردن در مورد راهی برای آزاد ساختن برادرش از زنجیرهای زندان کرد. او دیگر یک گدای بینوا نبود که سینت ماری – د – مارس را ترک کند و برای ثروتی که هرگز آنرا نیافت به دنیای پهناور برود و اکنون آن گدا ثروتمند شده و در واقع ثروتمندترین فرد آن دهکده بود. آیا پول نمیتوانست او را از این پشیمانی نجات دهد؟
ژان مورناس، ام. برناردون را با چشمانش دنبال کرد. او نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی افتاده است. چگونه آن مرد از دگرگونیهای زندگی وی اینقدر مطلع بود؟
از این مشکلی غیر قابل حل مینمود. ولی بهر حال چه میفهمید که چه اتفاقی دارد می افتد یا نه مطمئناً باید با آن پیشنهاد موافقت میکرد. بنابراین باید آماده فرار میشد.
اول از همه او میباید رفیقش را از نقشهای که داشت مطلع میساخت. بدون این کار هیچ اقدامی نمیشد کرد زیرا که شکستن زنجیری که آندو را بهم میپیوست توسط یکی از آنها بدون دانستن آن دیگری امکان پذیر نبود. احتمالاً رومن میخواست از این فرصت امتیاز بگیرد. این امر شانس ژان را برای موفقیت کاهش میداد.
و از آنجا که مجرم پیر فقط هجده ماه به اتمام یافتن دوره زندانیش باقی بود ژان سعی کرد به او بفهماند که وی نباید کاری کند که محکومیتش افزایش یابد. ولی رومن که میدیدمیتواند از این فرصت استفاده کند به این دلیل تراشیها توجهی ننموده و لجوجانه از تسلیم شدن به نقشه رفیقش سر باز میزد. بهر تقدیر وقتی که ژان به او یک هزار فرانک نقد و یک هزار فرانک بعد از آزادی از زندان وعده کرد رومن به حرفهای او گوش داده و با ایدههای شریک در زنجیرش شریک شد.
بعد از فارع شدن از این کار، در مورد راه فرار باید تصمیم میگرفت. بزرگترین مشکل بیرون رفتن از بندر و همچنین فرار از مراقبت زندانبانان و کشیکان بدون دیده شدن بود. وقتی که به شهر میرسید قبل از آنکه پلیس متوجه شود فریب دادن دهقانان آسان بود و برای آنهایی که به امید جایزه مراقب بودند مسلماً پرداخت مبلغ بیشتر ساکتشان میکرد.
ژان مورناس تصمیم گرفت که شب فرار کند. اگر چه یک زندانی طویل المدت بود ولی در یکی از لاشههای کشتی قدیمی که اکنون تبدیل به زندانهای شناور گشته بودند، زندانی نشده بلکه استثنا در یکی از زندانهای روی زمین بسر میبرد. بیرون آمدن از آن مشکل بود. مشک ر از آن این بود که نباید در هنگام عصر به آن باز گردد چرا که در این موقع لنگرگاه خلوت میشد و غیر ممکن بود که در آن شنا کرد. در واقع او نمیتوانست فکر کند که بغیر از دریا راه دیگری برای ترک کردن قورخانه وجود دارد. وقتی که به ساحل میرسیدحامیاش بقیه کارها را کرده و به او کمک مینمود. و وقتی که افکارش به اینجا رسید که به آن غریبه باید اعتماد کند تصمیم گرفت منتظر توصیه او باشد و بخصوص، باید میدانست که وعده هائی که به رومن داده است مورد تائید قرار میگیرند یا نه.
بی صبری او باعث میشد زمان بکندی بگذرد. بعد از فقط دو روز دید که دوست اسرار آمیز او دوباره آمد. ام. برناردون پرسید «خوب»
همه چیز درست شده است، آقا شما میخواهید بمن کمک کنید و من میتوانم بگویم همه چیز بخوبی پیش میرود.)
چه چیز باید بدهید»
من به رفیقم دو هزار فرانک وعده کردهام. یک هزار بعد از اینکه از زندان خارج شوم.»
به او خواهد رسید و بعد؟» یک هزار فرانک هم نقد)
بیائید بگیرید» و ام. برناردون مقدار پول لازم را داد. مجرم پیر بطور اسرار آمیزی آنرا پنهان نمود.
مرد مارسیلزی ادامه داد: «بگیرید چند سکه طلا و یک سوهان به اندازه مناسب. با اینهامیتوانید از شر زنجیرها خلاص شوید.»
«بله. آقا. کجا دوباره شما را خواهیم دید؟»
در کپ بران. من در ساحل منتظر شما خواهم بود، در ته خلیجی که به آن پورت مژان می گویند. آیا آنرا میشناسید؟ »
«بله. مطمئن باشید)
کی خواهید رفت؟» امروز عصر، با شنا کردن» «آیا شناگر ماهری هستید؟» بله شناگر درجه یک»
خیلی عالی است. پس امروز عصر » «بله امروز عصر!»
ام. برناردون دو مجرم را ترک گفت و آنها به سر کار خود رفتند. مرد مارسیلزی بدون توجه بخصوصی به آنها مدتی قدم زد و از این و آن سئوالاتی پرسید و بدون جلب توجه از قورخانه خارج گشت.
ژان مورناس تلاش میکرد که آرامترین زندانی باشد ولی با وجود این تلاش یک مشاهده کننده با دقت متوجه هیجان غیر عادی او میگشت. عشق به آزادی باعث شده بود که قلبش بطپد. نیروی ارادهاش برای کنترل قلبم بی صبرش ناتوان بود. آن زره تسلیم شدن به قضا وقدر که او بوسیله آن خود را در مقابل نا امیدی حفظ میکرد اکنون چقدر از او دور شده بود!
برای پنهان نمودن چند دقیقه غیبت خود وقتی که آنها آن شب به زندان میآمدند فکر کرد که میتواند یکی از رفقایش را بجای خود بگذارد. یک مجرم خلخال پوش – خلخال به یک حلقه سبک گفته میشود که زندانیان آن درجه به پایشان میکردند. که فقط چند روز به پایان رسیدن حکمش باقی مانده و به هیچکس دیگر بسته نشده بود در ازاء سه سکه طلا در نقش ژان شریک شده و قبول کرد که زنجیر را بعد از آنکه بریده میشد برای چند دقیقه به پایش ببندد. از آن روز عصر کمی بعد از ساعت هفت ژان از فرصت استراحت استفاده کرده و زنجیرهایش را برید چه سوهان مرغوب خوبی بود اگر چه زنجیر به نحو بخصوصی محکم شده بود او توانست بسرعت کار خود را انجام رساند. وقتی زمان رفتن به زندان فرا رسید، مرد خلخال پوش جای او را گرفته و او پشت یک توده الوار پنهان شد.
در آن نزدیکی دیگ بخار یک کشتی در دست ساختمان قرار داشت. این مخزن بزرگ بر روی پایههایش قرار داشته و جعبه آتش آن برای پنهان شدن فراری محل امنی بود. با استفاده از یک فرصت مناسب و بدون سرو صدا وارد آن شد و با خودش قطعه چوبی که توی آن خالی شده و مانند یک کلاه خود بود که اطراف آن چندین سوراخ قرار داشت، برد سپس انتظار کشید و با چشمانش مراقب و کاملاً گوش بزنگ ماند.
و شب شد. آسمان پوشیده از ابر گشت و تاریکی عمیقتر شده و به کمک او آمد. در اعماق لنگرگاه سینت ماندرير، دماغه بلند در تاریکیها دیده نمیشد.
وقتی که قورخانه خلوت شد، ژان از مخفیگاهش بیرون آمده و بطور سینه خیز با احتیاط بطرف بارانداز، جائی که کشتیها را یک بر میکردند تا زیرشان را تمیز کنند، رفت چند زندانبان در اینجا و آنجا مشغول رفت و آمد بودند و او بتدریج به بیشه روی تپه آمده و روی زمین دراز کشید. خوشبختانه او توانسته بود زنجیرهایش را پاره کند و این امر او را قادر میساخت که بدون کوچکترین صدائی حرکت کند..
سرانجام به لبه آب در یکی از اسکلههای نزدیک به دهنهای که از آنجا. میشد به لنگرگاه دسترسی پیدا کرد، رسید. اختراع شبیه به کلاه خودش را در دست گرفته و با یک طناب به زیر آب فرو رفت.
وقتی به سطح آب بازگشت بر سرش آن کلاه خود عجیب را گذاشته و کاملاً از دیدهها پنهان بود. سوراخهائی که روی آن تعبیه کرده بود به او اجازهمیداد که اطرافش را ببیند و علاوه بر آن احتمال داشت او را بجای راهنمای
آور بگیرند.
سپس ناگاه صدای شلیک تفنگ بلند شد.
ژان مورناس پیش خود فکر کرد: «لابد صدای شلیک بسته شدن بندر بود.»
سپس صدای شلیک دوم و بعد شلیک سوم آمد.
بله اشتباه نمیکرد. صدای توپ آشوب بود. ژان متوجه شد که فرار او کشف شده است.
ضمن اینکه مراقب بود به کشتیها و زنجیرهای لنگر آنها نخورد به لنگرگاهی که در کنار انبار باروت میلائو بود، رفت. دریا کمی تلاطم داشت ولی او که شناگر خوبی بود میتوانست در مقابل آن مقاومت کند. وقتی متوجه شد که لباسهایش مانع او هستند آنها را در آب در آورد و هیچ چیز بجز کیسه طلا با خود نداشت.
بدون زحمت زیاد به وسط لنگرگاه کوچک آمد. در اینجا با نگه داشتن خود بوسیله راهنمای شناور آهنی بنام «مردان مرده» با احتیاط کلاه خود را در آورده و نفسی تازه کرد.
پیش خود اندیشید: «اوف، آن گردشی که کردم در مقایسه با آنچه باید انجام دهم فقط یک بازی بود. در دریای باز نباید از برخورد با کسی بترسم ولی باید از دهانه بندر عبور کنم و در آنجا تعداد زیادی کشتی خواهم یافت که از گراس تور به ایگریت فورت میروند. اگر آنها را فریب دهم شیطان را فریب دادهام… در حالیکه منتظرم بگذار ببینم کجا هستم… و نباید بگذارم مانند یک احمق درست در حلقوم گرگ شیرجه روم.»
با استفاده از انبار باروت لاگوردن وسینت لوئیس فورت برای جهت یابی، دوباره به درون آب رفت.
در حالیکه سرش در زیر کلاه خود پنهان بود با احتیاط کامل شنا کرد. چون صدای نسیم روح پرور ممکن بود مانع از شنیدن صداهای خطرناکتر گردد، گوش بزنگ ایستاد، اگر چه برای او بسیار مهم بود هرچه زودتر از لنگرگاه کوچک خارج شود. سپس شروع بحرکت کرد ولی آهسته تا راهنمای شناور قلابی سرعت غير محتملی پیدا نکند.
و نیم ساعت گذشت طبق محاسبه او، باید هم اکنون نزدیک کانال باشد که ناگاه از طرف چپ صدای پارو شنید ایستاد و گوشهایش را نیز کرد.
کسی از قایقی فریاد زد: «آهای خبری شد؟» از قایق سمت راست فریاد زدند «فعلاً هیچ خبری نیست.»
هرگز نمیتوانیم پیدایش کنیم.» ولی آنها مطمئنند که از راه دریا فرار کرده است.» شکی نیست لباسهای او را از آب گرفتهاند.» دراین تاریکی او ما را تا وست ایندس میکشد.» به کارتان ادامه دهید. صبر داشته باشید)
قایقها بیشتر از هم فاصله گرفتند. وقتی باندازه کافی دور شدند ژان از فرصت استفاده کرده و با سرعت بطرف دهانه بندر رفت.
(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)