داغ ننگ
The Scarlet Letter
مترجم: سیمین دانشور
چاپ اول: ۱۳۳۳ ه.ش.
نگارش و بازخوانی: گروه فرهنگ و ادب ایپابفا
آغاز رمان:
فصل 1
در زندان
گروهی از مردان که ریش داشتند با لباسهای تیره و غم انگیز و کلاههای نوک تیز خاکستری رنگ، با جمعی از زنان درهم آمیخته بودند. بعضی از زنان روسری بر سر داشتند و برخی سربرهنه بودند. این مردان و زنان جلو یک ساختمان چوبی، گرد آمده بودند که درش از الوارهای بلوط ساخته شده بود و با گلمیخهای بزرگ محکم گشته بود.
هر چند بانیان کلنی جدید، در نقشههای اولیه خود، در آرزوی مدينه فاضلهای سرشار از تقوا و شادمانی برای زیستن بودند، اما ناگزیر شدند که در اولین قدم، ضمن نیازهای ابتدائی خود، مقداری از زمین بکر و دستنخورده را به گورستان اختصاص بدهند و مقدار دیگری را هم به زندان. طبق این قاعده، میتوان به سهولت دریافت که اسلاف اهالی «بوستون» اولین زندان خود را در نزدیکیهای «کورن هیل» بنا نهادند؛ و در اولین فرصت مناسب زمین گرداگرد مزار «اسحاق جانسن» را هم گورستان کردند؛ یعنی در اطراف قبر او مردههای خود را به خاک سپردند تا آنجا که این مزار، مرکز مقابر بی حد و حساب کسانی شد که در حیاط قدیمی کلیسای «کینگ» به زیرخاک خفتهاند.
شک نیست که در عرض پانزده تا بیست سالی که شهر سروصورتی به خود گرفت، بنای چوبی زندان از گزند باد و باران و سایر نشانههای گذشت زمان، صورتی لکهدار و آلوده یافت و پیشانی موریانه خورده و مدخل تیره آن، چرکینتر و تارتر شد. زنگ گلمیخهای سنگین آهنین، بر روی چوب بلوط در پخش شده بود و این در – در دنیای جدید -عتیقترین چیزها بود؛ مانند آنچه با گناه مربوط است، این بنا نیز چنان مینمود که هرگز روی خوشی به خود ندیده است.
جلو این بنای ناهنجار یعنی در حدفاصل زندان و قسمت سواره روی کوچه، علفزاری وجود داشت که خرفه و علفهای هرز و ریشههای بابا آدم در آن غوغا کرده بودند. این سبزههای بدنما به طور وضوح ارتباط با خاکی داشتند که از همان آغاز گلهای سیاه اجتماع را به آغوش پذیرفته بود، یعنی زندانیان را؛ اما در یکگوشه، در کنار در بزرگ و در حقیقت، در آستانه در یک بوته گل سرخ وحشی ریشه دوانیده بود و در این ماه «جون» غرق گلهای لطیف شده بود، انگار که این گلها عطر و زیبایی زودگذر خود را به زندانبان، وقتی داخل زندان میشد، تقدیم میکردند، به این امید که بر زندانیان رحمت آورد؛ و هم وقتی محکومی از در زندان به سوی تقدیر شوم خویش میرفت، عطر و زیبایی خویش را نثارش میکردند تا بنمایند که دل عمیق طبیعت میتواند نسبت به محکوم مهربان باشد و بر او رحم کند.
بر حسب تصادف عجیبی این بوته گل سرخ در تاریخ زنده مانده است؛ اما آیا از آن جهت که در یک صحرای سخت و قدیمی روئیده است که دیگر سالهاست نه بلوطی بر آن سایه میافکند و نه از کاجهای عظیمی که روزی بر آن سایه میگسترده است نشانی است؟ و یا این بوته از آن نظر قابل تذکار است که میتوان باور کرد سر از خاکی به درآورده که روزی «آن هوچینسن» مقدس بر آن گام نهاده است و این گُل، از برکت قدم او، وقتیکه وارد زندان میشده است، شکفته است؟
نمیتوانیم گفت که از چه نظر این بوته روئيده و نامش در تاریخ مانده است؛ اما حال که این بوته را در آستان داستان خود مییابیم، داستانی که از در مشئوم زندان آغاز میگردد، بهتر ازین کاری نیست که یکی از گلهای این بوته را بکنیم و به خواننده تقدیم کنیم. بدین امید که این گل، نشانی از شکوفههای فضیلت باشد که ضمن راه دراز داستان ما ممکن است بشکفد. یا باشد که این گل، پايان سیاه داستانی از غمها و سستیهای آدمی را جبران کند …
(این نوشته در تاریخ ۱۵ اسفند ۱۳۹۹ بروزرسانی شد.)
سلام من این کتاب را دوبار خواندم البته سالها پیش و حالا با دیدن مطلب وبلاگ شما باز بفکر خواندن مجدد این رمان دلنشین افتادم. ممنون موفق باشید?