قصه کودکانه
زاغ، کبوتر، موش و شکارچی
نقاشی : بهمن عبدی
ناشر : مطبوعاتی صدف
چاپ کاکتوس
تاریخ انتشار :۱۳۶۳
لیتوگرافی : جواهری ( بهزاد )
تهیه، تایپ و تنظیم آنلاین: سایت ایپابفا
به نام خدا
روزگاری زاغی در یک جنگل بزرگ و قشنگ لانه داشت. یک روز که زاغ برای پیدا کردن طعمه به پرواز درآمده بود، ناگهان چشمش به یک شکارچی افتاد که تفنگ به دست گرفته بود و تور بزرگی بردوش داشت. زاغ که می دانست شکارچی برای به دام انداختن حیوانات نقشه کشیده است بر بالای درختی نشست و دورادور او را در نظر گرفت.
شکارچی پس از اینکه حیوانی را برای شکار نیافت، تور خود را پهن کرد و مقداری دانه در آن ریخت. زاغ که گرسنه اش شده بود هوس کرد که برود و دانه ها را بخورد، اما در همین موقع یکدسته کبوتر که از آنجا می گذشتند با دیدن دانه ها فرود آمدند و مشغول خوردن شدند. غافل از اینکه شکارچی در کمین آنها نشسته است.
شکارچی وقتی دید کبوترها حسابی سرگرم خوردن دانه هستند آهسته طناب تور را کشید و تمام کبوتران در دام افتادند. زاغ که این صحنه را نگاه می کرد در دل به شکارچی نفرین فرستاد و با خود گفت که دیگر کار کبوتران تمام شده و زندگیشان پایان یافته است.
یکی از کبوتران که اسمش طوقی بود وقتی دید خود و یارانش گرفتار صیاد شده اند، چاره ای اندیشید و به دوستانش گفت: اگر می خواهید نجات پیدا کنید باید همه تان به حرف من گوش کنید و با اتحاد و همبستگی پرواز کنید و تور را به حرکت درآورید. در غیر اینصورت همه بدست شکارچی گرفتار خواهیم شد. کبوتران که راهی جز قبول این پیشنهاد نداشتند حرف طوقی را قبول کردند و محکم شروع به بال زدن نمودند. شکارچی که فکر می کرد تعداد بسیاری کبوتر بدامش افتاده است، ناگهان دید که کبوتران همراه تور به پرواز درآمدند و تور را هم با خود بردند.
شکارچی که هم شکار و هم تور را از دست داده بود با خود گفت بالاخره كبوتران خسته می شوند و جائی پائین می آیند باید دنبالشان بروم.
زاغ هم که از حرکت دسته جمعی کبوتران به حیرت و تعجب افتاده بود دنبال آنها به پرواز درآمد تا ببیند آخر و عاقبت آنها چه می شود.
حیوانات دیگر جنگل که از دور این صحنه را می دیدند با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند و از اینهمه همکاری که بین کبوتران بود درس عبرت می گرفتند.
کبوتران هرچه رفتند، دیدند که شکارچی دارد دنبالشان می آید. عاقبت طوقی گفت برای اینکه از چشم شکارچی ناپدید شویم باید از بالای تپه ای که در آن نزدیکی قرار دارد عبور کنیم. .
کبوترها تلاش کردند و از بالای تپه گذشتند و از چشم شکارچی ناپدید شدند.
زاغ همچنان بدنبال آنها می رفت و با خود می اندیشید که این کبوتران چطور از داخل تور نجات پیدا خواهند کرد.
وقتی کبوترها از چنگ شکارچی نجات یافتند، طوقی به آنها گفت من موشی را می شناسم که از مدتها قبل با او دوست هستم بهتر است به نزد او برویم تا او کمکمان کند. کبوترها بال زنان خود را به سوراخ موش رساندند و طوقی موش را صدا زد. موش وقتی کبوتران را در آن حال دید بلافاصله شروع به جویدن تور نمود و بند آن را پاره کرد و کبوترها نجات پیدا کردند.
«کتاب های قدیمی را احیا کنیم!»
(این نوشته در تاریخ ۱۳ دی ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)