کتاب قصه کودکانه
گربه و قناری
گربهای که تنبل نبود
ترجمه: فرینوش وحیدی
به نام خدا
هوای شهر کمکم روشن میشد. گربه به آسمان زمستانی چشم دوخته بود و رفتن شب و آمدن روز را تماشا میکرد. قناری هنوز توی قفسش خواب بود.
گربه هرروز صاحبش را در تمام مدتی که برای رفتن سر کار آماده میشد تماشا میکرد. مرد هرروز میگفت: «خوش به حال تو گربۀ تنبل که از صبح تا شب فقط اینطرف و آنطرف خانه میخوابی و هیچ کاری نمیکنی». بعد پالتویش را میپوشید، کلاهش را سرش میگذاشت و سر کارش میرفت.
اما گربه هرروز، بهمحض اینکه مرد پایش را از خانه بیرون میگذاشت، قناری را از قفس آزاد میکرد. قناری عادت داشت اول چند بار دور اتاق پرواز کند. بعد باهم صبحانه میخوردند و میرفتند بالای پشتبام.
گربه، چرخیدن و شیرجه زدن قناری را در هوا با دقت نگاه میکرد. خیلی دلش میخواست که او هم میتوانست با دوستش از بالای خیابانها و پلها تا آنطرف رودخانه پرواز کند.
گربه بیشتر وقتها گربههای دیگر را روی پشتبامهای دیگر میدید که دنبال پرندهها میکردند تا آنها را شکار کنند.
اما او هیچوقت پرندهها را دنبال نمیکرد. هر چه باشد بهترین دوستش یک قناری بود.
تمام پرندهها به پشتبام او هجوم میآوردند. بیشتر روزها پشتبام او پُر از پرنده میشد.
یک روزِ طوفانی، گربه بادبادکی را دید که دور آنتن تلویزیونی، گره خورده بود. وقتی میخواست بادبادک را از آنتن باز کند توی نخهای آن گیر افتاد.
در این هنگام باد تندی وزید و بادبادک را برد به آسمان و بالای خیابانها.
گربههای دیگر روی پشتبامهای دیگر از دیدن گربهای که پرواز میکرد خیلی تعجب کردند.
باد با گذشتن از بین ساختمانهای بلند شدت میگرفت و گربه را بالاتر و بالاتر میبرد.
تا اینکه گربه در میان بلندترین آسمانخراشها به پرواز درآمد.
قناری با ناامیدی میکوشید که خودش را به او برساند.
گربه از اینکه میدید ناگهان مثل پرندهای آزاد به پرواز درآمده، هیجانزده شده بود.
نور خورشید، ساختمانهای بزرگ را به رنگهای طلایی و نقرهای درمیآورد.
و سایۀ غولآسای گربه را روی مردم حیرتزدۀ خیابانها میانداخت.
اما چیزی نگذشت که ابرهای سیاه، خورشید را پوشاندند و دیگر احساس نمیکرد که مثل پرندهای آزاد است. حالا ساختمانهای عظیم به نظرش خطرناک و ترسآور بودند.
هیچ کاری برای هدایت بادبادک از دستش برنمیآمد.
باد او را از خانهاش دورتر و دورتر میکرد.
از آن بالا میتوانست رودخانۀ یخزده را ببیند. برف شروع به باریدن کرد.
داشت امیدش را از دست میداد که قناری با دستۀ بزرگی از پرندگان از راه رسید.
پرندهها نخهای بادبادک را به منقار گرفتند و بهسوی خانه روانه شدند.
از میان برفها گذشتند و بهطرف چراغهای درخشان و چشمکزن شهر، پایین آمدند.
درست در لحظهای که صاحبشان توی کوچه پیچید، روی پشتبام فرود آمدند.
مرد آنها را ندید. سرش را در مقابل باد خم کرده بود. برف به صورتش میخورد و توی یقهاش میرفت. با خودش فکر میکرد، «راستی چقدر خوب است که آدم گربه باشد، تمام روز توی خانۀ گرمونرم بماند و هیچ کاری نکند.»
گربه برای پرندهها دستی تکان داد و بادبادک را دوباره به آنتن تلویزیون بست. با خودش فکر کرد: «فردا، اگر همگی باهم پرواز کنیم میتوانیم تا آنطرف رودخانه برویم و تازه پیش از غروب هم در خانه باشیم.»
بعد، گربه و قناری بهسرعت از پلهها پایین آمدند. موقعی که صاحبشان در را باز کرد، قناری داشت توی قفسش تاب میخورد و گربه با چشمهای بسته و دُم حلقه کرده، روی پادری نشسته بود.
مرد گفت، «راستی که چه گربۀ تنبلی هستی! شرط میبندم که از صبح تا حالا از جایت هم تکان نخوردهای.»
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)